آخرین اشعار

تلخکامی دوشیزه گان

بیا که گریه کنیم
به تلخکامی دوشیزه گان آواره
به بی زبانی دروازه های
بسته
شکسته
به خاطر غم بسیار و شادمانی کم
به خاطر شب و روز سیاه بی هنری
بی شعری
بیا که گریه کنیم
نه در تفاهم با عجز در بلی گفتن
که در مفاهمه با عشق
هزار سال سخن را و بیصدایی را
بیا که گریه کنیم
بیا که گریه کنیم
به مرده گان خود و مرگهای تعلیمی
به زنده گان و سیه چالهای سوگ و سقوط
برای عشق
برای زیبایی
برای سنگ سپیدی که یادگاری را
در آن سیه کردیم
برای خاطره ها
لحظه های زود گذر
برای بانگ نماز بزرگ آزادی
بیا که گریه کنیم
شبانگهان و خیالات دسته جمعی را
فراخوانیم
وزار گریه کنیم
برای آنچه که رفت ست
درودی همیشه بفرستیم
به کاروانی بی باز گشت آسودن
بیا که گریه کنیم
چراغ کوچکی از حرفها نا گفته
برافروزیم
ترانه های بهشتی دوستیها را
بلند کرده
به رهگذار نرفته
به باغهای مراد
فرود آییم
و پیش از آن که گلو گیر مان شوند
صدا بکشیم
بیا که گریه کنیم
به جای هر چه که آواز نارسا دارد
به جای پل که در اندیشه اش نمی گنجید:
جدایی از همه غصه ها غمی دارد!
بهار آواره ست
به شاخسار بلند
گلی نمیشکفد
به ساز های من و تو
همه ترانهء خوشبوی گریه زاری
کمال می یابد
بیا که گریه کنیم
بیا که گریه کنیم
به هر کلافه که رنگ تسلیت دارد
دروغ بافته اند
بیا که گریه کنیم
و تا که بیشتر از دیگران خجل نشویم
برای فرصت محتوم بی سرانجامی
بیا که گریه کنیم
سیاهدامنی روز های بیدردیست
دلم میان سرودی بلند
میسوزد
دریغم از در و دیوار باغ میاید
به قامت غم باغ
قبای دوخته ی در زیان نمی آید
بیا که گریه کنیم
چه جنگلهای پر آواز میزند دل من
بیا که گریه کنیم
ترانه برلب و فریاد بر گلو مانده
بیا که گریه کنیم
خرابه های فراموش گشته همسازاند
بیا که گریه کنیم
برای همنفسیهای امت هابیل
برای جامعه های شهید
زندانی
کنار یکدیگر از زاری و پریشانی
پناهنگاه کشیم
و تا اعاده شود خونبهای ما
غم ما
و تارگان بریده شده
به دست معجزه یی که
هیچ امیدش نیست
به هم بپیوندند
و آفتاب دگر بر فراز آب شود
و دستگاه دگر از برادری
دستهای دگر
به شانه ها بندد
خیال خام به سر پروریم و گریه کنیم
از آستانه گور جدایی و ماتم
نماز زاری را
به سوی مغرب دیدارها، نیایشها
به سجده بر خیزیم
و پرچم گنه نا مردای خود را
به بادهای یله تا جنوب، تا دریا
رها سازیم
بیا که گریه کنیم
به سر زمین اجلها و مرگهای عبث
ترانه های بشارت
امید
آغازیم
به مویه های هم آهنگ ساز گار شویم
شکوفه های نخستین فرودین باشیم
در این دیار نه دیوانه مانده نی عاشق
بیا که گریه کنیم
شبانه کس به هوای کسی نمیخواند
و نینواز شبانه
به نغمه های گدازنده دل نمی نبدد
بیاکه گریه کنیم
مه از کرانه خونین خاک میگذرد
و شبکله پوشان
به زخمهای شمرده
جنابش را
به نیزه می بندند
ستارگان تماشایی از فرازبدو
خموش و خسته نگه میکنند و میگذرند
طنین هول انگیز نعره آشوب
سایه سارا نرا
گرفته است
دلی اگر به امیدی توان تسلی داد
زبان نرمی نیست
سری اگر به خیال خوشی توان سبکید
صفای خاطر سرشار آشنایی نیست
بیا که گریه کنیم
سفارش از دگران است و مرگ از دگران
بیا که گریه کنیم
تفنگهای مجانی
گلوله های مجانی نثار میدارد
و سال سال جوانمرگی است و هجرت و کوچ
بیا که گریه کنیم
جوان شدن چقدرنا خوش است
و حس مرگ چه مقدار ناسزااست
بداست
شکم گرسنه ترینان شهید میگردند
شکم گرسنه ترینان
به سوی مرگ فرستاده میشوند
بیا که گریه کنیم
شغال یاس به درگاه پوز میساید
و گرگ زوزه به مستیش پنجه در پنجه است
بیا که گریه کنیم
به کودکان شب و انتظار و گرسنه گی
به مادران سیه چالها ناامیدی
به مردهای نگون بخت ناگزیری و مرگ
در این دیار که هر رهگذر برای خودش
ترانه میخواند
امید وار به ساز بلند نتوان شد
در این گذر گه سیلابها و حادثه ها
که هر کسی به خیال خودش
چپر همی بافد
توقع چه توان بست همسرایی را
بیا که گریه کنیم
من از گذر گه سیلاب بهار و حادثه ها
فراز میایم
و از حوالیی بی آفتاب و بی باران
گذارداشته ام
هزار معرکه را قصه ام
و هفت خوان شدن را
گذشتانده ام
بیا که گریه کنیم
بیا که گریه کنیم

شناسنامه