فرار مى كنم از تو و درد و بیزاری
شبیه خستگی ام، بين خواب و بيدارى
فرار مى كنم از معنی زنانگی ام
تو مرد ذهن منی، گرم مردسالاری
تو یك شروع عطش زا، که مثل یک دریا
زلال و ساده ولی در لبت نمک داری
همیشه یاد تو چون غدهای درون سرم
مباد، عود كند اين بلای اجبارى
به روح خسته ی خود میخورم قسم، دیگر
كه دست مى كشم از اين همه خود آزارى