خواب بودم به خواب میدیدم؛ موتری آمد از سرم رد شد
تا پریدم ز بسترم، دیدم؛ خنده و گریههای من گَد شد
دردها را به خواب میدیدم، تا تسلی کنم دل خود را
حال خود را به مادرم گفتم، “ناگهان حال مادرم بد شد”
روزگاری به کوچه میرفتم، دیدمش پا به پای کس میرفت
دیدمش سمت من که میآمد، ایستاد و کمی مردد شد
دیدم او را به چشمهای خودم، دست بر دست دیگری داده
یخ زدم جای خویش، میدیدم، نا گهانی فشار من صد شد
با نوازش بزرگ بنمودم، تا که آسیب باد هم با او
نرسد؛ اندک اندک آهویم، رفته رفته پلنگ شد دد شد
آنکه طفلی نموده بود کاری، بعد مردن به حوریان پیوست
آنکه دو پیک بادهی نوشید، لعنتی رفت و مرد، مرتد شد
دردها را چگونه بنویسم؟! دردها کنج سینه زاییدهاند
خواستم تا ز درد ننویسم، درد در شعرهای من سد شد