به ياد فروغ
مرگ ميخواندم… اما…
زنجيرهايى طلايى
شبيه موهاى بافته شده ى دختركم
و حلقه اى به اندازه ى
انگشت يكى مانده به كلك كوچكم
و عشق هاى نافرجام و تاريخ گذشته اى
كه بوى پوپنك شان مشامم را آزار ميدهد
همه ى
اينهاست كه متوقفم مى كند.
فروغ ميخوانم! ((سخن از پيوند سست دونام
و هم آغوشى در اوراق كهنه ى يك دفتر نيست
صحبت از گيسوى خوشبخت من است با شقايق هاى سوخته ى بوسه ى تو))
مرگ با ديدن درد
با نگاهى گذرا مى گذرد.