حق می دهی به من که بمیرم، ضروری است
این شهر در گرفته، گرفتار کوری است
ما را غم بهشت و جهنم به کار نیست
چیزی که هست، دغدغۀ مرگ و دوری است
یک عمر توته توته شدم تا غزل شدم
یک بار کس نگفت که حالت چه طوری است؟
تقدیر هر رقم که دلش خواست، می زند
تقدیر، سنگ و شیشۀ آدم بلوری است
دیوانه ایم و هیچ کسی درک مان نکرد
دیوانه را خدا زده، کوه صبوری است
هرگز تو از رسیدن پاییز غم نخور
این سرنوشتِ روشنِ گل های سوری است