داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «قوطی نسوار»

دانه های سفید برف آرام و آرام بر زمین فرود می آمد و همه جا را سفید پوش می کرد. با هر بار نفس کشیدنش هاله ای از بخار روی شیشه نقش می بست. آن طرف شیشه کاجی خم و راست می شد.

کاج از سیم های برق بالا زده بود اما تنومندتر نشده بود. درخت از آن بالا نزدیک به پنجره درست روبرویش قرار داشت. صفحه گوشی روشن و خاموش می شد و می لرزید، از کنار گوشی رد شد به آشپزخانه رفت. بوی گلاب و هل در هوا پیچیده بود. در قابلمه را باز کرد؛ سر را درون قابلمه برد نفس عمیقی کشید با انگشت مقداری از آن را در دهان گذاشت.

سر را به نشانه تایید تکان داد از آشپزخانه بیرون آمد چشمش به قوطی نقره ای رنگ افتاد و به آن خیره شد. در باز شد مردی نسبتا خمیده با موهایی تار انداخته در چهارچوب در ظاهر شد. گوشی باز هم شروع کرد به لرزیدن عکس پسر جوانی لبخند به لب روی صفحه نمایان میشد. سر را که برگرداند مرد نبود. چشمش دوباره به قوطی نقره ای افتاد. مرد پشتش را به پشتی قرمز رنگ تکیه داد. قوطی نسوارش را از جیب در آورد. بر روی در قوطی ضربه زد مقداری از نسوار را روی کف دستش گذاشت و همانطور که آن را مرتب میکرد با لبخندی به لب گفت: از خیر سرم قلق درست کردنش خوب دستت افتاده! نه؟

زن در حالی که لبخند خشکی بر لب داشت قابلمه را روی سینی استیل سر و ته کرد و با پشت قاشق شروع کرد به صاف کردن آن و در همان لحظه به فکر فرو رفت، گوشه چشمانش را با شال سیاه رنگش پاک کرد دستی بر صورتش کشید طوری که چین و چروک ها زیر انگشتانش از هم باز شد. بسته خرما را درون کیسه کنار سینی گذاشت و از کنار گوشی رد شد.

مرد نسوارش را پشت لب جا داد و به او خیره شد. زن نگاهش را به سمت قاب روی دیوار انداخت از جا بلند شد قاب عکس را به سینه فشرد رو به مرد گفت: انگار همین دیروز بود که هنوز روی سر و کله هم می پریدند.

_آره درست مثل من و تو زن نگاهش به آن طرف پنجره افتاد، سفیدی برف روی شانه های افتاده کاج رنگش را تیره تر کرده بود .

هواپیمایی که فقط صدایش شنیده میشد از آسمان شهر گذشت زن با شنیدن صدا گفت:

_کربلایی اونجا چطور است؟

–کجا؟

–همونجا که بچه ها رفتند.

_نمیدانم، اما برای ما هرجایی که باشیم آسمان همین رنگ است به دو خط موازی روی زمین و رد پاهایی که تا همان خط موازی قطع شده بود؛ چشم دوخت دانه های برف جاهای خالی رد پا را پر میکرد. زن نفس عمیقی کشید کنار طاقچه رفت و ایستاد قوطی نسوار را برداشت چهره تکیده خودش را بر روی آینه در قوطی که با نگین های قرمز رنگ تزئین شده بود، نگاهی انداخت. قوطی را باز کرد بوی تند نسوار گلو و بینی اش را سوزاند طوری که عطر هل و گلاب را پس زد.

دست بر قاب عکس کشید. ترک های قاب عکس دستش را برید. گوشه قاب عکس رنگی شد. خون چکیدن گرفت جای زخم می سوخت. به آشپزخانه رفت چسب زخم را از کشو میز درآورد روی بریدگی چسباند. کیسه را برداشت. قلبش تیر می کشید.

درخت از سنگینی برف خمتر و خمتر میشد زن در را پشت سرش بست از پله ها پایین رفت بیرون از حیاط ناگهان شاخه به همراه انبوهی از برف بر زمین افتاد. رگ های گردنش منقبض شده بودند و گلویش را میفشرد بدون اینکه پشت سرش را نگاهی اندازد به راهش ادامه داد همه جا سفید بود درست مثل پنبه هایی که روی دماغ و دهان کربلایی بود. قوطی نسوارش در جیب ژاکت سیاه رنگش با هربار قدم برداشتن با کلید در جیبش شرنگ شرنگ صدا می داد. نفهمید چطور اما وقتی به خود آمد بالای سرش ایستاده بود. کیسه پلاستیکی را کنارش گذاشت.

گلاب و خرما و حلوا را از کیسه در آورد چادرش را زیر بغل زد و نشست. قوطی نسوار را از جیبش در آورد و روی سنگ گذاشت. دانه های سفید برف روی سنگ که می نشست آب میشدند. زن دستی بر روی سنگ کشید خم شد و سنگ را بوسید و گلاب را بر روی سنگ ریخت. قطرات اشک با دانه های برف روی دل سنگ می بارید و او حمد توحید می خواند.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx