برگ ها می ریزند. سردم است. نفیسه صبح گفت:«به نظرم حالت خوب نیست. رنگت حسابی پریده. چرانمی مونی خونه و استراحت نمی کنی؟»
توی ایستگاه، اتوبوس خالی ایستاده. راننده درهای اتوبوس را بسته و روی صندلی خودش خوابش برده. کاش سوار شوم و بروم تهران. خانه ام، خانه! همان خانه کوچک و دلگیر ،خرت و پرت های خاک گرفته، دراز کشیدن روی قالی و زل زدن به پرده های شیری خاک گرفته. خوابیدن تا حد مرگ.
عبدالله گفت:«اینا واسه ی من بچه نمی شه» و عروسک ها را گذاشت بیرون؛ دم درخانه.
توی جیب هایم دنبال کارت اتوبوس می گردم. باید جایی افتاده باشد. شاید افتاده توی اتاق. سردم است. دست هایم را توی جیب پالتوم فرو می کنم. به صدای ساز گوش می دهم. ملودی شادی دارد. صدا از توی اتوبوس می آید. شاید رادیو باشد.
باران ریز و یکنواخت می بارد. تمام شب باران بارید. از آن باران هایی که هر قطره اش یک استکان را پر می کند. صبح اما آسمان آبی بود.
توریست ها به سمت مسجد جامع می رفتند. پیرمردها نشسته بودند دم بازارچه. باید رفته باشند به داخل مسجد. باران که گرفت، دوره گردها هم بساطشان را جمع کردند و رفتند داخل بازارچه.
نفیسه گفت:«یه سرمیرم پیش نازلی»
شکمش حسابی جلو آمده. هفته سی و ششم را رد کرده. هر چند وقت یکبار باید آمپول تقویتی بزند. برگه های آزمایش اش را ریخت توی کیف و گفت:«شاید جعفر قبول کرد و اسم تورو گذاشتیم.»
از مسیر همیشگی خیابان حافظ به میدان امام می روم. خیابان ها خلوت است. می نشینم روی نیمکت، توی ایستگاه اتوبوس. آن طرف خیابان کافه ی عابد بسته است. دیشب هم که رسیدم بسته بود. عابد به در کوچک چوبی کافه اش قفل بزرگی زده و رفته. مرد چاق گفت:«ممکنه رفته باشه گرگان، دنبال عشق گمشده اش» گفتم:«اون که توی زندگیش کسی رو نداشت.» به ساعتش نگاه کرد:«باید برم خونه. صبح بیا رستورانم. شاید تا اون موقع خبری ازش داشتم.»
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. باید دنبال عابد همه جا را بگردم. نباید گریه کنم. پدرم همیشه می گفت:«از پس هیچ کاری برنمیای. برات شده عادت»
عابد که باشد، نشسته که باشی روی صندلی توی کافه اش، کنارپنجره های خاکستری، می شود از همین حرف های پدر گفت.
_دوست داشت بدبختی منو ببینه. همیشه ازم می پرسید: یعنی با هم هیچ اختلافی ندارید؟دلش می خواست پشیمون بشم و برگردم پیش خودش و بهش بگم: غلط کردم. وقتی هم فهمید که بچه دار نمیشم، بهم گفت: چی شد؟ شما که با عشق ازدواج کردید؟
عابد دانه های عرق نشسته روی بینی اش را پاک می کند و بلندبلند می خندد. پرده های چهارخانهی پنجره ها را کشیده. اما به دلم افتاده که برمی گردد. پلک چپم مدام می پرد. گلویم خشک است.
کاش بچه بودم. مادر می بردم زیر لحاف و جوشانده چهارتخم به خوردم می داد. می لرزم. لحاف را از رویم کنار می زند. بغلم می کند:«چه تبی داره بچم، نصف شبی چیکار کنم؟»
صدای پدرم می آید:«اینقدر لوسش نکن».پتو را می کشد روی سرش.
صدای قطره های آب می آید. نفس نفس زنان بغلم می کند. دست می اندازم دور گردنش. افتاده به هق هق. آب دماغش را بالا می کشد. یک پارچه خیس می چسبد به پیشانی ام. روی پیراهنش عق می زنم. پیراهنم را بالا می زند. دست خیسش را به شکمم می چسباند. تقلا می کنم دستش را ازخودم جدا کنم. به دستش چنگ می زنم.
چشم هایم را کوچک می کنم. یک تیله قرمز چسبیده به سقف. دست اگر دراز کنم میتوانم تیله سرخ لرزان را بچینم. می خندم. تیله سرخ ندارم. همه تیله هایم یا سفید است یا آبی.
مادرم می گوید : «خوب که شدی می برمت سبزه میدون، هر چی دلت خواست برات میخرم» دلم نمیخواست خوب شوم. گفتم:«تیله، جوجه رنگی»
باد می آید. صدای هوهوی باد است که برگ ها را کنار می زند. گنجشک ها می پرند. یک اتوبوس از دور بوق می زند و راه می افتد. مسافرها از پنجره نگاهم می کنند. لبخندمی زنم. اتوبوس دور می شود. برگ ها می ریزند. به میدان رسیده ام.
توریست ها از همه چیز عکس می گیرند. آهسته قدم می زنند. قطار شده اند پشت هم. تفنگ هایشان را گرفته اند روی شانه. صدایی از پشت بلندگو می آید:”شلیک”
صدای جیر جیر کفش هایمان پشت گوش هایم شنیده می شود. گردن مادرم را چسبیده ام. چشمانم را محکم بسته ام. چشمانم درد گرفته. نفس های مادرم پشت گردنم را گرم کرده. سرم را بالا می آورم. چند نفر روی خاک افتاده اند. نور شدیدی افتاده روی صورتشان. چشم هایم را کوچک می کنم. چندتیله قرمز آن بالا دنبال هم انداخته اند.
برگ های زرد را باد می برد. سردم است. گلویم می سوزد. میخواهم میدان را دوربزنم. مادرم توی حیاط، دیگ آش را هم می زند.درخت انگور بی برگ، چسبیده به دیوار؛ از ترس آتش.
می گوید:«برو تو اتاق، دوباره سرما می خوری» می گویم:«دخترم رو میخوام»
چشم های مادر از دود سرخ شده. سرفه می کند. سبزی ها را می اندازد توی دیگ؛ می گوید:«باز شروع کردی؟ مال نفیسه بود.» می گوید:«باید حسابی آش بخوری. داغ داغ بخور تا خوب شی.» می گویم:«دخترم رو می خوام.»
پدر از جمعه بازار برایم یک عروسک خریده بود. موهاش طلایی بود. نگفتم دختر خودم را میخواهم. ترسیدم دعوایم کند و گریه کنم. نباید گریه میکردم وگرنه مثل همیشه می گفت:«این کمربند من کجاست؟»
مادرم با اخم نگاهم کرد. نشسته بود سرسفره و آش توی کاسه های استیل می ریخت. وقتی می نشیند پای دار قالی، آوازش غمگین است. می خواند:”بیا برویم از این ولایت من و تو. تو دست من و بگیر و من دامن تو.”
دست به موهای درازم میکشد و من می پرم بغلش. بعدصورتش خیس می شود. دهان مادرم مثل دهان عروسک مو طلایی کوچک است. همیشه یواش حرف میزند تا کسی صدای دعوایش با پدر را نشنود. پدر می خندد. آش دوست دارد.
آن شب مادرم پهلوی من نخوابید. تا صبح از پنجره به آسمان نگاه کرد. لب های عروسکم را با ماتیک سرخ کردم. رنگ ستاره ها و رنگ آسمان شب را بلد نیستم.
پرسیدم:«چشم های دخترم چه رنگی بود؟» پدرم گفت:«دخترت؟» گفتم:«عروسک نفیسه، دختر همسایه.» گفت:«نمی دانم ولی چشمای مادرت سیاهه. نه سیاه نیست. قهوه ای و بادومیه.»
مادر خانه نبود. رفته بود برای نفیسه آش ببرد. پدرم دستم را گرفت، برد توی حیاط. نگفتم سرماخورده ام. گلویم درد می کرد. سرفه می کردم. یک کاسه گذاشت روی سرم و موهایم را قیچی زد. گفت:«با این موها باید قلمو درست کرد.»
مادر وقتی آمد دیگر با اوحرف نزد. وقتی هم که عبدالله آمد، جلو پدر ساکت بود. عابد گفت:«چه غم انگیز» با دستمال کاغذی چشم های خیسش را پاک کرد. چشم هایش مثل چشم های عروسک موطلایی آبی بود. عروسکی که پدر یک روز جلو چشمم توی مشمای سیاه انداخت و باخودش برد. نباید گریه می کردم. پدرم همیشه می گفت:«کاش تو هم پسر بودی.»
جعفر برادر بزرگتر من بود. مدرسه نمی رفت. بیشتر وقتش را بیرون خانه می گذراند. به خانه هم که می آمد اغلب خشن و عصبانی بود. پدرم می گفت:«جوان است.در این سن و سال طبیعی است. مبادا سر به سرش بگذارید.»
مادرم به همسایه ها گفته بودکه هر روز ساعت شش صبح به مغازه صافکاری میرود و تا آخر شب به سختی کار میکند. این صحنه را همیشه توی ذهنم تماشا می کردم و به نظرم می رسید اینکه برادرم جعفر تمام روز کارگر ساده ی صافکاری باشد، عادلانه نیست. شاید ناراحت شدن به خاطر این موضوع کار احمقانه ای بود، اما چیزی بود که تنها من و مادرم حرصش را می خوردیم.
پدرم بیشتر شب ها به خانه نمی آمد. مادر میگفت:«کارش زیاد است. شب ها می ماند گاراژ.»جعفر زیرچشمی نگاهش می کرد و می گفت:«چند تکه آهن قراضه مراقبت میخواد؟» مادرم چیزی نمی گفت. به جاش وقتی که پدرم می آمد با او دعوا می کرد. پدرم هم شامش را خورده و نخورده بلند می شد و می رفت. مادرم می گفت:«به پدرت نگی جعفر شب ها دیر می آید وگرنه…»بقیه اش را نمی گفت. ناخن هایش را می جوید.
برادرم دیگر صافکاری نمی رفت. تا لنگ ظهر می خوابید. بعد حمام می رفت و پیراهن نو می پوشید. عاشق شده بود. این را هاشمی دعانویس محله مان گفته. دراصل جن توی آب گفته. مادرم از هاشمی دعا گرفته بود. دعا را زیر دوتا برگ بزرگ، به تنه ی درخت بست. اصلا پیدا نبود. به من هم گفت:«به کسی نگو، باشه؟»من هم هیچ وقت نگفتم. نمی گویم. بعد از آن روز دیگر با مادرم دعوا نمی کند. حمام هم نمی رود. دلم تنگ شده بود برای وقت هایی که حالش خوب بود و برایم آدامس و لواشک می خرید. پدرگفت:«عاشق شده؟…غلط کرده…» صدایش از مهمان خانه می آمد.
برادرم جعفر نشسته بود لبه ی پنجره و آسمان را نگاه میکرد. پاهایش را مثل تاب تکان می داد و زیر لب آواز می خواند. کتک کاری کردند. به جان هم افتادند. مادرم خودش را انداخت وسط. پدرم هلش داد. سرش خورد به تیزی در. از ترس طرفش نرفتم. گریه نکردم. همان جا پشت پرده خوابم برد. فرداش کسی توی خانه نبود. برادرم همان دیشب از خانه رفته بود. پدر هم نبود.با مادرم رفتیم حمام. خواستم پشتش را کیسه بکشم. گفت که تمیز است،کیسه نمی خواهد. خودش را زیر شیر آب جمع کرده بود. مثل من لاغر و نحیف شده بود.
