بیهوده چشمک میزند، صبح سلحشور
جز غم نمیزاید دگر، این دشت شب کور
بر شاخهها، بانگ و هیاهوی کلاغ است
در قریهها، حرف و حدیث تازه، داغ است
پیک عبوس مرگ، در آمد شُدِ شُوم
خانه به خانه گشته و «لخشوم سراغ» است
در درهها، آوای طبل است و تفنگ است
بیشک خبرهای نویی از روز جنگ است
نوباوهگان قوم، دل بر مرگ مایل
کرتوسهای کینه را بسته حمایل
با چشمِ سرمه کرده، «زلمی جان» پشتون
در فکر بند و بست و تاراج و شبیخون
زین کرده «خالقداد» اسب سرکشی را
یک سر، به شور آورده «پولاد» و «پشی» را
برنو به دوش از خانه راهی سمت کوه است
کوه از سم اسب جوانان در ستوه است
هریک به راه دیگری، چون کبچهماران
در حیلههای کشتن هم، کهنه کاران
ابر بلا روی سرشان، پایه پایه
مرگ و اجل همراهشان، سایه به سایه
شد نقش بر دیوارۀ هر سنگخاره
اسطورۀ تاریخ «اوغان» و «هزاره»
کشتید و ما کشتیم، هی کشتید و کشتیم
ما، خونی هم، فرض کن؛ هفتاد پشتیم
بستیم ره بر یکدگر، پیش از سحرها
ببریده از هم دست و پا و گوش و سرها
هی مرگ نو می آید و هی جان تازه
هر روز از ما ثبت، قبرستان تازه
رنگین به خون حلق و لب، داس و تبرها
ما خونی هم از پدرها، تا پسرها
شعر و مثل آوردهام سینه به سینه
هی کاروان در کاروانها بار کینه
صد ره به لب آورده هریک جان هم را
کشتیم «تاجیخان» و«منگلخان» هم را
تاریخ حل و عقد شرع ما تباه است
از حیلۀ ما پشتقرانها سیاه است
زخمی ز چنگ مرگ رستیم و شکستیم
پشت سر هم عهد بستیم و شکستیم
تا کی قمار این به خون آغشتگیها
میراث ما نقل برادرکشتگیها
کوتاه کن این قصۀ دیو و پری را
تاکی کشیم این کینههای اُشتری را
نه تو فرشته در زمین، نه دیو، ماییم
بیچاره آدم، گیر رنگ و ریو، ماییم
در چاه محبوسیم، گمراهی به ما چه؟
خیل غلامان! قصه شاهی به ما چه؟
از گرمی تبخانه، دالان را چه حاصل
از بزم شیران، ما غزالان را چه حاصل
در فتنۀ بیگانگان یاریم باهم
آخر برادر، ما وطنداریم باهم
از ما ده و دشت و دمن ویرانِ ویران
خود جیرهخوار خاک پاکستان و ایران
در کوهها، پای برهنه، دودو از ما
در کشتن هم، هی خبرهای نو از ما
این خاک هم، آیا چه و چون، میشناسد؟
قوم هزاره یا که پشتون میشناسد؟
در سینه مدفون کرده لالیهای ما را
این کوه، شیرینها، ملالیهای ما را
بسیار از ما و شما در خاک با هم
در این وطن این سرزمین پاک باهم
گیسو حنایی، زلف چین چین است این خاک
یارب چه بی اندازه شیرین است این خاک
در کوچههامان ذوق طنازی چرا نیست
در میلهها، شوق اتن بازی چرا نیست
بیشک هم اینک، در وطن فصل انار است
شاعر خودش اینجا، دلش در قندهار است