«گلیمباف» به گویش هزارهگی نوشته شده و یک روز از زندگی زن جوانی را روایت میکند که شوهرش را در جنگ با شوروی از دست میدهد. پاتو (شخصیت اصلی داستان) اکثرا با خودش درگیری دارد. او فکر میکند که یک آدم بدبخت و بدشگون است. برای همین نمیتواند این فکر را از سرش دور کند که جامعه او را مقصر اصلی مرگ شوهرش میداند. البته اضطراب و درگیری او در همین حد خلاصه نمیشود. بعد از اینکه برادر شوهرش (کسی که قرار بود بعد از شوهر اولی، به همسری او دربیاید) نیز در جنگ کشته میشود او کاملا باور میکند که یک آدم بدبخت و بدشگون است. او پذیرفته که این سرنوشت گریزناپذیر او بوده که با هرکسی ازدواج کند، کشته شود.
این رمان به خوبی نشان میدهد که «جنگ» چه بلایی بر سر یک جامعه میآورد، خصوصا بر سر یک جامعه مردسالار و جایی که زنان در نبود مردانشان نمیتوانند بهراحتی به کار و زندگی بپردازند. برای همین من فکر میکنم وضعیت زندگی پاتو، که به کار شاقه و کمدرآمد گلیمبافی (که باعث شده او مریض هم باشد) مشغول است، بازگوکننده وضعیت اکثر زنان در جامعه افغانستان میباشد.