نیستی!
دختر روحم
یک توده اندوه بی جواب میشود
جنون کوچ میکند به دوردستها
هستی!
دیوانگی هایم
هر صبح زودتر از من بیدار میشوند
و زغال آتشینی را
بر روی قلبم مشتعل می کند
میسوزاند جهانم را
این حقیقت دارد
که با تو رنگ روزمرگی هایم می پَرَد
می گریزم از عدم
و پناه میبرم به تو