کتاب «اینک دانمارک»

مجموعه داستان «اینک دانمارک»

معرفی کتاب

مجموعه داستان «اینک دانمارک» اثر محمدآصف سلطان‌زاده روایتی از غربت است که در ۱۲ داستان از زوایای گوناگون به این موضوع پرداخته است. در این داستان‌ها خواننده تصاویر مختلفی را از فرد مهاجر و سختی‌های مهاجرت و حتی کشوری که مهاجر به آن هجرت کرده، می‌بیند، تصاویری که حاکی تنهایی و فشار روحی بسیار است. این داستان‌ها می‌خواهد بگوید فرد مهاجر هرچند در ظاهر از مهلکه جنگ یا «نفرکشی» جان خویش را بیرون برده ولی عذابی دائمی که همان دوری از وطن، خاک، مادر و ریشه‌ها است، با خود دارد و رهایش نمی‌کند.

اغلب داستان‌های این کتاب در موقعیت وسایل نقلیه و یا توقف‌گاه‌های آنها روی می‌دهد. ایستگاه اتوبوس، فرودگاه، داخل وسایل نقلیه و … فضاهایی است که داستان‌ها در آنها اتفاق می‌افتد. این بی‌مکان بودن و پیوسته در جابه‌جایی و خانه‌به‌دوش بودن شخصیت‌های داستان را نشان می‌دهد که اشاره‌ای به افغان‌های مهاجر دارد که پیوسته در حرکت هستند و توقفی برای خود متصور نیستند. در واقع این موقعیت‌ها به خواننده می‌گوید مهاجرت مساوی با رسیدن به آرامش نیست بلکه ابتدای آوارگی و دوری از وطن است.

در ادامه مروری کوتاه بر تک‌تک داستان‌های این مجموعه داشته‌ایم.

«از ره رسیدن» داستان مهاجرت است، داستان تنهایی است. این داستان روایت پدری است که برای دیدار «دیدار»ش جلای وطن کرده و عازم دیار غربت شده است. نه زبان می‌داند و نه اطلاعاتی دارد. او پا به کشوری گذاشته که پسرش در آن ساکن است.

غم و غربت مهاجران در این داستان به زیبایی منعکس شده و خواننده خود را در موقعیت شخصیت پدر قرار می‌دهد. هرچند که او کمی از نظر شخصیت‌پردازی ضعیف است و در بخش‌هایی خواننده باور نمی‌کنند که این توصیف از زبان شخصیت پدر بازگو شده است. اما به هر صورت نویسنده تلاش کرده که تصویری از مهاجرت را به نمایش بگذارد. اما شخصیت‌های این داستان هنوز خاطرات خود در سرزمین مادری را فراموش نکرده‌اند سرزمینی که مادر در خاک آن آرمیده است.

«هرکسی توست» که دومین داستان این مجموعه است داستان گمشدن است. داستان یافتن آشنا در میان بیگانگان است «هر آشنا بیگانه‌ایست که می‌شناسمیش» و این جمله در داستان طنین خاصی دارد و می‌خواهد بگوید به آشنایی‌ها دل نبندیم که آشنایی‌ها ملاکی برای شناخت نیست و بیگانه‌ها هم با هم آشنایی دارند. سلطان‌زاده در این داستان هم در حال روایت غربت است. غربتی که در آن دنبال شاخه‌ای ولو برده می‌گردیم که بویی از ریشه ما داشته باشد.

سومین داستان این مجموعه «هیچ زنی در پیاده‌رو نیست» نام دارد. داستان درباره زبان مشترک انسان‌های تنها است. این داستان، قصه تنهایی را برای خواننده تعریف می‌کند. انسان‌هایی که غربت و دوری از وطن تنهایی را به آنها تحمیل کرده است. زبان مشترک انسان‌های تنها در این داستان توجه برانگیز است. یکی از افغانستان و دیگری از گروئنلند ولی زبان مشترکی با هم پیدا می‌کنند و لحظاتی را با هم هم‌زبان می‌شوند. هم‌زبانی که ابتدایش با نگاه است. این داستان هم روایت و زاویه‌ای تازه از غربت و مهاجرت را به خواننده نشان می‌دهد.

«روسکیلده» هم داستانی است درباره تنهایی در غربت. غربتی که شرایط بر انسان‌ها تحمیل می‌کند و سلطان‌زاده در این داستان حالات شخصیت داستانش را به خوبی تصویر کرده است. انسانی که تنها است و در پی هم‌صحبت می‌رود ولی نیمه‌شب‌ از این رویا بیرون می‌آید ولی نمی‌خواهد باور کند که هرچه دیده در رویا بوده، رویایی که بر اثر غربت بر او تحمیل شده است.

«ایستگاه» روایت یک توقف است. توقفی در غربت، غربتی که مقصد نیست، بلکه فقط یک توقف‌گاه است. روایتی از انسان شرقی احساساتی رها شده در غرب! شرقی باورمند به سنن و آداب زندگی و مرگ. در این داستان راوی از مرگ حرف می‌زند، مرگی که در شرایطی که قصه در آن می‌گذرد می‌تواند ناخوشایند باشد. او یک افغان تنها است که با یک تایلندی ضربه‌خورده در یک شب سرد زمستانی روبه‌رو می‌شود و در زمانی کمتر از یک ساعت سرگذشت انسان‌های تنها و آسیب دیده از غرب مدافع حقوق زنان را مرور می‌کند.

