او دیده است، زندهگی ام رو به راه نیست
او هم که در کنارم گاه است، گاه نیست
ناپایداری اند زنان، خون خواستن
چون گردش همیشۀ خورشید و ماه نیست
شاعر شدم…نه، سوختم از غم وگر نه که
دنیای پشت شیشه سفید و سیاه نیست
صبحی که از کنار تو برخاستم بد است!
شامی که نامدم طرفت اشتباه نیست؟
گاهی گریستم سر خود را به دامنت
گفتی:«بس است این همه… چشم است چاه نیست»
دور و دراز دیدی و رفتم، نوشته بود
بر موتر قراضه: «محبت گناه نیست»