داستان کوتاه «داستان ناتمام»

پاهای پسر جوان رکاب بایسیکل را می چرخاند.از سرک های گلی و دکان های قصابی که لاشه ی گاو یا گوسفند لاغری را بر چنگک فلزی آویزان کرده بودند رسیده بود ،به اول بازار.یاد خواب شب گذشته اش افتاده بود .روبروی آینه ایستاده بود وردیف دندان هایش را تماشا می کرد.یکی از دندان های جلویی نبود و دریچه ای سیاه به درون دهانش باز کرده بود.فکر کرد مادرش حالا در خانه خواهرش نوزاد تازه متولد شده را در آغوش گرفته و می بوسد .اگر اصرارهای مادرش در بد شگونی مورچه ها نبود، حالا او هم درخانه خواهرش بود .از میان دستفروش های دو طرف سرک گذشت.موترهایی که از محله های اعیان نشین می آمدند، بی اعتنا به مردم به جلو می راندند.پسر جوان از بایسیکل پیاده شده بود.آفتاب ظهر آن روز در نظرش تند تر و داغ تر آمد.گویی تیغه آفتاب مستقیم فقط بر سر پسر جوان و در تعقیب او می تابد.بوی تن های پر از چرک و عرق عابرانی که گاه به او تنه می زدند بوی ناشتا که خورده بود را تا ابتدای گلویش بالا می آورد.آب تلخ مزه داخل دهانش را تف کرد.آب دهانش بر روی شلوار مرد کوتاه قد ریش بزی کناری اش افتاد.مرد ریش بزی چیزی ندید.گرم صحبت بود.صدای مرد را شنید که به پیرمرد همراهش گفت:نیروهای شمال منتظر تابستان نمی مانند پیش از آن به شهر می رسند.پیرمرد نسوارش را تف کرد که بر پشت کفش مرد روبررویی اش افتاد گفت:مردک مرده گاو،اگر به شورای عدل عقلش قناعت داشت و پادشاهی را به نفر بعدی واگذار می کرد مردم اینطور در تب و تاب نمی افتادند .مرد ریش بزی نگاهی به حال نزار پسر جوان انداخت.دستارش را دور دهان پیچاند و با صدای بلند طوری که پسر جوان بشنود به پیرمرد گفت:این شهر بلا زده هر روز یک بلا از یک سوراخش سر بیرون می آورد.مواظبت کن که مریض های لاعلاج زیاد شده .به پاهایش سرعت بیشتری داد و دور شد .پسر جوان از میان عابران خودش را بیرون کشید و در سایه سایبان یکی از چهار چرخی های دستفروش ایستاد.به اطرافش نگاهی کرد.دستش را از روی لباسش بر روی سینه اش دواند از وجود پول هایش در جیب زیر لباسش مطمئن شد و به راهش ادامه داد .روبروی یک گاراژ قدیمی ایستاد.از دیدن درهای بسته گاراژ تعجب کرد .چند ضربه ای با مشت بر در زد .به مرد شکم گنده فروشنده گفت:تل میخواهم.مرد فروشنده نگاهی به سر تا پایش کرد و گفت:صاحب گاراژ نیست، با خانواده اش از ترس موشک های شمال و جنوب فرار کرده به دهات.و ادامه داد:_اینروز ها در شهر تل با جان آدم ها قیمتش برابر است .نمیدانی است.نمیدانی بلا نازل شده؟ صدای موشک ها را نمی شنوی؟_چند میفروشی؟ _گفتم که بشر صاحب گاراژ نیست.من فقط یک نگهبانم. _کی پس می آید؟ _به موشک پران ها بستگی دارد کی دست از سر شهر بکشند. بوت های گلی اش بر روی رکاب بایسیکل نشست وچرخید.سرک ها و کوچه ها را از زیر رکاب بیسیکل اش گذراند.به سر کوچه شان رسیده بود که صدای پارس کردن سگ ها از دوچرخه پیاده اش کرد.صدا از خرابه می آمد.سرش را از پشت در چوبی رو به احتضار خرابه داخل انداخت.بوی تعفن ادرار آدمیزاد می آمد.دو سگ بر سر تکه استخوانی بکش بکش داشتند.استخوان از دهان اولی می افتاد دومی بلندش میکرد.اولی با پوزه اش ضربه ای به صورت دیگری می زد.خودش را سرزنش کرد چرا همراه مادرش به خانه خواهر باردارش نرفته.اگر سگ های ولگرد شهر آزارش میدادند چه می شد.فکر کرد اینروزها حیوانات شهر هار و گرسنه تر شده اند بدتر از آدمها.شاید خاصیت جنگ است .پیش از آمدنش درد و رنج ترس به پیش باز می روند.سگ سیاه بزرگی از روی باقیمانده .دیوار کاهگلی، بر سر دو سگ دیگر پرید و بانشان دادن دندان هایش استخوان را گرفت و آن دو عوعو کنان از خرابه فرار کردند.در حیاط خانه روی راه زینه هایی که به پشت بام می رفتن نشست.نگاهش به آسمان شهر کشیده شد.فکر کرد قوای متحد شمال تا آخر ماه به شهر می رسند.بادبادک ها نبودند.کسی در می زد.نوجوان همسایه خواهرش بود که نفس نفس میزد.گویی تمام راه را دویده باشد.پسر جوان پرسید خواهرم حالش چطور است؟ مادرم؟ شنیده بود بچه مرده به دنیا آمد.مادرت گفت :تل برای لانه مورچه ها را برای وقت دیگری بگذار .تنهایم ،به خانه خواهرت بیا.دروازه را بست و همانجا روی حویلی گل شده از باران شب گذشته نشست .پاهایش توان ایستادن نداشتند.آهی کشدار از سینه اش بیرون داد.به گوشه های حویلی خیره شد .مورچه های بالدار از لانه شان به حویلی در رفت و آمد بودند.مادر گفته بود آخر اینها کوچ ما را بار خواهند کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *