آخرین اشعار

ماهتاب در شب

تمام شهر به داغ تو ایستاده شدند
هزار جان نو از آتش تو زاده شده اند

نمرده ای که دمت دم به شهر سوخته داد
غم تو آه غمت دم به شهر سوخته داد

شکوه عکس تو تصویر ارجمندی ماست
سر بلند تو در کوه سربلندی ماست

کنار صخره به کوهی بدل شدی ای مرد
تو کوه بودی و در کوه حل شدی ای مرد

تو کوه همسفر آسمان آبی باش
تو تکیه گاه پلنگان اندرآبی باش

تو کوه مژده ده ابرهای بارانی
تو ابر سایه امیدهای پروانی

تو روح کاپیسا در بهار نجرابی
تو نور صبحی از پنجشیر می تابی

بت سمنگان! در بامیان بنا شده ای
نسیم غزنین! از سیستان جدا شده ای

به فاریاب تب فر وَ هر تپیدن توست
به بلخ، جامه اسفندیار بر تن توست

تو رود جیحونی در تخار جوشانی
تو لعل گمشده مردم بدخشانی

به غور، لشکر سیمرغ می شوند فدات
صدای حنظله بادغیسی است صدات

که تن به ذلت و خواری مباد بیش از این
وطن به ذلت و زاری مباد بیش از این

که چشمه خانه خورشید جای ظلمت نیست
که جای دیو و دد این سرزمین شوکت نیست

که سر به سر همه تن را به مرگ بسپاریم
وطن به خیل گرازان دشت نگذاریم

دلاورا! سردارا! برادرا! یارا!
رفیق راه خودت بعد ازین بدان ما را

ز لخته لخته خونت گداز می گیریم
قسم به تو! وطن از خصم باز می گیریم

همیشه در شب ما ماهتاب می مانی
عقاب بودی و دایم عقاب می مانی

پرنده ها ز تو آواز یاد می گیرند
عقاب ها ز تو پرواز یاد می گیرند

شناسنامه