قصه اجزایش دقیق است، کاسبان محبت با ابزار پورن زن را در حد یک کالا تنزل داده‌اند و اینگونه با او برخورد می‌کنند. اقامتی که در اختیار یک مرد است و زن شرقی ابزاری برای مرد غربی است. تصاویر این داستان تکان‌دهنده بود و خواننده حین خواندن این کتاب گرمش می‌شود. داستان «ایستگاه» یکی از بهترین داستان‌های این مجموعه است و نویسنده در ۱۰ صفحه حرف‌های بسیاری برای خواننده‌ای که بخواهد بشنود و ببیند بیان می‌کند.

«تاکسی‌ران اودنسه» روایت سرسختی و سرمای قوانین جهان نوین است. شخصیت اصلی که پسرکی افغان است در داستان نام ندارد و این بی‌هویتی را می‌توان دال بر بی‌سرزمینی دانست. سرسختی که انسان‌ها را از اصل خود دور می‌کند و راوی قصه با عبارت «نظم» این سرسختی و بی‌روح بودن را به نقد می‌کشد.

«دلش از این همه نظم چرکین بود» عبارتی است که دو مرتبه در داستان با این مضمون نقل می‌شود و اعتراض پسرک نوجوان افغان را به گوش خواننده می‌رساند. این داستان روایت روابط میان انسان‌ها را بازگو می‌کند و نشان می‌دهد که در روزگاری که نظم و قانون حاکم است روابط انسانی تحت تاثیر آن قرار می‌گیرد. «گرمای شهر در وجود آدم‌هاست گویی» و این گرما هم در سرزمینی که داستان اتفاق می‌افتاد ناشی از گرمابخش‌های کاذب است و انسان‌ها خودشان نیستند.

«زن و آئینه» داستان خوبی است. یک زن شرقی در حال روایت مظاهر غربی است. مظاهری که آزاردهنده است. مظاهری که خدمتی نمی‌کنند جز خراش دادن روان آدمیزاد. داستان علیه غرب است ولی این رویارویی و نقد تا زمانی است که زن تکیه‌گاهی ندارد ولی همین که تکیه‌گاهی پیدا می‌کند روزنه روشنایی به زندگی‌اش می‌تابد. این داستان با وجود حجم اندک ولی نقش تکیه‌گاه را در زندگی افراد به دقت نشان می‌دهد و باز هم زاویه دیگری از مهاجرت را برای خواننده به نمایش در می‌آورد.

«زیبا» داستانی است که نویسنده در آن از زاویه یک داستان‌نویس می‌نویسد. آشفتگی متن، راوی حال دخترک داستان است. دخترکی که حرف نمی‌زند و سکوت کرده و خیره به نقطه‌ای اشک می‌ریزد. این داستان برخلاف پریشانی و درهم ریختگی آن، اما امیدوار است. این نوید را می‌دهد که روزی باز می‌گردیم و زندگی را از سر می‌گیریم!

«نفیر خواب‌آور» داستانی تلخ است، داستان یک خانواده که دزد روزگار آنها را از هم دور کرده است. مهاجرتی که انسان‌ها را عوض کرده و دوری زمینه جدایی را فراهم کرده است.

نویسنده در این داستان شخصیت داستانش را در موقعیت مستی ترسیم می‌کند که برای فرار از یادها و خاطره‌ها به باده روی آورده ولی از خاطرات گریزی نیست. او باز هم علیه مهاجرت نوشته که به مرور انسان‌ها را عوض می‌کند و زندگی‌اش در اولین گام این مهاجرت دستخوش این تغییر شده است؛ «مهاجرت آهسته آهسته رنگ و نقش را از آدم می‌گیرد» و این همان تصویری است که انسان مهاجر به مرور به آن تبدیل می‌شود. موجودی غیر از آن چیزی که بود. این داستان که دو شخصیت را روایت می‌کند به خوبی نشان می‌دهد که مرد جوان در ابتدای راهی است که پیرمرد در انتهای آن ایستاده است.

«کابل یا کپنهاگ» داستان انسان‌هایی است که مهاجرت هم نتوانسته مرهمی بر درد آنها باشد و شبانه‌روز در رویای وطن می‌سوزند. وطنی که با وجود سوختن در آتش جنگ قبیله‌ای ولی برای اهل وطن عزیز است. این وطنی است که هرجای دنیا هم باشیم باز همه‌جا برایمان بوی وطن را می‌دهد و نگرانش هستیم. این داستان را باید داستان فراموشی نامید، داستان مردی که فراموشی گرفته ولی وطن را فراموش نکرده است.

«آخرین سگرت» داستان مرگ در غربت است. مرگی تلخ، مرگی که انتظارش را می‌کشیم تا در تنهایی غربت سراغمان بیاید و دمی با او هم‌صحبت باشیم. تنهایی غربت در این داستان به خوبی منعکس شده و فرد مهاجر حاضر است با روی باز مرگ را پذیرایی کند ولی برای دمی هم‌کلامی پیدا کند. شاید مرگ تنها راهی است که می‌تواند شخصیت غریب داستان را به وطنش بازگرداند، وطنی که هنوز خاطراتش حتی دمِ مرگ نیز او را رها نمی‌کند.

«دگرها شنیدستی این هم شنو» داستان بازگشت است. بازگشتی تلخ. وطنی که ویرانه شده، وطنی که با زیر خودخواهی تبدیل به ویرانه شده ولی جوانه‌هایی مانند «جاوید» در آن هستند که به بازگشت امیدوارند. «جاوید» در این داستان نماد جاودانگی امید و آینده است. این داستان خواننده را در موقعیت فرزندانی قرار می‌دهند که مادر را تنها نگذاشته و به امید بازگشت پدر روزها را شب می‌کنند.