رمان «در رکاب عشق»

رمان «در رکاب عشق»

معرفی کتاب

معرفی کوتاه رمان «در رکاب عشق»

رمان “در رکاب عشق” بن‌مایه‌ی واقعی دارد. صابر حسینی شخصیت اصلی داستان، که در ایران مهاجر بوده و سی سال قبل به همین علت نتوانسته مدرسه برود، وقتی طالبان شکست می‌خورند و حکومتی با پشتوانه جامعه جهانی برقرار می‌شود، به افغانستان می‌کوچد و تصمیم می‌گیرد با دوچرخه برای کودکان روستاهای بامیان کتاب قصه توزیع کند. او با این کارش خیلی زود مشهور می‌شود و رسانه‌های زیادی با او مصاحبه می‌کنند.

آرش، قهرمان دیگر داستان وقتی راجع به صابر حسینی از رسانه‌ها می‌شنود، مقداری کتاب قصه تهیه می‌کند و برای صابر حسینی به بامیان می‌برد. او نیت دارد بعد از تحویل‌دهی کتاب‌ها چند روزی در بامیان به سیر و سیاحت بپردازد و بعد به کابل بر سر کارش برگردد؛ اما سفر گره کور زندگی‌اش می‌شود.

در دومین روز سفر خود او با صابر حسینی به مغاره‌های کوه “خواجه غار”، جایی‌که هنوز مردمان بی‌بضاعتی زندگی می‌کند، می‌رود و در آن‌جا از دیدن کودکانی که عاشق کتاب قصه اند به وجد می‌آید؛ اما دیری از خوشحالی و وجد او نمی‌گذرد که از زبان کودکان می‌شنود که زهرا، دختر نُه ساله‌ای را با مرد شصت‌ساله‌ای نامزد کرده‌اند. او تصمیم می‌گیرد برود و با پدر دختر گپ بزند و مانع این وصلت شود.

او با ذهن پریشان به مسافرخانه برمی‌گردد، اما نیمه‌شب کوه خواجه غار او را به خود می‌کشد. او به آن‌جا می‌رود و وارد غاری می‌شود و بعد در هزارتوی غار گم می‌شود. وقتی بیرون می‌آید درست در دوهزار و دوصد سال قبل می‌افتد. عصر امپراتوری کنشکا است و بامیان چهار راه تجارت و داد و ستد. مردمانی از چین و دیگر کشورها به بامیان آمده اند تا به شام، مصر، ایران و دیگر بلاد بروند. او در آن‌زمان با تندیس‌های بامیان که زنده اند و شخصیت‌های واقعی، آشنا می‌شود.

قهرمان داستان همین‌طور در زمان حال و گذشته در رفت و آمد است. گاهی با صابر حسینی به دره‌ها می‌رود و برای کودکان کتاب قصه توزیع می‌کند و با زندگی روستایی و بومی آشنا می‌شود و از روزگار و درد آن‌ها می‌شنود و گاه به تاریخ پرت می‌شود و برهه‌ای از تاریخ را با چشم سر می‌بیند

او بار بعد که به تاریخ پرت می‌شود زمان حمله چنگیز مغول به بامیان است. او با مدافعین شهر همگام می‌شود و همین‌گونه ویران کردن شهر را با دست سپاه مغول می‌بیند و شاهد کشته‌شدن ماتکین، نواسه چنگیز می‌گردد. بار بعد وسط حمله‌ی اعراب می‌افتد و عرب‌ها را می‌بیند که با زور نیزه و شمشیر مردم را به دین اسلام دعوت می‌کنند و تندیس‌های کوچک بودا را می‌شکنند و جواهرات تندیس‌های بزرگ را غارت می‌کنند

آرش همین‌گونه در زمان حال مردمانی را می‌بیند که مخالف درس و تعلیم کودکان اند و فکر می‌کنند کتاب‌های قصه کودکان شان‌ را کافر می‌کند. او همچنان می‌بیند که کار صابر حسینی نیز سختی‌های فراوانی دارد. حکومت نیز فکر می‌کند که صابر حسینی از طرف کشوری موظف به گمراهی کودکان آن سرزمین شده است.