جغرافیای کهنه‌ی غم

برای دختران دلتنگ وطنم

فرصت رسیده یار بیا غصه سر کنیم
جغرافیای کهنه‌ی غم را سفر کنیم
از زخم‌های تازه‌ جهان را خبر کنیم

از قید و بند بر تن دانشسرای‌مان
از دختران جان به لب مه‌لقای‌مان
از آسمان بی‌کسی‌مان گذر کنیم

دردی عمیق، بال مرا پر بریده است
غم تا به استخوان تنم سر کشیده است
فریاد از ته دل خونین جگر کنیم

گیسو بریده ناجیه، کس اعتنا نکرد
ترکید بغض رابعه، چون و چرا نکرد
از مختصات مرده، سخن مختصر کنیم

مادر فروخت تکه‌ی دل را برای نان
دختر نشست پهلوی پیری فسرده جان
از اشک زیر چادری‌اش قصه سر کنیم

هی ابر ابر ابر، دل آسمان تکید
خورشید زیر چادر اندوه وارمید
باران کجاست تا غم دل را بدر کنیم

گوساله‌ها به دشت تمدن چریده‌اند
از شاخه‌ها پرنده و پُندُک پریده‌اند.
هی سرنوشت را به قضا و قدر کنیم

مردم، غرور رستمی زابلی چه شد؟
آن کارنامه کهن کابلی چه شد؟
از بلخ و بامیان و بدخشان، سحر کنیم

غزنه برآر شعله‌ای از سوز سرکش‌ات
از دارها درخت بساز و از آتش‌ات
گل‌های سرخ مشرقی‌ات را به سر کنیم

دستی برآر باز ز سرچشمه‌ی شعور
از کابل و هرات، از آن خاستگاه نور
پیراهن پر از گل خود را به بر کنیم

یک بلخ شعر، یک هری از شور را بخوان
یک بامیان برادری و نور را بخوان
بر خاک دل گرفته‌‌ی‌مان، نیشکر کنیم

ققنوس‌وار از دل این خاک برشویم
فرصت کم است حادثه‌ساز سحر شویم
هر چند سخت، خیز بیا تا خطر کنیم

پ.ن: پُندُک: غنچه، جوانه در آستانه‌ی رویش

شناسنامه