داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «کوچه برمکی ها»

در پانزدهمین روز تیر ماه سال 1368 مثل هر روز صبح با صدای مرغ و خروس های آقای برمکی از خواب بیدار می شوم، به آقای برمکی فحش می دهم خدا لعنتت کند مرتیکه ی عوضی با این مرغ و خروس هایت. یک روز جمعه هم نمی گذاری آدم سیر بخوابد، حسرت یک خواب شیرین تا ساعت یازده صبح را در دلم گذاشته است. چند بار خواستم مرغ و خروس هایش را فراری بدهم تا دیگر صبح ها اینقدر ننالد اما موفق نشدم؛ آقای برمکی هر دفعه مچم را گرفته… آفتاب هنوز کامل سر نزده است تازه به انگشتان پاهایم رسیده؛ گرمایش را احساس می کنم برای من هیچ چیز لذت بخش تر از این آفتاب صبح گاهی که از پاهایم شروع می کند و تا بیخ گلویم مرا در بر می گیرد نیست، ساده تر بگویم آن آرامش و حس خوبی که این آفتاب دم صبح به من می دهد بوسیدن لب های نیلوفر نمی دهد، نیلوفر دختر آقا بهزاد نانوا را می گویم.

همیشه رختخوابم را طوری روبه روی پنجره تنظیم و هموار می کنم تا آفتاب حد و مرزش تا بیخ گلویم باشد و بالاتر از آن نیاید تا چشم هایم را اذیت نکند و بتوانم چند دقیقه ای بیشتر بخوابم و هم از ویتامین D استفاده کنم.

این را معلم علومم آقای برمکی می گوید که آفتاب ویتامین D دارد و برای پوست و بدن بسیار مفید است، فکر کنم برای همین است که دستانش عینهو زن ها سفید و گوشتالو است، یادم می آید یکبار که می خواستم خروسش را فراری بدهم مچم را گرفت و گوش راستم را محکم تاباند. جیغ کشیدم. دستم را بردم روی دستش تا دستش را از گوشم جدا کنم، ولم کن گوشم را کندی مرتیکه ی چاق خرس البته این را در دلم گفته بودم که ناخن های بلندم به روی دستش کشیده شد و پوست سفید و گوشتالویش پاره شد و خون فواره زد و من هم از دستش در رفتم، از ان روز به بعد نمره ی علومم همیشه صفر بوده، آقای برمکی هم صاحب خانمان هست و هم معلم علومم پس نباید اینقدر از او بد تعریف کنم اینقدر هم بد نیست صفر، صفر هم نگذاشته بود بنده خدا هوایم را داشت و دو گذاشته بود.

آفتاب دیگر خودش را تا بیخ گلویم رسانده بود، تا ننه خانم با جارو بیدارم نکرده باید بلند شوم دست و صورتم را بشورم و بروم از آقا بهزاد نانوای محل نان بخرم، اصلا خوشم نمی آید از آن مرتیکه ی اوسکل با آن سیبیل های بلندش چند بار که رفته بودم نان بخرم مرتیکه ی اوسکل هرچه نان سوخته، خمیر و سرد شده بود را بمن داده بود و من هم از دور به او فحش داده بودم و پا به فرار گذاشتم و سیبیل های درازش را مسخره کرده بودم، آقا بهزاد بخاطر اینکه در جنگ با پدرم هم خدمت و همسنگر بوده چیزی به من نمی گوید.