کیسه را داد دستم. از آن قدیمی های زبر بود. کشیدم روی پشتش. ناله کرد. توی خودش جمع شد. پوست سینه اش نازک و ارغوانی شده بود. دستش را جلوی دهانش گرفت و گریه کرد. مثل وقتی که پدرم بهش حمله می کرد. بعد از مرگش، این صحنه بیچاره ام کرد. هنوز تصویر سینه های مچاله آویزان و شکم بزرگ ترک دارش توی ذهنم هست. برادرم چند ماه بعد برگشت. لاغر و سیاه، با ریش بلند. زیر همه چیز را زد و منکر همه چیز شد. گفت:«عشق چیه؟ حواست به درس و مشقت باشه.»
پدرم بدون آن که عاشق شود، ملیحه، رقاص محله مان را گرفت. می گفتند طرف های گاراژش برایش خانه گرفته. مادرم دیگر عروسی نرفت. من هم عروسی نگرفتم. مادر نفیسه گفته بود:«آخرش ملیحه رقاص کار خودش رو کرد.» عابد گفت: رقاص! و بلندخندید. جعفر می گفت:«دروغه، همه اش دروغه» و مادرم در سکوت نگاهش می کرد.
پشت پنجره ی کافه اش که نشسته باشی، انگار آسمان ابری ست. حتی صدای قطره های باران را می شنوی. گفت:«تو باید نویسنده می شدی.» گفتم:«همیشه دلم می خواد برگردم تهران و برم کلاس نویسندگی.»
_چرا بر نمی گردی؟
_به این راحتی ها نیست.
با غصه نگاهش کردم. گفتم:«یه بار به سرم زد بی خبر برگردم. چمدونم رو بستم. همه رفته بودندعروسی. من خانه نشسته بودم. تا ترمینال کاوه هم رفتم. نمی دونم چرا یک دفعه ترس برم داشت و برگشتم. بیشتر به خاطر پدرم بود. می دونستم که دیگه جایی تو خونه خودم ندارم. عبدالله حتما زن گرفته. می دونستم که دوباره باید برگردم همین جا. مطمئن بودم دوباره سرزنشم می کنند. پدرم حتما میگفت:”داری مفت می خوری و ول می گردی. مردی که پشتش دراومدی و گفتی عاشقته ولت کرد و رفت. اینم ریخت و قیافه س واسه خودت ساختی. تا کی می خوای به این نفهمی و بلاتکلیفی ادامه بدی؟ خسته نشدی از این وضعیت خودت؟ «البته حق هم دارن. خرجم رو میدن.» عابد خندید:«تو به همه حق میدی ناراحتت کنن.»
دلت که گرفته باشد، غروب جمعه هم که باشد، لباس هایت را می پوشی و کفش هایت را به پا میکنی و پیاده راه می افتی تا خیابان حافظ. به خودت می گویی گور پدر همه شان. تند تند قدم برمی داری. طوری که انگار می دوی.
مشتری زیادی ندارد. به قول خودش همان های همیشگی. دور و برکافه اش، رستوران ها و کافه های شیکی ساخته شده. همیشه می ترسیدم کافه را بفروشد و برگردد گرگان. به فنجان قهوه ام خیره شد:«می بینم که مسافر داری.
_یعنی کی میتونه باشه؟
خندید:«شاید عبدالله هوات رو کرده و خواسته برگردی.»
نگاهش را از روی فنجان برداشت:«یه بچه می بینم.»
_بچه؟
_نمی دونم…
عبدالله گفته بود:«دارم میام اصفهان. حدست هرچی که هست درسته! می خوام بگم آخرش مادرم راضی شد. بهش گفتم تو قبول کردی یه خونه دو طبقه بگیریم. می دونی که از دار دنیا همین مادر و دارم. خونتون رو بلد نیستم. آدرسش رو برام بفرست. کاش همون موقع که بهت گفتم به پدرت می گفتی. می گفتی که با هم رفیق شدیم توی اینترنت.»
مادرم گفته بود:«باید زودتر می فهمیدم. خودت باید به پدرت بگی. من نمیتونم.» آخرش هم گفت:«کاریه که خودت کردی. دیگه به این خونه نیا. همانجا بمون و زن خوبی برای شوهرت باش.» پدر گفته بود:«این همه سال دختر بزرگ نکردم که حالا بیاید و بگوید عاشق شده ام.» وقتی هم که قضیه بچه را فهمید طاقت نیاورد و گفت:«توی آن خانه نمان. می خواهد زن بگیرد به درک. خودم طلاقت را ازش می گیرم. برگرد پیش خودمان. پدرت هنوز زنده است.»
