آخرین اشعار

جنگل

کوچ کلاغ‌های سیاه از فراز بام
بیدار می شوی شبی از خواب احتمال؟
گودی گکان دهکده نقشی کلیدی اند
ما غرق گشته ایم به سیلاب یک محال

جغدی به روی دودکش ات خانه کرده است
غرق تفکری که! زمستان چه می‌شود؟
خوش کرده ایم دل و فقط سنگ می‌زنیم!
با من بگو مسافت باران چه می‌شود؟

شامپانزه های قرن شما ماه می‌روند!
ما نذر می دهیم به پهنای هست و بود
یا جای داده ایم تمام جهان خویش
در حجم شیشه های شراب و بهای دود

لب‌های شاه توتی دوشیزگان شهر
چشم حریص و شهوت مرد زنانه دوز
از بوی نان تازه ولی! مست میشوند
گاریچی یان یخ زده در امتداد روز

سگ‌های هار کوچه همیشه گرسنه اند
بگرفته اند پاچه ی احساس پنجره
آب دهانشان که لمیده است بر هراس
بر تارک تمدنیان کرده سیطره

اینجا حواس عشق فقط پرت میشود
گاهی سکوت و گاه ستودن بهانه است
از برف کوچ سال گذشته که بگذریم
تنها صدای ناله ی سوسن ترانه است

این روبهان مکر به پندار و سر به مهر
هی زیر پایه های زمین قبر می کنند
تمساح می‌شوند و به اشک ندامتی
بر چشم های جنگلیان خاک می زنند

شناسنامه