بر بستر تردید، فرومانده ترینم
دیری است که من سنگ ترین سنگِ زمینم
چون خاطره ی مبهم یک کوچه ی بن بست
صد بار اگر تازه شوم، باز همینم
رفتند پرستو نفسان صد افق و باز
من در خم و پیچ سفر نافه و چینم
یک عمر شفق گفتم و یک عمر شقایق
معلوم شد آخر، نه چنانم، نه چنینم
نی ذوق سفر مانده و نی فرصت برگشت
نومیدی محضم، نفس باز پسینم