دوستش داشتم. به همه گفته بودم. یک سال بود که توی انجمن اینترنتی با هم آشنا شده بودیم. تقریبا هر روز توی یاهو چت میکردیم. از دبیرستان که برمیگشتم، بی اعتنا به بقیه می رفتم می نشستم پشت کامپیوتر.آن ها هم چیزی نمی گفتند. طوری که انگار مرا نمی دیدند.
فصل امتحانات بود.حوصله ی درس و کتاب نداشتم. در اتاق را با سروصدا می بستم. می ایستادم پشت پنجره. نفس عمیق می کشیدم و چشم هایم را می بستم. باد صورتم رانوازش می کرد. گفت:«عاشق شدی رفت.» گفتم:«میای خواستگاریم؟»
_تصمیم با خودته. هر چی توب خوای اگه تو بخوای میام. اگه نه نمیام.
_بیا.
_جمعه صبح زود راه می افتم. ساعت دو می رسم ترمینال جنوب.
_ترمینال کاوه
_باشه همون.بریم گردش؟
_کجا؟
_هرجا تو بگی. مثلا سینما یا کنار رودخونه…باشه؟
گفتم:«میدان امام»
باران شروع کرده بود به باریدن. چراغ ها یکی یکی روشن می شدند. همه جا تاریک شده بود. از کنار ساندویچی ها که رد می شدیم، گفتم:«ساندویچ دوست داری؟»
_آره. اسمت واقعا فرشته است؟
_آره، یه برادر دارم اسمش جعفره. ازمن خیلی بزرگتره.
_چه جالب!
خندید. نخندیدم. ناراحت بودم که چرا قضیه عشق و عاشقی ما برایش جدی نبود و هنوز درباره اش یک کلمه حرف نزده بود. گفتم:«راستی اسم واقعیه تو چیه؟عابد؟»
_نه! عبدالله.
جا خوردم. کمی هم ناراحت شدم اما مهم نبود من خودش را می خواستم. از کوچه های تاریک و خلوت می رفتیم. جلوتر می رفت. بی اعتنا بود. خواستم بهش بفهمانم تصمیمم را گرفته ام. بلند صداش زدم:«عبدالله»
_چیه؟
_همه باید بدونن. حتی ستاره های آسمون
_دیوونه شدی؟
_بگو که دوستم داری.
_انقدر سر و صدا نکن. مردم می شنون
_اگه دوستم نداری من دیگه میرم.
ایستاد:«همین الان؟»
اشک هام صورتم را خیس کرده بود. برگشتم. چراغ ها را مثل تیله های رنگی پشت سر هم می دیدم. کوچه تاریک بود. گفت:«دوستت دارم» ایستادم. قلبم درد گرفت. به عابد گفتم:«باید برم دیرم شده»
جعفر پشت تلفن گفت:«حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.» دو ماه می شد که مادرم مرده بود. به قول نفیسه از غصه من مرده بود. پدر هم که مرده باشد، می شود دیر وقت رفت خانه و به هیچ کس هم جواب پس نداد.
_«دیشب به رحمت خدا رفت.»
این را برادرم جعفر بهم می گوید. بغض کرده می گوید. گریه نمی کند. مرد که گریه نمی کند. جلو آینه حمام دستم را مشت کردم. رنگم پریده بود. نشکستمش. نکوبیدم وسطش. دنبال پالتو مشکی ام می گشتم، نبود.پالتو جیگری ام را پوشیدم. موهایم را شانه کردم و با کش پشت سرم بستم. کفش هایم را پوشیدم. خیابان ها شلوغ بود. شانه ها به هم می خورد. بهار نزدیک بود. گرمم شده بود.روی پاهایم بند نبودم. تمام دیشب توی کافه عابد بودم. دیر وقت برگشتم. هوا سوز برف داشت. دست به پنجره های کافه اش گرفتم. سرم گیج رفت. توی حیاط، نفیسه نگاهم کرد. تکیه داده بود به دیوار و گریه می کرد. گفت:«امروز نرو. پرسیدن دخترش کجاست چی بگم؟»
پدر توی بیمارستان فقط جعفر را وارث خودش کرده. از همان موقع شده عین پدر. همان جور حرف می زند. همان جور خیره می شود. همان جور سرفه می کند:«برای من آدم شده، زبون درآورده. تا دیروز ملیحه رقاص بود، حالا سهم سه تا بچه شو از من میخواد.»
