آخرین اشعار

از زمستان خویش بیزارم

بتكان برف شانه هایم را، از زمستان خویش بیزارم
گرم کن فصل دست های مرا، باز امروز ژاله می بارم

يك شب و يك طلسم و بى جانى، تو و پيغام هاى پى در پى
من فقط با تو خوب می خندم، با خودم بغض و مشت و دیوارم

گریه یی دارم از تلاطم درد، رنگ خاكستريست امروزم
عشق یادم بده، که عمری شد به دلم خنده اى بدهکارم

ياد آن سايه هاى شك در من، به غروبى سياه مى مانست
تو رسيدى و با خودم گفتم، دست از عشق بر نمى دارم

يادت است؟ امتداد آن جاده، جاى از هم جدا شدن بود و
گفتم از سايه ها فرار كنيم! از خدا عشق را طلبكارم

اينهمه بغض هاى تكرارى، به لجن مى كشد تمامم را
تو فقط خنده هاى من هستی، بى تو يك روح مردم آزارم

شناسنامه