«سوا کن، جدا کن، پول نداری نگا کن…»
ادامه تبلیغاتم که شامل حراج حراج گفتن های کشدار است توی گلویم میماند. آستین های تا زده ام را سریع پایین میکشم که جای خطها و زخم های جوش خورده پیدا نباشد. سیگارم را نصفه می اندازم داخل جوی آب. دستم را می برم زیر کلاهم که متوجه میشوم هفته پیش کچل کرده ام؛ همان روزی که از کمپ میکند سرم کمی گُرگُر میکند، مربی کمپ گفته: «تا دو هفته اول سردرد اذیتت میکنه، بعدش یواش یواش خوب میشی، مثل کسی که هیچ وقت…» ادامه اش را نگفته بود.
یک روسری را می اندازم داخل سلفون و میدهم دست مشتری و دوباره به روبرویم سمت آبنما نگاه میکنم که او دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. خورشید با همه قدرتش می تابد و خیابان خلوت تر شده. فریادهای ناتمام دست فروشها عن قریب است سرم را بترکاند. وقتی زن ها قیمت میپرسند پنج انگشتم را باز میکنم که یعنی: «پنج تومن»
خاله ام با او نیست. به نظرم جور نمی آید. شاید همه اش یک شوخی است، شاید هم خواب هستم. ولی دوباره که نگاهش میکنم دستگیرم میشود که بدون شک خود خودش است. چشمهایم را که گرم و داغ شده اند فشار میدهم. خاله ام قدیم ها میگفت: «وقتی آدم خریدار و دوست خو را بینگره،چشم آدم گرم میشه…» مطمئنم اگر خاله نسیبه هم چیزی در مورد آمدنش به من نگفته بود و همین طور اتفاقی می دیدمش؛ باز هم او را میشناختم. خاله نسیبه با او همین خیابان حرم، پشت آبنما قرار گذاشته بود و خیلی وسواسی گفته بود خودش کاری میکند که بتوانم او را ببینم به شرطی که حواسم را جمع کنم و دیوانگی نکنم. چشمم رویش قفل شده انگار. همان بینی قلمی خوش فرم، همان چال گونه اش و همان چشمهای سبز. بی این که مرا ببیند می آید سمت بساط بلور فروش بغل دستی ام و من مثل زن ندیده ها تعقیبش میکنم. گویی صورتش همان حالت ساده سابقش را حفظ کرده؛ بی هیچ ردی از آرایش…
پایم لرزان یک قدم برمیدارد ولی محکم می ایستم.می آید سمت بساطم. حالا تمام قد مقابلم ایستاده. آرزو داشتم که دوباره ببینمش اما حالا که روبرویم ایستاده نمیدانم باید چه حرکتی بکنم. دستم را درجیب هایم میچپانم و سریع بیرون می آورم. دستی به صورتم میکشم. نمی خواهم دست پاچه شدنم را ببیند. از پریشب که خاله قضیه آمدنش به “قم” را گفته؛ خودم را برای چنین موقعیتی با جمله های پیش فرض آماده کرده ام. دیشب نیمه های شب بلند شدم. استرس فوق العاده ای داشتم. روبروی آینه دستشویی خمیر ریش را به صورتم مالیدم. یک ژیلت برداشتم و ته ریشم را زدم. برخلاف همیشه پیراهن تنم کردم و از تنها عطر ویکند به خودم پاشیدم. بعد علی رغم اینکه دوست ندارم خودم را در آیینه ببینم؛ جلوی آیینه ایستادم و یک تمثال خیالی از او را متصور شدم. در ذهنم سعی کردم جملات مناسب را پیدا کنم.
حالا میتوانم بدون مقدمه چینی بگویم: «سلام،بانو خانم خوب استین؟؟؟ مرا نشناختین؟؟؟ مه جواد استوم…» یا خودم را به آن راه بزنم و بگویم: «ببخشید،شما بانو دختر سید شارضا نیستین؟؟؟؟ شما خیلی آشنا مالوم میشوید.»
شاید هم اگر همان تنها شعری را که قدیم ها بلد بودم و در مدرسه برایش میخواندم، (چشمان تو تقدیر گردانند بانو، چشمان من همزاد بارانند بانو، آنها که عشقت را به بازی گرفته اند….،”مصراع آخرش هیچ وقت یادم نیست”) را بخوانم بهتر باشد. اگر دستم را دراز کنم تا با هم دست بدهیم چه؟؟؟؟ ای کاش بتوانم بعد این همه سال بغلش بگیرم. لابد اگر شانس می آوردم و در اروپایی استرالیایی می دیدمش،اینطور میشد ولی… چشمم به گنبد و مناره حرم می افتد و در دلم میگویم: «لا حول و لا… توبه توبه.»
