در گرداب سیاه، قهرمان داستان در یک حمله انتحاری زخمی می شود و بعد به کما می رود. در بی هوشی قصه می کند و بعد می میرد، اما داستان همچنان ادامه دارد و قهرمان بعد از مرگ هم راوی زندگانی است. مسعود عاشق آلاز (در زبان ترکمنی به معنای آتش) و آلاز عاشق مسعود و وسط جنگ، خون و آتش. یکی در غرب کابل و دیگری در شمال و وسط کوهی که از آن مرگ می بارد. دهه هفتاد است و کابل در زیر گلوله، بم و خمپاره قامت خمانده، آدمها سلاخی می شوند، می میرند و می کوچند. آلاز، عشق مسعود هم می کوچد و وقتی مسعود خودش را به آن طرف شهر می رساند دیگر آلازی نیست، رفته است. او را بیست و یک سال بعد، در جنگ دیگری می یابد. این جنگ هم به نحوی ادامه همان جنگ اول است، فقط جنگاوران جا عوض کرده اند. حالا آلاز خاکستر شده، مرده یی که نفس می کشد. مسعود که بیست و یک سال شب و روز به دنبال آلاز بوده، ناگهانی زندگی را برباد رفته می بیند. رویارویی قهرمان داستان با عزرائیل، سفر به گذشته و آینده، فضاهای سورئال و به همین گونه گره گشایی ها در “گرداب سیاه” خواننده را غافل گیر و شگفت زده می کند و این درست مواردی هستند که حکایت از متفاوت بودن این رمان دارند