حسن دوستم می گوید: چندین بار شاگردش گفته بود که آقا بهزاد بگذار این فسقلی را بگیرم و یک گوش مالی حسابی او را بدهم تا دیگر اینقدر بلبل زبانی نکند و آقا بهزاد گفته بود ولش کن بچه است نمی فهمد، باید به آقا بهزاد ثابت کنم که من بچه نیستم بمن می گوید بچه. اگر کمی وضعمان خوب و دستمان پر بود همین فردا مادرم را می فرستادم تا نیلوفر خانم دخترش را طلب کند آن وقت نشانش می دادم که یک من ماست چقدر کره میدهد، نیلوفر دختر آقا بهزاد را چند باری می شد که دیده بودم یکبار که آش نذری آورده بود من رفته بودم در را باز کنم وقتی متوجه شدم نیلوفر هست در را باز نکردم بهترین فرصت بود تا او را خوب می دیدم و در وجودش می رفتم، چند دقیقه ای پشت در معطلش کردم و خودم را سریع به بالای بام رساندم از بالای بام بدون اینکه او متوجه شود او را دید می زدم چشمانش سبز بود، کمرش باریک. یک مانتوی سیاه و یک مقنعه سیاه و یک عینک طبی چقدر او را زیبا کرده بود و از همه زیباتر آن صندل هایی که پوشیده بود و پاهای سفید و نرمش را کاملا می شد دید آدم را وسوسه می کرد و کمی بالاتر که می رفتی ران های خوش فرمش را می دیدی که دیوانه ات می کرد.

چقدر دوست داشتی با او به سینمای شهر بروی با هم فیلم هندی ببینید و آن جای فیلم که همدیگر را در آغوش می گیرند تو هم او را در آغوش بگیری سرت را روی سینه های نرمش بگذاری و به صدای قلبش گوش بدهی و بعد کمی بالاتر بروی و لب هایش را ببوسی فکرم اینطوری بود و می دانستم که هیچوقت این اتفاق نمی افتند.

از رختخوابم بلند می شوم خمیازه ای می کشم ننه خانم را میبینم که در حال آماده کردن صبحانه است پول نان را از جای همیشگی اش از روی تاقچه کنار قرآن بر می دارم ساعت روی دیوار را نگاه می کنم پانزده دقیقه مانده به هفت باید عجله کنم وگرنه مثل همیشه نان های سرد و سوخته نصیبم می شود به حیاط می روم تا دست و صورتم را بشورم آقای برمکی با یک پرده ی بزرگ راه راه آبی و سفید حیاط را به دو قسمت تقسیم کرده است و گفته حق ندارید پایتان را این طرف پرده بگذارید، یواشکی گوشه ای از پرده را کنار می زنم آقای برمکی آن طرف حیاط پشه بند زده است و روی پشه بندش پر از لکه های قرمز خون دیده می شود از بس که پشه های بیچاره را می کشد البته بیچاره بیچاره هم که نیستند همین صبح خودم چند تایش را به قتل رساندم هنوز جای گزیدگی شان روی دستم می خارد، طلعت خانم چند بار به آقای برمکی گفته بود تا از آمیرزا کمی سم بگیرد و به این درخت انجیر بی صاحاب بزند تا اینقدر پشه جمع نشود اما آقای برمکی هر دفعه زیر بار نرفته بود چشم هایم را کمی تیز تر می کنم از بیرون داخل پشه بند کاملا پیدا است آقای برمکی با یک شلوارک و یک رکابی خوابیده است رکابی اش به بالا کشیده شده و آن شکم قلمبه ی سفید بی مویش را می توان دید شکم که نیست لامصب سیراب گوسفنده، آن طرفش طلعت خانم خوابیده سینه اش باز است و یک پستانش را در دهان بچه اش گذاشته که دارد می چوشد خجالت هم نمی کشد من کلاس پنجم بودم که طلعت خانم این بچه را زاییده بود الان دیگر باید سه سالش شده باشد و هنوز دارد شیر می خورد، سفیدی سینه های طلعت خانم را با سفیدی شکم آقای برمکی برانداز می کنم کدام شان سفید تر است؟ خب اینکه برانداز نمی خواهد معلوم هست سینه های طلعت خانم سفید تر است.

در همین حال سوزشی پشت گردنم احساس می کنم ننه خانم با دمپایی پشت گردنم زده است و یک دمپایی دیگر را نشانه رفته است تا دوباره بزند می گویم غلط کردم ننه خانم نزن، فقط آقای برمکی را کار داشتم، تو غلط کردی بیشعور بی تربیت خجالت هم خوب چیزیه برو گمشو نون بگیر بیار ظهر شد بدون اینکه دست و صورتم را بشورم از خانه بیرون می زنم در را آنقدر محکم بهم می زنم که صدای گریه بچه ی آقای برمکی را می شنوم و پشت آن نفرین های طلعت خانم را، طلعت خانم استاد نفرین کردن است باید از او چند نفرین و فحش یاد بگیرم تا به آقا بهزاد نانوا بدهم.

آفتاب تمام کوچه را گرفته بود و روی دیوار های کاهگلی و گچی رنگ می پاشید و دلم می خواست آفتاب هیچوقت نرود، دست هایم را باز می کنم به دور خودم می چرخم و تلو تلو خوران به سر کوچه می روم و عین خیالم هم نیست که صدای خنده های بلندم همسایه هارا بیدار می کند، به سر کوچه می رسی و میبینی باز هم سپور ها آشغال ها را نبرده اند پدر سوخته ها فقط بلدن پول مفت از دولت بگیرند گربه ها تمام آشغال ها را پرو پخش کرده است بین آشغال ها پوست موز، سیب، مشمای بچه، استخوان های ماهی و چند بطری شیشه ای که رویشان خارجی نوشته شده است و نمی دانم چه چیزی هست دیده می شد حتما دیشب یکی از همسایه ها مهمان داشته است اما در این کوچه باریک و قدیمی چهار خانواده بیشتر زندگی نمی کنند.

آقای کمالی، آقای اسفندیاری، آقای برمکی و خودمان که آن ها هم وضعشان از ما هم بدتر است بعید می دانم این آشغال ها ار این کوچه باشد شاید پدر سگ ها از جایی دیگر آشغال هایشان را آورده و سر کوچه ما گذاشته اند یادم باشد یک اسپری بخرم و روی دیوار سر کوچه بنویسم لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. به سر خیابان می رسم چشمم به تابلوی اسم کوچه ی مان می خورد انگار دیشب کسی با ترقه تابلو را نشانه رفته است و اسم برمکی فقط برش باقی مانده است باید به شهرداری اعلام کنیم تا تابلو را عوض کند اینجوری کسی کوچه ی برمکی ها را نمی تواند پیدا کند. می پیچم به راست و خودم را به پیاده رو می زنم صبح جمعه یک روز آفتابی چقدر می تواند زیبا باشد از همین جا صدای دست فروش ها را می توانی بشنوی و بوی ذرت های داغ و اش محلی و لبو های سرخ تازه حال و هوای میدان کهنه (سبزه میدان) را عوض می کند.

به سر میدان می رسی بساتی ها بساتشان را پهن کرده اند و بعضی های دیگر در حال پهن کردن بساتشان هستند آن سوی میدان یک گز فروش را میبینی و یک آجیل فروش که دارند سر جا با هم جرو بحث می کنند دلم می خواهد جروبحث شان بالا برود و دعوایشان بگیرند و من هم بایستم و از دیدن دعوایشان لذت ببرم، کدام شان قوی تر است گز فروش یا آجیل فروش؟ خب معلوم است گز فروش قوی تر است و همینطور حق هم با اوست از وقتی که یادم می آید از چند سال پیش گز فروش همیشه در همین جا بسات می کرده است و آجیل فروش تازه آمده سرو صدایشان بالا می رود یخه به یخه می شوند.

گز فروش می گوید: من سال هاست جایم همین جا هست و به هیچ احد و ناسی دیگر اجازه پهن کردن بسات در اینجا را نمی دهم و آجیل فروش را تهدید می کند و می گوید: برو گمشو مرتیکه بزار دو قرون کاسبی کنیم مزاحم نشو تا گردنت را خورد نکردم آجیل فروش می گوید: سگ کی باشی مردک این هیکلت را کجا بادگیری کرده ای فکر نکن ازت می ترسم برو آن ریش و سیبیل هایت را سرخ آب بمال هنوز واسه ی تو زوده از این ها بزاری بچه، من اگر جای گز فروش بودم همین جا مادرش را به عزایش می نشاندم و چند مشت آبدار نثار صورت بی مویش می کردم، چهره سرخ گز فروش را می بینی و رگ باد کرده ی کنار کردنش را که دستش را مشت کرده و قصد دارد بخواباند زیر چشم آجیل فروش در همین حال کاسب های دیگر می آیند و یکی شان که از همه مسن تر است آن ها را جدا می کند و شروع می کند به نصیحت کردن شان، از نصیحت کردن بیزار هستم برای همین صحنه را ترک می کنم، کمی جلوتر می روم و چشم هایم را می دوزم به جنس های بساتی ها، اینجا از همه چیز یافت می شود از لباس های زیر زنانه گرفته تا حبوبات، لباس، لوازم آرایشی و انواع ترشی های خانگی و اگر هم کمی بیشتر بگردی شیر مرغ هم می توانی پیدا کنی.

آن سوی دیگر میدان صدای سیرابی فروش را می شنوی که همینطور که دارد کارد و چاقویش را تیز می کند داد می زند: سه تا سیرابی ده تومن، یه کله پانزده تومن، به طرف سیرابی فروش می روی تشت های بزرگی را می بینی که پر از سیرابی های تازه و همین طور کله پاچه های تازه. چقدر هوس سیرابی گوسفند کرده ام من عاشق سیرابی گوسفند هستم اونم سیرابی که ننه خانم بار می گذارد و آن ترشی های خانگی طلعت خانم که می توانی انگشتان دستت را باهاش بخوری. آقا ببخشید سیرابی چنده؟ سه تاش ده تومن، چند تا می خوای؟یکی بسه، سیرابیش تازه است جوون ببر سه تا، ن یکی کافیه، چقدر میشه؟چون مرد شدی و خودت اومدی خرید سه تومن بده، یک پنج ریالی به مرد قصاب می دهم و یک دو ریالی بمن پس می دهد از مرد قصاب خداحافظی می کنم و باز کمی جلوتر می روی از اینکه پوستت می سوزد و سوزن سوزن می شود می فهمی آفتاب دم صبح پریده و جایش را به آفتاب چاشت داده است.

دیگر میدان شلوغ شده است و هلهله و غلغله ای است روز جمعه که می شود همه از خانه هایشان بیرون می زنند و به میدان می آیند برای خرید و بعضی ها برای تماشا، بازار سبزی فروش ها را می بینی از همه شلوغ تر است همینطور پارچه فروش ها و بدلیجات فروش ها. مرد جوان عینکی را میبینم که بسات کتاب پهن کرده است و یک کتاب در دستش انگار دارد مطالعه می کند در جمعه بازار تنها همین مرد کتاب فروش هست که هیچ وقت مشتری ندارد، بازار پرنده فروش ها را که رد می کنی به زیارت علامه مجلسی می رسی ننه خانم اعتقاد زیادی به علامه مجلسی دارد همیشه وقتی دعایی، نذری، خواسته ای دارد به اینجا می آید و از آقای مجلسی طلب می کند می گوید خواسته ات را برآورده می کند من هم از آقای مجلسی خواسته ای دارم باید بگویم شاید خواسته ی من هم بر آورده شد و به نیلوفر رسیدم.

دور و اطراف علامه مجلسی پر از رمال ها، دعا فروش ها و فالگیر ها شده است و آن ها هم کار و کاسبی برای خودشان برهم زده اند و با گول زدن مردم جیب های آن ها را خالی می کنند اما من اعتقادی به آن ها ندارم و یک یه ریالی هم به آن ها نمی دهم، چند دختر جوان را میبینی که دور یکی از فالگیر ها حلقه زده اند و دارند از او چیزی می پرسند دوست دارم چشم از آن چند دختر بر ندارم و همین طور نگاه شان کنم اما دیگر باید برگردم تا همین الانشم دیر شده است ننه خانم پوستم را می کند، بدو بدو از لابه لای جمعیت رد میشوی به زن و بچه ها برخورد می کنی صدای بد و بیراهشان را می شنوی که می گویند:اوی چته گاو، مگه کوری، احمق جلو پاتو نگاه کن باید بایستم و تک تک جواب همه شونو بدم اما حیف که دیرم شده است.

به چهار راه بابا قاسم می رسی نانوایی آقا بهزاد بسته است بریانی فروش بغلی شان می گوید:همین الان پیش پای خودت بست و رفت انگار کاری برایش پیش آمده بود، هوا بسیار داغ و سوزان شده است عرق از تمام سر و رویت می ریزد پایین طاقت این گرما را نداری باید به خانه برگردی، به سر کوچه برمکی ها می رسی در خانه مان همینطور مثل کاروان سراباز است به در خانه می رسی وارد می شوی حیاط خانه شلوغ است همسایه های محل همه جمع شده اند داخل حیاط، می پرسی چه خبر شده است کسی جوابت را نمی دهد، آقا بهزاد را می بینی که روی لبه ی حوض نشسته است و یک پایش را روی پای دیگرش انداخته و همین طور دارد سیبیل های درازش را می تاباند و به من چشم غره می رود محلش نمی گذارم، آقای اسفندیاری و کمالی را می بینم که دارند از انجیر های درخت می خورند داخل خانه می روم زن های همسایه را می بینم که دور یک زن غریبه جمع شده اند. آن زن چه کسی هست چقدر خوشگل هم هست پدر سوخته فکر می کردم خوشگل تر از نیلوفر دیگه نیست، روسری اش باز است و همین طور دو تا از دکمه های مانتو اش که می توانم سفیدی و گوشتالو بودن زیر گلویش را ببینم و همین طور سینه های برجسته اش را که با نفس کشیدنش بالا و پایین می رفت.

در گوشه ای دیگر خانه یک مرد غریبه خوشتیپ را می بینم که همین طور دارد چای هورت می کشد چقدر شبیه طلعت خانم هست شاید شوهر همین زن خوشگله باشد خوشبحالش مرد همینطور که چایش را هورت می کشد رو به زن های همسایه می گوید:حالش اصلا خوب نبود چند روز است که همین طور یک کله خوابیده است رنگ و رویش پریده و هیچ چیزی نمی خورد می گوید وقتی که غروب می شود و خورشید کاملا پنهان از خواب بیدار می شود و روبه روی پنجره می رود و ساعت ها می ایستد و مدام با خودش حرف می زند می گوید گاهی وقت ها با خودش سخت کلنجار می رود و جیغ می کشد و به موهایش چنگ می زند و روبه پنجره می گوید بمن نزدیک نشو، راحتم بگذار، از من دور شو و همین طور که این جملات را تکرار می کند به زمین می افتد و دستانش مثل چوب خشک و کرخت می شود و ساعت ها میلرزد و دندان هایش بهم چفت و قفل می شود، طلعت خانم می گوید زندگی برادرم را سیاه و تباه کرده است یک روز نشده که برایش خانمی کرده باشد بیچاره برادرم را پیر کرده هم سن و سال های برادرم در این سن چهار یا پنج بچه ی قد و نیم قد دارند اما این زنکه خودش را به موش مردگی زده است.

زن آقای کمالی می گوید: چرا آوردینش شهرستان همانجا تهران دوا و درمان می کردین میگن تهران دکترای خوبی داره، طلعت خانم می گوید: چی بگویم برایت همسایه جان برادرم دوازده سال میشود که تهران زندگی می کند در همان شهر خراب شده این زنکه همینطور شد، یک روز مریض شده بود حسن آقا او را به بیمارستان شهر برد و یک شب در بیمارستان بستری شد می گفت:نصف شب دستشویی ام گرفته بود هر چی صدا کردم کسی نیامد از تخت بلند شدم رفتم در سالن کسی نبود و خلوت بود دنبال دستشویی می گشتم که راه را گم کردم و اشتباهی وارد اتاقی شدم می گفت:در آنجا چند تخت به ردیف قطار شده بود چندین زن لخت و عریان روی تخت ها دراز کشیده بودند با موهای سیاه و بلند که صورتشان را پوشانده بود و روی شکم هر کدامشان یک نوزاد بود ترسیدم و از هوش رفتم، حسن آقا می گوید از آن روز به بعد هرشب نصف شب ترسیده و لرزان با صدای جیغ و ناله از خواب بیدار می شد و ساعت ها روی تختش می نشست و گریه می کرد، چند سال آزگار او را در شهر دوا و درمان کردم اما جواب نداد بعد آن اتفاق همیشه اصرار می کرد که او را به شهرستان خانه ی پدری شان ببرم تا شاید در آنجا آرام بگیرد.

طلعت خانم می گوید چند بار به حسن آقا گفتم که این زنکه را طلاق بده او دیگر برایت زن نمی شود اما حسن آقا زیر بار نمی رود و مرغش یک پا دارد و می گوید: زشت هست قبا دارد او دختر عموی مان است ننه خانم می گوید: این حرف را نزن دختر جان گناه دارد شاید بنده خدا واقعا مریض باشد یکی دیگر از زن های همسایه می گوید:شاید او را سایه گرفته است و از چیزی ترسیده است چرا او را پیش ننه میرزای رمال نمی برید او کارش را خوب بلد است مطمئن هستم او می تواند طوبا خانم را درمان کند در همین حال یکی دیگر از زن های همسایه حرف او را تائید می کند که نسیبه خانم درست می گوید من تا حالا چند بار شاهد این بودم که ننه میرزا چگونه دوا می کند و هر بار هم در کارش موفق بوده می گوید یادم می آید یکبار یکی از زن های محله بالا مثل طوبا خانم شده بود او را پیش ننه میرزا بردند من هم آن جا بودم دیدم ننه میرزا دست و پاهایش را با آب اسفند شست.

و برایش دعایی نوشت و گفت که او را سایه گرفته است و این دعا باید چهل شبانه روز با او باشد و بعد از چهل روز خوب می شود و همین طور هم شد طلعت خانم می گوید این ننه میرزا را کجا می شود پیدا کرد یکی از زن های همسایه می گوید روز ها همیشه روبه روی در مجلسی می نشیند من جایش را بلدم می روم تا او را بیاورم ثواب دارد، لحظه ای سکوت تمام خانه را فرا می گیرد زن های همسایه به یکدیگر نگاه می کنند و بعضی ها در گوش هم پیچ پیچ می کنند و مدام به طوبا خانم که خوابیده است نگاه می اندازند طلعت خانم که از این کار همسایه ها اصلا خوشش نمی آید نگاه تندی به آن ها می اندازد و سرفه بلندی می کند و می گوید:شما آقایون چرا هنوز اون جا وایسادین بفرمائید عیادت تمام شد خوش اومدین و رو به من می کند و میگوید:کریم چرا همینجوری دم در وایسادی یا مثل آدم بیا بشین یا برو کوچه بازی تو بکن. من هم که دوست دارم ببینم رمال ها چگونه دوا می کند می روم و کنار آقای برمکی و حسن آقا می نشینم.

لحظه ای نمی گذرد که زن همسایه با ننه میرزا می آیند، ننه میرزا یک پیرزن حدود شصت یا هفتاد ساله است و با چند خال سبز کوچک بر روی چانه اش و یک دستمال سبز زری دار که روی پیشانی اش می بندد بارها و بارها او را در کوچه و بازار دیده ام زن مهربانی است اما بعضی از مردم زیاد از او خوشش نمی آیند میگویند که او با ارواح و جنیان سر و کار دارد. ننه میرزا وارد خانه می شود و همه به احترامش از جایشان بلند می شود و در کنار بستر طوبا خانم برایش جایی خالی می کنند، همه سکوت می کنند طلعت خانم ماجرا را برای ننه میرزا تعریف می کند ننه میرزا بقچه پوسیده کوچکش را باز می کند یک کاسه ی زرد مسی که سه عدد تخم مرغ بومی در آن است و تعداد زیادی کاغذ های پاره پاره که انگار با دست خط بدی روی آن ها چیزی نوشته شده، ننه میرزا کاسه ی آبی طلب می کند طلعت خانم برایش در یک کاسه کوچک برایش آب می آورد چند عدد اسفند داخل آب می اندازد اسفند ها را دقیق می شمارم هفت عدد اسفند انداخته است کاسه ی آب را به خورد طوبا خانم که خوابیده است می دهد و زیر زبانش دعاهایی می خواند و بصورت او فوت می کند و می گوید نگران نباشید چیز خاصی نیست او را چشم کرده اند و چشم خورده است الان آن چشم ها را کور می کنم.

یکی از تخم مرغ های بومی را بر می دارد و شروع می کند زیر لب چیزی خواندن و بلند بلند می گوید:چشم چشم بد، چشم چشم خوب، چشم چشم سبز، چشم چشم سرخ و همینطور که تکرار می کند از طلعت خانم می خواهد اسم تک تک فامیل های دور و نزدیک را که با طوبا خانم زیاد رفت و آمد دارند را نام ببرد طلعت خانم هم کم نمی گذارد و اسم تمام زن و مردهای فامیل را می گوید و ننه میرزا با شنیدن هر اسم تخم مرغ را فشار می دهد تا بشکند، اسم ها تمام می شود و تخم مرغ هنوز نشکسته است طلعت خانم رو به زن های همسایه که برای عیادت آمده اند می کند و آرام شروع می کند بگفتن اسم آن ها زن های همسایه از این کار طلعت خانم خیلی ناراحت می شوند و چادر های شان را سر می کنند و از جایشان بلند می شوند تا خانه را ترک کنند طلعت خانم با کمال پرویی می گوید:من که منظوری نداشتم فقط برای رفع سوءظن که شما ها هم جزئه آن خیر ندیده ها که عروس مان را چشم کرده اند نیستند و از آن ها خواهش می کند تا دوباره بنشیند.

طلعت خانم با پرویی اسم تک تک مهمان ها را می گوید: خدیجه، کبری، منصوره، بختاور، عالیه، نجیبه، نسیبه اسم ها تمام می شود اما تخم مرغ هنوز نشکسته است عالیه خانم همین طور که گوشه ای از چادرش را زیر دندان هایش گرفته و آماده ی رفتن هست می گوید: چرا اسم خوده طلعت خانم را نمی گویید شاید تخم شکست طلعت خانم دست هایش را گاز می گیرد و می گوید:خاک بر سرم، عالیه خانم دست مریزاد نمک می خوری نمک دان می شکنی این هم حرف بود تو زدی صبر کن شب میام در خانه ی تان تا آقای کمالی تکلیفت را روشن کند که برای زن های مردم حرف درست می کنی تا دهن زن شو بگیره که اندازه دیگ گشاد شده است.

عالیه خانم که از آقای کمالی بسیار می ترسد و حساب می برد از جایش بلند می شود تا ماجرا بیشتر از این کش پیدا نکند و با پایش چای نخورده اش را روی فرش های طلعت خانم می ریزد و رو به طلعت خانم تف می اندازد و می گوید حیف این همه همسایه داری و مهمان نوازی آخر حرف دلت را هم گفتی زنکه‌ی بیشعور و از خانه بیرون می شود دیگر زن های همسایه از ترس زبان طلعت خانم جم نمی خورند و سرها را پایین انداخته و لال شده اند، ننه میرزا که در حال ورد خواندن است می گوید:حالا اسم شمارا بگویم یا نه؟ طلعت خانم می گوید:بله بله بگو تا این زن های بی چشم و رو ببیند که برای من هم نمی شکند، ننه میرزا بلند بلند سه بار اسم طلعت خانم را تکرار می کند، طلعت خانم یک، طلعت خانم دو، طلعت خانم سه و تخم مرغ را فشار می دهد و تخم در جا می شکند، طلعت خانم با عصبانیت از جایش بلند می شود می گوید: واه واه واه به حق چیزهای ندیده و نشنیده جمع کن برو بساتت را پیرزن عجوز نخواستیم اصلا دوا و درمان شما را، شما خانم ها هم کار و زندگی ندارید همینطور این جا لم داده اید بفرمائید خوش آمدید.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محمد نظری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx