چشمانش را باز می کنند و چسب دور دهانش را می کنند با کنده شدن چسب ته مانده های ریشهای نازکش هم کنده می شود دستی زیر چانه اش می آید و چانه ی ظریفش در میان دستانی زمخت فشرده می شود با خنده ای بلند می گوید: ولا خوب چیزی بوده ای پدر سوخته، مره بی تاب کدی صدایی از آن طرف اتاق بلند می شود: کمی صب کن باز وقت است بمانش کمی به هوش بیاید و هردو با هم خندیدن که صدای مرد سوم بطری به دهان که در راه رفتن تلو تلو می خورد از بیرون به داخل اتاق می آمد بلند شد.
– چی شد مه نبودوم چی کدین رفیقا؟
– هیچ نکدیم ماندیمش کمی هوش بگیره باز یگان فکرای خوب برش داریم و رو به یاسین با چشمانی که برق وحشیانه درش موج میزد رو بر میگرداند.
مرد تازه وارد شده با لباسی خاکستری رنگ پیش می آید و نگاهی تیز میکندش و با دستش صورت یاسین را بر انداز می کند دندانهای زرد رنگش و بوی بد دهانش حالت تهوع شدید در یاسین به وجود می آورد و صورتش را بر میگرداند مرد با لبخندی که یک طرف صورتش را بالا می برد و میخواهد خود را خونسرد نشان دهد.
می گوید:
– ازمه بدت می آید خیر است باز نشانت میدوم.
یاسین می ترسد از مردی که بطری شراب در دست دارد و دهانش بوی گربه مرده را می دهد و با نگاهی پر از شرارت تهدیش کرده بود. تمام تقلایش را می کند تا خود را رها سازد آنقد تقلا می کند که خون از بند دستانش می چکد بر زمین زیر پایش صدای قاه قاه خندیدن آنها وحشت یاسین را چند برابر می کند و خود را بی دفاع میبیند و در دل لعنت میفرستد بر ثروتش و هزاره بودنش یاد حرف مادرش می افتد که می گفت آیه الکرسی بخوان بچم از همه چیز در امان میمانی. چشمان ریزش را می بندد ترس تمام وجودش را به لرزه در آورده است نمی گذارد تمرکز کند فقط صدای مادر را می شنود و دیگر هیچ چیز یادش نمی آید.
صدای مردان مست از گوشه اتاق سرمایی شدید را در یاسین به وجود می آورد نگاهی که از دور کنترلش میکند از جایش بلند می شود و رقص کنان به سمتش می آید و لنگیش را در هوا پرت میکند سایه ای که لنگی سیاه از خود بر جای میگذارد بر سر یاسین چتر می شود مرد قهقهه کنان و با سر تکان دادن به حالت رقص می گوید:
– که روی خود ره از مه می گردانی قندولک مره پس می زنی ولی مه توره دوس داروم تو از عروس میم کده خوش نماتری توره چی ده تجارت شما فقط بد درد یک کار میخورین و… یاسین خود را در میان دست و پای بسته شده اش مچاله میکند مردهای دیگر هم تلو تلو کنان پیش می آیند.
– عجب کالای خوبی دجانش است
– خو ای از تازه عروس چی کم داره
باز صدای خندههایشان بلند می شوند آنقدر بلند که گوشهای یاسین را کر می کند یاسین فریاد کنان از خواب بلند می شود صدای فریادهای یاسین و قاه قاه زدنهای مردان باهم تلفیق می شوند، عالیه دست پاچه می شود آب به صورت یاسین می پاشاند سینا نگران حال پدر از مادرش میخواهد که پدر را پیش دکتر ببرند یاسین هم چنان فریاد کنان در جایش میخ می ماند علی با سرعت وارد اتاق می شود سینا گریه کنان از علی می خواهد که پدرش را پیش دکتر ببرند یاسین همانطور در حال فریاد زدن است.
علی به سمت یاسین پیش می رود و در آغوشش می کشد. یاسین مانند میت یخ زده است علی با تمام قدرت یاسین را در جایش می خاباند عالیه بی تابی می کند یاسین دستان علی را محکم می گیرد و علی دستش را از میان دستان یاسین جدا می کند و بر پیشانی یاسین میگذارد و پتو را بر سر یاسین میکشد سینا رو به علی می گوید:
– عمو جان تو تنها برادرش هستی بگو پدرم مه چی کده چرا گپ نمیزنه سه روز گم بوده حداقل برو بیا ببریمش بیمارستان خودت میدانی که پیش پلیس و براشان بگو که برادرته اختلاف کده بودن یک کاری بکن
عالیه گریه کنان سینا را آرام می کند رو به علی:
– تو چرا چیزی نمگی
علی سر میجنباند و می گوید:
– یاسین نیازی به دکتر ندارد خوب می شود چند روز دیگر تحمل کنید
رو به سینا می گوید:
– جان عمو ایقد بی صبری از برای چی است حال یاسین با پیش دکتر رفتن خوب نمیشه
یاسین در زیر پتو آرام اشک میریزد سینا با عصبانیت فریاد میزند:
– تو اگر در حقش برادری نمیکنی مه بچش 14 سالم شده و عالیم بزرگ شدم دلم طاقت زجر کشیدنش را نداره میبرومش دکتر
پتو را از روی یاسین پس میزند یاسین در خود مچاله شده است و با بازوهایش خود را میفشرد در خود حال یاسین دل علی را میترکاند یاسین آرام اشک میریزد و عالیه پتو را بر سر یاسین میاندازد سینا هنوز مصمم که پدرش را پیش دکتر ببرند.