داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «سایه های خواب»

به محض رسیدنت مادر بزرگ فوت کرد. عمویت می گوید تو عزراییل هستی بودنت باعث عذاب.

سرت را پایین می گیری به پوتین های پر خاکت نگاه می کنی. تنت بوی عرق می دهد مدت ها است حمام نرفته ای. خودت هم باورت شده است که باعث بد بختی هستی تا حالا روی خوشی ندیده ای!

گمان می کنی جنگ، غارت، مثل سایه دنبالت است، از دستش رهایی نداری؛ با جنگ بزرگ شدی تنها زندگی کردی و با درد و اندوه خواهی مرد. به مادرت فکر می کنی که درست یادت نمی آید کوچک بودی که از دست دادی و به خودت که از پانزده سالگی عضو یکی از گروه های خاص شده بودی و سالی یک بار به خانه ات سر می زدی بعد ناپدید می شدی. حالا هم مرگ مادر بزرگ که چندان برایت معنی ندارد. تو به دیدن مرگ آدم ها عادت داری.

هم سنگری هایت را خودت دفن می کردی و چند نفر را هم کشته ای! حالا شب ها خواب نداری تا چشم می بندی مثل حیوانی می شوی که مگس می گیرد، دندان می پرانی، فریاد می زنی اگر عمویت نزدیک باشد بیدارت می کند. می گوید: رحمان کابوس دیدی؟ می گویی:نه خواب دیدم. خواب

_خب خواب دیدی؟

_بله عمو خواب دیدم، هرشب میبینم، خواب هرشب من است.

بلندی می شوی، می نیشینی احساس می کنی قلبت از قفسه ی سینه ات بیرون می آید. آب دهانت را قورت می دهی، عرق تمام بدنت را خیس کرده است، تنت گر گرفته است مانند بخاری زغالی که به اوج رسیده است، سرخ و داغ. اگر آبی کنارت باشد سر می کشی، اگر نباشد که هیچ! بعد از آن تمام شب را به خوابت فکر می کنی، خوابی که هر شب سراغت می آید، بیست سال است که تکرار می شود، تکرار هی تکرار، آن شب که نوبت نگهبانی ات می شود سرباز با لگد به پهلویت می زند.

می گوید :بلند شو، بریم نگهبانی.

_نگهبانی!

_بله. نگهبانی. بلند شو تنبل. سلاحت را بردار!

بلند می شوی؛ چشم هایت پر از خواب است، دلت نمی خواهد بلند شوی، مجبوری باید بلند شوی اگر نه فرمانده دمار از روزگارت درمی آورد. از در اتاق که بیرون می شوی خودت را در تاریکی شب می بینی از نردبانی گوشه ی حیاط بالا می روی به پشت بام می رسی دو نفر دیگر هم که آنجا بود بدون اینکه چیزی بگویند از همان نردبان پایین می روند. سرباز میگوید باید چهار چشمی مراقب باشیم شهر جز ما کسی را ندارد؛ همه رفتند ما صاحب این شهریم. بعد سیگاری از جیبش در می آورد. آن را روشن می کند.

به آسمان نگاه می کنی؛ ابرهای تیره دارد به زمین نزدیک می شود. ترس تمام وجودت را بر می دارد. سلاحت را آماده می کنی آرام چند قدم راه می روی مثل کسی که روی یخ راه می رود این طرف آن طرف حالا چشم هایت به سیاهی عادت کرده است می ایستی گوش می دهی شاید صدایی بشنوی، نه صدایی نیست به جز صدای قلبت که تاب تاب می کند و تند می زند، تند و ناهماهنگ سکوت اطرافت را گرفته است. از تاریکی ترس داشتی اگر این سرباز کنارت نبود شاید جرأت تکان خوردن هم نداشتی چه برسد نگهبانی بدهی و از شهر مواظبت کنی. شانست گفته است که فرمانده دستور داده است دو نفری نگهبانی بدهید به دور برت نگاه می کنی. خانه های شهر ساکت است و ترسناک. باعث این سکوت چی کسی است؟ شهر به دیار ارواح تبدیل شده است خواستی، دشمن را فراموش کنی، از پشت بام پایین می آیی. سر باز می گوید :کجا رحمان؟ می گویی :زود بر می گردم.

از خانه که در آن هستی کمی دور می شوی به طرف شهر حرکت می کنی به اولین خانه که میرسی می ایستی، گوش می دهی، صدایی نیست، خانه ای خالی بیش تر اذیتت می کند دلت می خواست کسی بود، نور و یا صدای، سنگینی سکوت روحت را پرس می کند شانه هایت بی حس شده است، پاهایت در اختیار خودت نیست به خانه ای دیگری می روی، در خانه باز است داخل را نگاه می کنی ترس جای زندگی را گرفته است سرت را خم می کنی چیزی دیده نمی شود، بوی نم به دماغت می خورد نفسی عمیق می کشی سلاح را روی شانه ات جابجا می کنی از خانه دور می شوی از میان چند کوچه عبور می کنی می رسی به میدان شهر که زمانی پر بود از رفت و آمد ماشین ها، فریاد فروشنده‌ها  و سر و صدای بچه ها. دیگر دلت نمی خواست برگردی به خانه‌ای که بودی.

می خواستی دور شوی از خرابه ها. از سیاهی که در آن گم شده ای. پاهایت سست شده است. روی یکی از نیمکت های وسط میدان می نیشینی، اطرافت را نگاه می کنی شهر روح ندارد، زندگی از شهر رفته است خانه ها به سیاهی بزرگ تری تبدیل شده است. سلاح را روی زانویت می گذاری. دستت را رویش می کشی. سرد است از روی نیمکت بلند می شوی، سلاح را روی شانه ات می گذاری. چند بار جابجایش می کنی. سنگینی اش را حس نمی کنی. صدای نیست. گوش هایت کر شده است؛ نکند چشم هایت هم کور شده است. نه چشم هایت باز است فقط سیاهی، پشت پلک هایت خیمه زده است. راهی را که رفته بودی برمی گردی! می رسی به پشت بام سرباز چیزی نمی گوید چند قدم راه می روی ساعت را هم نمی دانی چند است کاش ساعت داشتی لا اقل می دانستی کجا زمان گیر کرده ای نگاه می کنی به جاده ای که از جلو خانه می گذشت و به شهر می رسید گمان میکنی کسی به سویت می آید. درست است کسی نزدیک می شود صدا می زنی، بایست بایست نه از ایستادن خبری نیست، نزدیک می شود سلاحت را بر می داری؛ نوکش را به طرفش می گیری ماشه را می کشی، صدا همراه با نور سرخ از لوله ی تفنگت بیرون می آید و کسی که داشت نزدیک می شد می افتند زمین، تکان هم نمی خورد… همه از خواب بیدار می شوند با عجله بیرون می‌آیند. سرباز آرام آرام از پشت بام پایین می رود با احتیاط نزدیک می شود به کسی که با تیر زده ای. صدا به گوشت می آید دست فروش تیر خورده است.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هادی نظری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx