بی‌خوابی

دریچه‌ی ذهنم را باز کن
زنبوری آن‌جا می‌چرخد دور گلی
بگو آرام‌تر وِزوِز کند
می‌خواهم بخوابم
صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد
چراغ‌های خیابان روشن‌اند
در سرم،
زمین را کسی با انگشت می‌چرخاند
در آفریقا مردانی لاغر
از تاریکیِ معدنی پایین می‌روند
می‌خواهم بخوابم
صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد
مرد گاری‌چی اسبش را شلاق ‌زد
نیچه دوید
اسب را بغل کرد و بی‌هوش شد
بودا گفت زندگی شبنمی است
که می‌لغزد پایین از برگ گلی
و کیست این شخص
که در ذهن من در قطار برلین نشسته
و چهره‌اش پیدا نیست؟
می‌خواهم بخوابم
صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد
بر فراز کاج کلاغی می‌خوانَد:
از آسمان کابل
همراهِ راکت، برف می‌بارد
یادم می‌آید بخاری پدرم هیزم ندارد
و ترامپ نمی‌خواهد لاشه‌اش را از چَوکی بردارد
و هزاران‌ ‌پنگوئنِ گم شده در قطب جنوب
به کجا ممکن است رفته باشند؟
می‌خواهم بخوابم
صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد
آرام کن آن زنبور را
خاموش کن چراغ‌های خیابان را
نگذار زمین را بچرخانند
شلاق را بگیر از دست گاری‌چی
خانه‌ی پدرم را گرم کن
چهره‌ی مسافر برلین را نشانم بده
و از پنگوئن‌های گم‌شده خبری بیاور
می‌خواهم بخوابم
صدای تلویزیون لعنتی همسایه اگر بگذارد

 

چَوکی: صندلی

شناسنامه