بین دو جهان سرگردانم؛ جهانی در شرق و جهانی در غرب. دلم در شرق میتپد و جسمم در غرب میسوزد. رسیدن به انگریز شرقی آرزویم شده؛ مگر در کنار آناکارین غربی نشستهام. آناکارینی که حتا راه رفتنش هم انگریز را به یادم میآورد. خندهها و شرمش هم همانند خندهها و شرم انگریز است. انگریز گذشتهی استمراریام را میسازد و آناکارین زمان حال سادهام را. و من در میان این دو زمان گیر ماندهام. انگریز، من، آناکارین.
انگریز که از کنار اجاق برمیخاست و طول حویلی خاکی را تا اتاقشان طی میکرد، دست و بالش میپرید. در پیراهن پنجابی سرخش میخرامید. تارهای موهای بورش از زیر شال کشمیریاش بیرون میزد. خاکستر نشسته بر کالاها، مویها و صورتش را میتکاند و بوی دود را در حویلی پخش میکرد. از کنارم که میگذشت، دلم میلرزید. میترسیدم. اگر نادر… .