کی رسید جلوی بساطم نمیدانم. دو به شک میشوم که این واقعیت و بیداری باشد.خم میشود و یک روسری از روی تل روسری ها برمیدارد؛ به صورت مثلث تا میکند و روی چادر سرش میگذارد. با چشم های سبزش به من زل میزند. صورتش از معدود تصاویر آشنایی ست که تمام این سالها واضح و مبرهن در مغزم مانده. چشمهایم را از نگاهش میدزدم و به عادت دست میکشم به زائده گوشتی که افقی و درست بالای ابروی راستم جا خوش کرده. دوباره به او نگاه میکنم و در صورتش دنبال نشانه ای از اینکه مرا شناخته باشد میگردم.
لباس فروش بغلی ام داد میزند: «به خانم آینه بده.» و من سریع آینه گرد را میدهم دستش. خاله نسیبه میگفت که با نامزدش برای کارهای تحصیلی از افغانستان آمده اند. سر میگردانم و در جمعیت دنبال مردی میگردم که باید نامزدش باشد و برجستگی سفت داخل جیبم را لمس میکنم. دیشب آخرهای شب یک آن به سرم زد که چاقوی ضامن دارم را جیبم بگذارم و اگر لازم شد امروز حساب این مردک عوضی را برسم؛ گرچه به خاله قول داده ام که دیگر سمت دعوا نروم. چشم هایم گرم گرم میشود که یکدفعه میپرسد: «قیمت ای روسریهایتان چند است برادر؟؟؟» لهجه اش کابلی شده ولی ته صدایش مثل یک آهنگ قدیمی که سالها نشنیده باشم، آشناست. آب دهانم را قورت میدهم. صدایم ته گلویم میماند. یک روسری آبی با گلهای طلایی دستش گرفته. آن موقع ها دخترهای هفت هشت ساله “یام”هم روسری سرشان میگذاشتند.
بانو آن روز همان روسری آبی نفتی ای را سر کرده بود که من از حیاط خانه حاج ارباب کش رفته بودم. آن روز به عادت هر روزه با هم رفته بودیم تا برای پدرش و عمویم چاشتک ببریم. ظهر بود و راه رفتن از میان بوته های بیشمار گوجه فرنگی بد عرقمان را درآورده بود. بانو که کلافه بود، من اما در رویاهایم(تحت تاثیر فیلم های آن موقع) خودم را با بانو می دیدم که مثل شخصیتهای زن و مرد فیلم های پارتیزانی فرار میکنیم و این طرف و آن طرف میدویم یا با هم لب رودخانه های پرآب آوازهای پرشور و آهنگین هندی میخوانیم. این شد که یک هو بی مقدمه گردنش را بغل کردم و گفتم: «بانو جونم یه چیزی بهت بگم؟؟؟» بانو که داشت گوجه گاز میزد، گفت:«آره» و خودش را از دستم رها کرد.
_میخوای با هم ازدواج کنیم؟؟؟؟؟؟
این جمله را از یک سریال تلویزیونی یاد گرفته بودم که یک پسر تپل از یک دختر چشم بادامی میپرسید. بانو تیز نگاهم کرد و بی معطلی یک سیلی خواباند به گوشم. چشمهایش خیلی غیر عادی قرمز شد. شروع کرد به گریه. داد زد:
-«عنتر توله سگ….تو کلاس چهارمی، من کلاس پنجمم، من از تو بزرگترم جواد.»
من هم انگار هیچی نشده گفتم:«خب عیب نداره، تو یه سال مدرسه نری من بهت میرسم.»
بانو رفت و لب کانال موتور آب نشست.سریع بلند شد و مثل یک ربات از بین بوته های گوجه شروع به دویدن کرد. نگاهش میکنم که چطور محو امتحان روسری ها شده و مدام زیر و رویشان میکند. دور و اطرافم را برانداز میکنم که نکند پسره سر برسد. خیابان خیلی خلوت است و زیر درخت ها و لبه آبنما پر شده از آدم های کلافه و تشنه.
شب همان روز بانو سر صف نانوایی با حالتی نیمه قهر گفت اگر میخواهم با من ازدواج کند باید فردایش از کوچه بوقلمون رد بشوم. آن هم تنها. من بانو را از همه بیشتر دوست داشتم. هیچ وقت مثل خیلی از بچه قلدرهای مدرسه تا دعوایمان میشد، نمیگفت: «این بدبخت بابا مامان نداره،یتیمه…». این بود و صد تا دلیل که نمیدانستم اسمش را چه میتوان گذاشت.برای همین بود که حاضر بودم سرظهر بروم از باغ ننه م اسب مشدی اسماعیل ُسکینه انگور بدزدم، یا بروم و خیلی حرفه ایی از دم، یا بخاطر تنبیه کردن بانو سرمعلم داد بزنم و ساعتها برایش چند تار ِبکَن پا لخت زیر برف بایستم. اما رد شدن از کوچه بوقلمون منتها الیه همه ترسهایم بود. بوقلمونی که به چشم من اندازه یک میش بود، با پرهایی که نامنظم کچل شده بودند و پوست گوشتالوی متورم و قرمزی که صدای عجیبی تولید میکرد زیر گلویش پیچ و تاب میخورد. مثل یک لات واقعی با طمانینه و غرور جلوی در خانه مشتی قدم رو میرفت. چند بار خواستم بودم با شجاعت از آن کوچه رد بشوم اما زخمی و داغان شدن چند تا بچه منصرفم کرده بود. بالاخره آن روز صبح بلند شدم. تمام شب تا صبح خوابهای بد دیده بودم. از در رفتم بیرون و دو طرف کوچه را وارسی کردم. اگر دست چپم را میرفتم بعد از دور زدن منبع آب و مسجد میرسیدم به مدرسه خودگردان ثقلین. اما دست راست و ته کوچه که نهایتا به کوچه ی گلی و کوچه بوقلمون ختم میشد. رفتم سمت چپ، بعد دوباره برگشتم. نمیدانم چند دفعه اینطور شد. ایستادم. اگر بانو فکر میکرد ترسیده ام چه؟؟؟؟؟ زیر لب گفتم بسم لی را رد کردم و رسیدم اول کوچه الله و با سرعت هر چه تمام کوچه بوقلمون. آن سر کوچه چند نفر ایستاده بودند. بانو و چند تا از دخترهای مدرسه. پای چپم مثل قلبم می تپید. ولی بانو از من خواسته بود. باید می رفتم.یک بار دیگر کوچه را وارسی کردم. خبری از بوقلمون نبود. فقط صدای ماغ گاوها و جیک جیک پرحجم گنجشکها. عجب شانسی آورده بودم. بانو داشت صدا میزد: «جوادی بیا…بیا» و هماهنگ با آن دست تکان میداد. کیفم را چسباندم به پشتم و با بیشترین سرعت عمرم دویدم. با هر قدم آب شلپ شلپ صدا میکرد و میریخت داخل کفشم. تا رسیدم جلوی در خانه وسط کوچه یک دفعه یک چیزی پرپر زنان بیرون پرید. لیز خوردم و با پشت افتادم داخل یک گودی پر آب. لعنتی گیرم آورده بود. بی وقفه نوک میزد؛ هربار عصبی تر از قبل. دستهایم روی سرم بود و داد میزدم: «آبی جان،آبی جان،خاله جان…» اما یکی بلندتر داد میزد: «بزن توله سگ افغانی رو، پدرما رو درآورده…» حتما مشدی بود. یکی من را از زیر نوک های بوقلمون بیرون کشید و چند نفر مرا کشان کشان تا مدرسه بردند. جای زخم ها بدجور میسوخت علی الخصوص بالای چشمم. کمی بعد فهمیدم که بالای چشم راستم یک زخم عمودی عمیق افتاده و بوقلمون مشدی هم نوکش کج شده و پای راستش لنگ. علی رغم درد زخمهایم از خودم راضی بودم. نه تنها از کوچه رد شده بودم بلکه آسیب جدی هم به بوقلمون گردن کلفت رسانده بودم. بانو اول زیر تابلوی «مدرسه خودگردان ثقلین» ایستاده بود. اما بعدش سریع جلو آمد. مدام دستهایش را به هم می مالید و با دستمالی زخم های صورت و پایم را پاک میکرد. نمیدانم چرا ولی یک دفعه دستش را پس و سرش داد زدم: «برو گمشو، ازت بدم میاد، برو گورت رو گم کن، بخاطر تو بالای چشمم…» بانو گریان و آرام از در حیاط بیرون رفت. آن آخرین باری بود که دیدمش.
