هرگز از خویش نرنجان دل عابرها را
غربت از پای درآورده مسافرها را
پوست انداختم از این همه تغییر و ملال
مثل ماری که زبانک زده مندرها را
حاجتی نیست که بر سینه ببندم بمبی
عشوهات ساخته کار همه کافرها را
عشق معنای خودش را به سیاست داده
مبتلا کن به کلامت، دل شاعرها را
چشمهایت که در آیینه شبی رقصیدند
طالبان یکسره بستند تیاترها را
باید اینبار خودم قاتل آشیل شوم
کیست آگه کند از معرکه «هومر»ها را