داستان کوتاه «لشگر کشی»

مورچه ها زمانِ لشکرکشی کردند که لشکر آدم ها رفته بودند. لشکرآدم ها، شب هنگام آمده بودند، خانه یی قومندان را قلف محاصره نموده بودند. پشت تفنگ هایشان جا گرفته؛ فریاد الله اکبر کشیده بودند. درحالی که انگشت های لرزانشان روی ماشه های تفنگ هایشان خزیده بودند؛ از قومندان خواسته بودند که تسلیم شوند.قومندان به عسکرهایش فرمان داده بودند. نعره ی الله اکبر سرداده تا صبح جنگیده بودند. تا صبح کشته بودند و تاصبح کشته شده بودند. تا صبح اهل آبادی لرزیده بودند. پلک نزده بودند. زده بودند. قومندان آخرین مرمی اش را زمانی شلیک کرده بود که آفتاب یک نیزه از شاخ کوه برون زده بود و مرغک رفته بود دنبال غذا. وقتی مرغک لاش یک پروانه در نولش برگشته بود، لشکر آدمها قومندان را بر ساقه ی توت پیش خانه اش محکم بسته بودند. چنان چوب میزدند که درخت با تمام شاخه هایش میلرزید و قومندان چون نرگاوی بوغ میزد. مرغک ترسیده بود. پروانه از نولش افتاده بود. مرغک دوباره رفته بود. ملخی را آورده بود. روی سرسنگ خانه یی قومندان نشسته بود. اطراف آشیانه اش پرپرک زده بود. چوچه هایش چیک چیک زده بودند، ولی درخت و شاخه هایش چنان تکان میخورد و قومندان چنان فریاد میکشید که نتوانسته بود به آشیانه اش نزدیک شود. ملخ هم از دهانش پریده بود. بازهم رفته بود. تا سه روز رفته بود. برگشته بود. رفته بود. تا سه روز قومندان فریاد کشیده بود. تا سه روز درخت و شاخه هایش و آشیانه ی مرغک تکان خورده بود. تا سه روز چوچه های مرغک چیک چیک نکرده بود. تا دو روز کرده بود. روز چهارم قومندان را نیمه جان به قرارگاه برده بودند. دیگر درخت و شاخه هایش تکان نخورده بود. فقط باد وزیده بود و وزانیده بود برگهای آویزان درخت را و قومندان دیگر فریاد نکشیده بود. مرغک هم دیگر نیامده بود. مورچه ی جاسوس آمده بود و همه جا را به دقت وارسی کرده بود و تا شام خسته ـ کوفته به لانه اش برگشته بود. تمام مورچه ها را در اطراف خود فراخوانده بود.صبح روز پنجم موجودات اجتماعی کوچک، لشکرکشی کردند. هزارها مورچه داوطلبانه در این لشکرکشی شرکت جستند. لشکر مورچه ها با تمانینه ی زیاد، در یک صف بسیار طولانی از ساقه ی توت به آسمان میرفتند. از سخره ها با سماجت بالا می رفتند. از راههای صعب العبور گذر مینمودند. آنقدر بالا می آمدند که برابر ارتفاع پنجره ی مهمانخانه ی قومندان می رسیدند. از آنجا می توانستند از پنجره ی باز مهمانخانه چوکات عکس بوروت دار قومندان را روی دیوار مهمانخانه ببینند، اما نمی دیدند. آنها لشکرکشی کرده آمده بودند تا لاشه های خشکیده ی سه چوچه ی مرغک را که در ته ی آشیانه خشکیده بودند. بخورند و با خود به لانه ی شان انتقال دهند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سهراب سروش