تنهایی

قلم مى رقصد از تكرار یک انشاى تنهایی
شبيه بچه‌ آهويى كه در صحراى تنهایی

شبيه دختر تنها و زيباى سمرقندى
خريدارى ندارد جز خودش سوداى تنهايى

من از اين شهر دلگیر دریغ و درد، بيزارم
به فريادم برس اكنون، كجايى؟ هاى! تنهايى!

اگر آغوش تنهايى تعارف مى‌كند لبخند
چرا مى‌ترسى از امروز و از فرداى تنهايى

“دمى صحبت غنيمت دان كه بعد از روزگار ما”
قلم بر دفتر شعر است رد پاى تنهايى

شناسنامه