رمان “برگشتِ هابیل” از جان گرفتنِ روح عثمان شکل می گیرد. با آن که داستان از آسیاب و از رستم آغاز یافته است، اما این عثمان است که زنجیر پر صدای حادثه را در دست دارد. عثمان از باران و تگرگ بدر می شود، گویی او نمادِ فریاد از جبر خرافه است. عثمان از دشتِ سبز و باران رو به خانه می کند و ماجرا رنگ دیگر می گیرد. او را جن می پندارند و به کشتن و آتش زدنش کمر می بندند. ملا سرور و طالبانش آن سوی دشتِ باران و عشق اند- دکان داران دغا و ریا. باور را بر چرخشِ مراد و هوس می چرخانند و جماعت را بند در زنجیر ترس و وعده، به عقب می کشند. روح (عثمان) برگشته است تا داستان شیرین یک عشق را تکرار کند، که نمی شود. پس “هابیل” می خواهد نشان بدهد که روکردن به عشق در سرزمینِ کبودِ باورِ سنگ شده و بیخبر، حرام است. مکافات دیوانه شدن و مردن دارد. عشق در این “برگشت”، تصویرهایی زیبا و دل نشینی هم دارد که بنابر درک نادرست و سوءاستفاده جویی های افرادِ آن سوی خطِ باران – ملا سرور و طالبانش – به فاجعه و درد و مرگ می انجامد.