و این دریچه به سمت بهار وا شدنیست
پرنده از عقب میلهها رها شدنیست
دگر به آینهها زُل نمیزند یک زن
سکوت با نفس واژهها صدا شدنیست
سرم به سینهی تو، دست تو به گردن من
قسم به عشق از این اتفاقها شدنیست
از این عطش که مرا میبَرَد به سمت جنون
لبم به روی لبت اوج ماجرا شدنیست
اگر چه دیر؛ ولی با شکوه هرچه تمام
دو قوی عشق به دریاچه آشنا شدنیست
دوباره شهر پر از عشق و شور خواهد شد
دوباره پرچم آزادهگان به پا شدنیست
شبیه قلهی بابا بلند خواهد ماند
سری که پیش قدمهای عشق تا شدنیست
اگر که عمر وفا کرد و زندهگی یاری
از ابتدای غزل تا به انتها شدنیست
 
				 
								 
								 
								 
								