زخم را میشمرد و خون میخورد
کودکی بیست سال پیش اینجا
کنج لبخند مادرش میبرد
مرگ را روی دوش خویش اینجا
ظُهر را در کف اش جلا میداد
عصر را در گلو فرو میبرد
شب دلتنگی خیالش را
تا همین صبح رو به رو میبرد
او نه عادت به زندگی کرده
نه دلش را به مرگ خوش کرده
گرچه از تلخی گلو گاهی
روی در زندگی ترش کرده
مثل آن لحظهای که آزادی
آمد، اما ندید میهن را
آمد، اما گرفت جای وطن
دستهای نحیف یک زن را
هیچ حرفی نزد، نشد یعنی
مادرش در غبار جان میداد
هرچه او را اگر صدا میزد
هرچه او را اگر تکان میداد
بیست سال است زندگی کرده
کودکیهای خاکی خود را
مرگ از دست داده است امروز
واقعاً هولناکی خود را
وطنش را رها نخواهد کرد
آرزوهای روشن خود را
چه کسی نفی میکند با ننگ
در سر خویش بودن خود را
ایستاده است پای آن لبخند
اینک، اما جوانی کودک
بین این خاک خفته است آرام
همه زندگانی کودک