ملیحه دست بچه هایش را گرفته، رفته دم گاراژ ضایعات پدرم. با برادرهای چاقو کشش رفته و کلی سر و صدا راه انداخته. می خواهد گاراژ ضایعات را با همه آهن قراضه هایش بفروشد، دست بچه هایش را بگیرد و برود خارج. رفته بود در خانه مان. نفیسه راهش نداده بود. نفیسه را هل داده بود و بچه اولش از بارش رفته بود. همسایه ها جمع شده بودند دم در. ملیحه سوار موتور برادرش فرار کرده بود. نفیسه دستش را به کمرگرفته بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود.
هنوز نگفته بودم سلام که گفت:«بچه ام» جعفر گفت:«کجا بودی اون موقع؟»دستم را کشید و بردم توی اتاق. اتاقم آشفته و درهم ریخته است. می نشینم یک گوشه. عروسک هایم پخش و پلا شده وسط اتاق. نگاهم می کند:«این همه عروسک خریدی چیکار؟ مگه تو بچه داری؟ میخوام بدونم تو برای چی اینجایی؟ غیر از اینه که تو بچه دار نمیشی؟»
_تو حق نداشتی وسایل منو بهم بریزی.
_چی؟چه غلط ها! جواب سوال منو بده.تو برای چی اینجایی؟ چرا لال شدی؟
_نباید اتاق منو بهم می ریختی.
_خودت بگو واسه کی خریدی؟
مجبور شدم پنجره اتاق را باز کنم. از روزی که پدرم مرده بود هر روز جنگ و دعوا داشتیم. وقتی خانه نبودم رفته بود سراغ کمد. می خواستم بگویم از اتاق من برو بیرون. ولی نگفتم. پالتوم را پوشیدم و زدم بیرون.
عابد گفت:«چه بد!» از روی صندلی بلند شد. نشست کنارم. جعبه دستمال کاغذی را گذاشت جلویم. نباید گریه می کردم. خندیدم. بغض کرده خندیدم. گفتم:«از این بدتر هم می شه.»
نشسته که باشی پشت پنجره ی کافه اش، ترس ات می ریزد. ناخودآگاه شجاع می شوی. بی کینه می شوی و آسوده. آن بیرون یک کلاغ نشسته روی پشت بام رستوران روبه رویی. توریستی عکس می اندازد. جعفر عاشق کفتر بازی بود. همیشه غروب ها می رفت پشت بام ولی کفتر نداشت. پدرم هیچ وقت نفهمید. فکر کرده بود آدم فقط یک بار عاشق می شود. ولی جعفر دوبار عاشق شده بود. این بار عاشق نفیسه. پدر رفت خواستگاری اش. قبول کردند.
نفیسه هیچ وقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من. گفته بود:«فرشته که بیاد از همین خونه یک سره میرم خونه بابام.» اما نرفته بود. به نفیسه که فکر می کنم کودک می شوم. کودک که می شوم، ترس برم می دارد. عروسکش را محکم بغل کرده. نمی گذارد من بغلش کنم. به موهایش چنگ می زنم. جیغ می زند و می دود. هرچه می دوم بهش نمی رسم. باد می آمد. گفتم:«دخترمو بده.دخترمو بده».گریه کردم. مادرم گفت:«نترس بیا بغلم».چند وقت است که دعا می کنم دخترش بمیرد. قلبم درد می کند. این را به مادر نگفتم. به پدر هم نگفتم. به هیچ کس نمی گویم. ترسیده بودم. هنوز هم می ترسم.
عابد پرسید: «از چی عصبانی هستی؟» گفتم:«نمیدونم. از مادرم، پدرم، عبدالله»
_از خودت چی؟
زدم زیر گریه. پدرم داد می کشد. می گوید:«شهامت داشته باش. قوی باش. تقصیر تو نبوده، بچه چیز خوبی نیست. خرجش زیاده. صبح تا شب باید کارکنی تا خرجش رو دربیاری».
جلوی نفیسه رسوایم می کند. همین چند دقیقه پیش هم گذاشتم مرد چاق رسوایم کند.سکه یک پولم کرد. گفت:«دختر جون راهت رو بکش و برو. دیگه این طرف ها پیدات نشه. هیچ وقت!ا فتادی دنبال پسره که چی؟»
هوا تاریک شده. باران هنوز یکنواخت و ریز می بارد. صدای ساز می آید. از توی یکی از کافه ها می آید. صدای خنده ی یک دختر می آید. بلند و بی پروا می خندد. زمستان که بیاید، سرش که خلوت شود، در کافه اش را می بندد و برمی گردد شهرش، گرگان. این ها را صبح مرد چاق گفت و ادامه داد:«ولی این موقع از سال نمی دونم کجا رفته. هنوز زمستون نیومده. توام برو دنبال کار خودت.»
میز و صندلی های چوبی را دم در کافه اش توی پیاده رو می چید. روی هر میز یک گلدان شمعدانی می گذاشت. مردچاق، صاحب رستوران روبه رویی زیر چشمی نگاهم کرد و موذیانه خندید:«یه دخترخوشگل تر از تو پیدا کرده و رفته خوش باشه.» گفتم:«دهنت رو ببند.»کیفم را یک طرفه انداخته بودم روی شانه ام و می رفتم. گفت:«کجا؟ دختره ی بی ناموس هرزه…» می خندید. وقتی می خندید، دندان های زردش حالم را بهم می زد. بوی سیگار می داد.
توریست ها رفته بودند. میدان خلوت بود. سرم گیج می رفت. خم شده بودم روی سطل آشغال. عق می زدم. باران با صدا به شیشه ی ماشین ها می خورد. رستوران ها و کافه ها شلوغ است. به عابد گفتم:«تا حالا عاشق شدی؟» با چشم های آبی اش نگاهم کرد. آبی غمگین ترین رنگ دنیاست. برای همین دریا و آسمان را آبی ساخته اند. این رنگ آدم را یاد غم ها و غصه هایش می اندازد. فنجان قهوه توی دستش لرزید. گذاشت روی میز و خودش را کشید پشت پنجره. آبی آسمان نارنجی شده بود. چند کلاغ روی پشت بام رستوران روبه رویی دنبال هم کرده بودند. باید می گفت:«بازم قهوه می خوری؟»ولی نگفت. از سکوتش ترسیدم. دلم شور می زد.حس می کردم دارد اتفاق بدی می افتد. عبدالله هم سکوت کرده بود.دستی به ته ریشش کشیده بود. چهره اش خسته بود. چروک های زیر چشمش بیشتر شده بود. یک ماه بود که با هم حرف نزده بودیم. چیزی ته دلم فرو ریخت.
عابد هیچ وقت از خودش حرف نزده بود. از گذشته اش نپرسیده بودم از عشق حرف نزده بودیم. باید کاری می کردم. حرفی می زدم تا سکوت از بین برود. سکوت سنگین ترین چیز این دنیاست. ذهنم از کلمه خالی بود. جعبه دستمال کاغذی هنوز روی میز بود. گذاشتم لبه ی پنجره. کنار گلدان شمعدانی. صدای گریه یک دختر می آمد. از خیلی دور. بلند شدم. دیر که می رسیدم جعفر سوال جوابم می کرد. حوصله اش را نداشتم. کیفم را برداشته بودم که گفت:«خیلی وقته با کسی درد و دل نکردم.» چشم هایش برق می زدند از خیسی. آبی نگاهم کرد. نگاهم کرد طوری که خیال کردم اولین بار است مرا می بیند:«تا حالا خودت رو تو آینه دیدی؟» خندیدم و سرم را پایین انداختم. نشستم روی صندلی کنارپنجره.
_چشم های قشنگی داری.
بازوهایش را ستون چانه اش کرد. نگاه کرد به من. هوا سرد بود. آرام و شمرده نفس می کشیدم. احساس می کردم تنها توی کافه اش نشسته ام. چشم هایم را کوچک کردم. خیره شدم به تیله های رنگی. گفت:«یه بار عاشق شدم »گرسنه بودم. سرم گیج می رفت. دلم می خواست سرم را روی میزبگذارم، چشم هایم را ببندم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم. صدای ساز می آمد. شاید پیانو بود. حال خوبی داشتم. نباید عابد خرابش می کرد. گفتم:«بریم بیرون قدم بزنیم.» حواسش به من نبود. انگار برای شمعدانی ها بود که حرف می زد. گفت:«کنار ساحل دیدمش. صدای خوبی داشت. گیتار می زد و آواز می خوند. بهش گفتم فقط برای من بخون. خیره شد به چشمام و قبول کرد.» دستش را گرفتم. سرد بود. گفت:«دیگه از دنیا چیزی نمی خواستم. اما اون یک دنیا آرزو داشت. دوست داشت دنیا رو ببینه. دوست داشت همه صداشو تحسین کنن. زندگی عاشقیمون زیاد دوام نیاورد.»
ماه رفته بود زیر ابر. صدای ساز نمی آمد. صدا، صدای باد بود. گفت:«هیچ کس نمی تونه بفهمه وقتی رفت چه حس وحالی داشتم. مطمئنم تجربه ی تنها شدن یک تجربه ی کاملا مردانه است. زن ها هیچ درک درستی از آن ندارن. همه ی آن شب ها بیدار خوابی کشیدم. همه آن صبح ها علی الطلوع بیدار شدم و به یادش به شمعدانی ها آب دادم. به آن شمعدانی کوچک روی میز که مثل چشم خودش ازش نگهداری می کرد و بعد برای فرار از خودم و اون زندگی آوردمش اینجا. توی این کافه. توی این شهر. هنوز دستش توی دست هایم بود. گرمای عجیبی داشت. گفت:«فراموش کن چی گفتم.این حرف ها مال گذشته است.به چی فکرمی کنی؟»
_به دخترم.
خندید: خیلی قشنگه! مطمئنم.
_از کجا می دونی؟
چشم هایش تا لب هایم پایین آمد و نگاهش دلسوزانه شد. دلش برای من سوخته بود. به ساعتش نگاه کرد و گفت:«دیگه خیلی دیر شده»
زیر چشمی به کافه اش نگاه می کنم. لباس هایم خیس شده و هنوز باران می بارد. یکنواخت و ریز می بارد. به دلم افتاده که برنمی گردد. گذاشته و رفته. دیگر نمی آید. مرد چاق گفت:«ممکنه رفته باشه دنبال عشق گمشده اش.» عابد گفت:«دیگه خیلی دیر شده.»
خسته ام. از پرسه زدن تا این موقع شب خسته ام. صدای ساز می آید. باید گیتار باشد. گوشی همراهم زنگ می خورد. جعفر است. حوصله دعوا ندارم. سرم را بلند می کنم. دوباره نگاه می کنم به کافه ی عابد. بلند می شوم. سرم گیج می رود. کیفم را برمی دارم و راه می افتم. گوشی همراهم دوباره زنگ می خورد. آهنگ یک کارتون قدیمی است. از جای دوری صدای خنده یک دختر می آید؛ بلند و بی پروا می خندد. باز صدای زنگ بلند می شود. باز هم. ایستگاه خلوت است. باران می بارد. یک اتوبوس خالی ایستاده. می نشینم ردیف آخر. همه جا تاریک شده. تنها نور تابلوها فضای کمی را روشن کرده. به شیشه اتوبوس نگاه می کنم. تصویر دختربچه ای زیبا با موهای لخت بلند می بینم. کنار من نشسته. مرا از توی شیشه نگاه می کند.