ذهنم تو را همیشه به تصویر می کشید
دردی عمیق در سر من تیر می کشید
فکری عجیب ذهن مرا در نبود تو
یکباره تا به ورطه ی تکفیر می کشید
با انزوا درون خودم می خزیدم و…
کارم به سمت قسمت و تقدیر می کشید
بسیار خسته ام، نفسم بند مانده است
مرگی عجیب روح مرا زیر می کشید
وحشت هجوم برد و تنم را میان درد
در یک اتاق مرده به زنجیر می کشید
آیینه نیز درد مرا درک کرد و بعد
از زندگی نگاه مرا سیر می کشید
فهمیده بود در سرم آشوب محشر است
دایم مرا به حالت درگیر می کشید
بی تو چقدر زندگی ام وحشت آور است
هر بیت این غزل که به تصویر می کشید