به چشمهایم نگاه کرد و با لبخند قشنگی گفت:
«تا به حال سکسی داشتهای که در مغزت حک شده باشد؟»
«نه»
«اصلاً هیچ سکس داشتهای؟»
«نه»
«وای! پس چه کار میکنی، خودارضایی؟»
سرم را پایین انداختم و بیهیچ پاسخی لای جمعیتی گم شدم که بر رغم وضوهای پیهم، بوی آبکمر از خشتکهایشان بر میخاست. رفتم که پاسخی بیابم، اما نیافتم. راهم را جمعیتی گرفته بود که پرچمهای سپیدرنگی را در هوا تکان میدادند و به جای سکس، نفرت را در مغزم حک میکردند. آدمهای خشمگینی، با دهانهای کفکرده و خشتکهای بویناک.
برگشتم به اتاقم. به اتاقم که دیوارهای سپیدی داشت، شبیه رنگ پرچمها و بین این دیوارهای سپید، به دور از چشم همه بیآنکه سکسی داشته باشم، شعری گفتم. پلکی زدم و یادم آمد که در کتابچۀ خاطراتم نوشته بودم:
…پانزدهسال پیش، زنی را دست و پا و سر بریده، لخت در کوچه انداخته بودند و وقتی بچهها اطراف جسد را گرفتند، ملای مسجد پتویش را روی آن پهن کرد، اما من پیش از آن لای پایش را خوب نگاه کرده بودم…
و پلکی دیگر خوابم برد.
تلفن زنگ زد و آفتاب دمیده بود.
«چشم میشی من!»
«بله؟»
«بیداری؟»
«بله!»
«خونریزی دارم!»
«چرا؟»
«خواب دیدم مردانی را که پارچههای سیاهی به سر دارند و با چشمهای سرمه کشیده به پستانهای بریدهام خیره شدهاند. تسبیحهای درازی که مهرههایش از پستانهای بریدۀ زنان شهر است در دست دارند. پستانهای من نیز آرام آرام لای انگشتانشان میلغزند:
سبحانالله…سبحانالله…سبحانالله.
اکنون که بیدار شدهام، از سینهام خون جاری است.»
تلفن را قطع کردم و بیآنکه حرفی زده باشم، لای جمعیت گم شدم. آدمهایی که بر رغم مردانهگی، بوی خون از خشتکهایشان برمیخاست. رفتم که پزشکی بیابم. اما نیافتم. جمعیت راهم نداد. مردانی که پرچمهای سپیدرنگی را در هوا تکان میدادند و به جای پزشک، کفن را به یادم میانداختند. مردانی عبوس، با دهانهای کفکرده و خشتکهای خونبار.
برگشتم به اتاقم. به اتاقی که رنگ دیوارهایش سپید بود، شبیه رنگ پرچمها و من بیآنکه دردی داشته باشم، شعر گفتم.
پلکی زدم و لای قفسۀ کتابهایم چشمم را به تاریخ بیهقی دوختم. خاطرۀ خواجه در صفحۀ 233 چنین بود:
«و حسنک را به پای دار آوردند. نعوذبالله من قضاءسوء و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چو صد هزار نگار. و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیاوردند، عمداً تنگ. چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد.»
و پلکی دیگر خوابم برد.
زنگ که زدم گوشی را برداشت.
«سیاه چشم من!»
«بله؟»
«بیداری؟»
«بله!»
«قی میکنم!»
«چرا؟»
«دیشب خواب دیدم که یک قرص نان بزرگ خریدهام. این جغرافیا و آدمهایش را لای آن، چنان برگری میپیچم و بعد چک می زنم، تا آخر چک می زنم، تا آخرین لقمه چک می زنم. حالا که بیدار شدهام قی میکنم، همه را بالا آوردهام.»
تلفن را قطع کردم و بیآنکه پاسخی دریافته باشم، گم شدم لای جمعیتی که بر رغم طهارت، بوی استفراغ از خشتکهایشان بر میخاست. رفتم که تشنابی بیابم. اما نیافتم. جمعیت راهم را گرفته بود. آدمهایی که پرچمهای سپیدی را در هوا تکان میدادند، تا بوی خشتکهایشان در هوا بیشتر پراکنده شود.
بوی به بینیام زد و من قی کردم. همانجا در خشتکهایشان قی کردم، همۀشان را قیکردم
به اتاقم برگشتم. به اتاقی که رنگ دیوارهایش شبیه رنگ کفنهایی بود که مردان آن را در هوا تکان میدادند.
پلکی زدم و دیدم که تلویزیون روشن شد. خبر چنین بود:
در ادامۀ اعتراضهای گستردۀ چند روز اخیر، امروز نیز جمعی از مردم فلان مملکت به جاده ریختند و ضمن آتش زدن شهر و کشتن شماری از شهروندان، تنفرشان را نسبت به فلم موهن ابراز کردند.
و پلکی دیگر، من در میان اتاقی که رنگ دیوارهایش کفنم بودند، مُردم.