شام آخر افغانی نوشته آصف سلطانزاده مثل تمام داستانهای دیگرش در جنگ میگذرد و شب و آتش در چین و شکن کوه و بیابان به آن رنگ میزند. با رجوع به یکی از اولین داستانهای این نویسنده، «دو تایی پشه»، با لحن انتقادی سلطانزاده از فضای ناامن اجتماعی در افغانستان پس از جنگ آشنا میشویم و همراه با شخصیت این داستان، گیجی، سردرگمی و بنبست را تجربه میکنیم. با همین روال، همچنان که خود افغانستان نیز دمی مصون از جنگ نبوده است، شخصیتهای نویسنده به دل جنگ میزنند تا بر ابهام موقعیت خود در آن تاریخ و جغرافیا نور بتابانند و بتوانند به تعریفی از گذشته و حال خود دست یابند.
در تازهترین کار نویسنده، «شام آخر افغانی»، که حتی عنوانش شومی غیرمنتظرهای را تداعی میکند، خواننده از اول تا آخر داستان آرزو میکند متن بر عنوان بشورد و «شام آخر» آنطور که نامش تداعیکننده مرگ است رقم نخورد اما تا پیش از آن خواننده باید همراه با قوماندانهای پیر و میانسال و همراه با نویسندهای که از بند آغازین داستان حضورش را به عنوان شخصیتی در داستان اعلام کرده است، به دل جنگ بزند تا واقعیت آنچه را که قرار است رقم بخورد به چنگ آورد.
داستان در دورهی بیست ساله پس از سقوط اول طالبان و ورود نیروهای ناتو در افغانستان و تشکیل جمهوری میگذرد و شخصیت اصلی داستان، بابه رمضان معروف به قوماندان نبرد، هزاره و اهل روستایی به نام خویشگان است؛ «درهای با بیش از بیست هزار خانه در روستاهای بسیار.»