_«. خوابت برده؟؟؟؟ قیمت رو بگو به خانم.»
_«5هزار تومن»
یک کاسب بغل دستی ام است. میگویم:«قابل ندارد خواهر» روسری سبز با گلهای نقره ای دستش است.دست در کیفش میکند و اسکناسی میدهد. میگوید:«بسیار تشکر» سر برمیگراند و نگاه میکند سمتی که مردی دارد می آید. قد مرد متوسط است و عینکی و یک کیف دستش است. یک اتو کشیده تمام عیار. اگر عمویم در آن تصادف نمی مرد شاید الان من هم یکی بودم مثل این عوضی. اگر به خاله ام قول نداده بودم حتما یک بهانه ای برای لت و کوب کردنش پیدا میکردم. بانو را میبینم.بی اختیار میگویم: «بانو.» سریع برمیگردد و هاج و واج نگاه میکند.خدا خدا میکنم که مرا شناخته باشد؛ ولی از چهره بهت زده اش معلومم میشود چیزی دستگیرش نشده. اصلا اگر اسمم را هم بگویم و مرا نشناسد چه؟؟؟ اگر از آن سالها برایش بگویم و یادش نیاید چه؟ اصلا همان بهتر که نشناسد. اصلا من چی هستم؟ کی هستم؟؟ یک دستفروش، که هیچ کاری غیر از بیل زدن بلد نیست. آدمی مثل من چه جذابیتی برای یک دختر میتواند داشته باشد؟ چشمم می افتد به حلقه دستش که پراست از نگین های براق. میگوید:«شما چی نام گرفتید ؟؟؟» مرد تقریبا رسیده. با لکنت میگویم: «نه،خانم گفتم،میخواستوم بگوم همشهری چرا روسری آبی را نبردین؟؟؟» لبخند میزند و صورتش دوباره آرام میشود.
_«او سبز را خوشم آمد، بسیار تشکر.» روسری آبی نفتی را برداشته ام. دستم را میگیرم طرفش.
«ای روسری را بگیرین، زده گی دارد، کم نخ کش شده، کسی نمیخرد…»
تعجب میکند. با تعلل دستش را جلو می آورد و روسری را میگیرد و میگوید:«یک جهان سپاس»
برمیگردد و می بینم که دست در دست مرد دور میشود. یک دفعه صدا می پیچد. «جمع کن، جمع کن، جمع کن بساط و…» دست فروشها هر کدام طرفی میدوند. هنوز چشمم دنبال بانو است. یک نفر مرا هل میدهد که زمین میخورم. چند نفر گوشه های چادر بساطم را می گیرند و می اندازند پشت وانت سد معبر. بلند میشوم و چشم تیز میکنم که بانو را ببینم که نیست. سر میچرخانم و همه طرف را می بینم. یکی با چیزی سخت میزند به رانم. «مگه نگفتم اینجا بساط نکن عوضی…؟»شروع میکنم به دویدن در کوچه های خاکی و گلی
یک هفته است که از بانو خبر ندارم. دو نفر سر کوچه با هم حرف میزدند: «سید آقا امروز صبح با خانواده خو رفت طرف وطن، خوب شده، بخیر آمریکا آمده افغانستان امنیت میشوه…» میرسم در خانه شان. در رنگ پریده را با تمام زورم میکوبم. بی وقفه میکوبم. آرزو میکنم و چشم هایم را میبندم که الان صدای کشیده شدن در بیاید و شاید الان خود بانو ظاهر شود. وقتی در را باز کند فقط میگویم دوستش دارم. اما کسی در را باز نمیکند. به زحمت از روی علمک گاز میپرم روی درخت انگور و بعد داخل حیاط. حیاط خالی است. میروم جلوتر. داخل اتاقها میشوم. بعد میروم روی پله های زیرزمین که می بینم درش قفل است. روی سکوی حیاط می نشینم. اشکم را از گوشه لبهایم میخورم و باز نگاه میکنم. روی طناب یک روسری آبی نفتی که گلهای طلایی اش در زیر نور آفتاب میدرخشد؛ آویزان مانده.