با قلم، با قصه، با کاغذ که پیمان می کنم
خواب چندین واژه را هر شب پریشان می کنم
شعر هایی می نویسم، بی تعارف در سکوت
عشق را بر سفره ی احساس مهمان می کنم
روبرویش می نشینم، با دلِ مملو ز شعر
از غزل، از مثنوی، از عشق پرسان می کنم
چشم هایش را که می بینم خجالت می کشم
اضطرابم را درون سینه پنهان می کنم
وقتی می فهمم غمش را، روبروی آسمان
ابر می گردم – به خود پیچیده – باران می کنم