داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «روایت آیینه»

حافظ چه نالی گر وصل خواهی/خون بایدت خورد درگاه و بیگاه

صدای شرس آب، سکوت فضای کوچک دست شویی را مانند مویۀ رودخانه‌یی شکسته بود. شاه مشت دیگری از آب سرد به رخسارش که کرختی خواب دوشین را هنوز زیر پوستش احساس می‌کرد، پاشید. جرات دوباره دیدن به آیینه را نداشت. فکر کرد اگر دوباره پلک هایش را از روی مردمک های خسته و کابوس دیده‌اش بردارد، آیینه خواهد شکست و از میان ذره های شکستۀ آن هیولایی که همیشه در کابوس هایش حضور دارد، سربلند خواهد کرد و او را خواهد بلعید.

با چشمان بسته، نبض تپنده و دلهرۀ معصوم کودکی که برایش شگفت می‌نمود، از دست شویی بیرون آمد و با گوشۀ پیراهن نخی خوابش، که روی آن دو نام- نازی و نازو- با رنگ های نارنجی و بنفش نوشته شده بود، قطرات آبی را که بر صورتش پراگنده بودند، خشک کرد.

شاه از زوزۀ گلۀ سگ هایی که از جاده غبار آلود خواب هایش گذشته بودند، بیدار شده بود. خواب دیده بود: جسد پاره پاره‌یی را گلۀ سگ های سیاه و سپید و ابلق از گور دهن باز کرده یی بیرون کشیده، گاز می‌گرفتند. پارچه سفید کفن با صدای ضعیفی جر رفته و از لای آن سر مرده‌یی با رنگ پریده و چهره معصوم به بیرون زده بود. و بعد زوزۀ سگ هایی را شنفته بود که از جاده غبار آلودی می‌گذشتند.

شاید از گورستان مه آلود.

شاه با چشم های باز و بسته، از بستر برخاست، پردۀ دو پارچۀ پنجره را که شب های مهتابی، نور شیری رنگ ماه را نمی‌گذاشت، پرده نازک خواب های شاه را بشکنند، کنار زده رفته بود دست شویی.

بیست و شش سال می شد که همیشه وقتی خواب عجیبی می‌دید، می‌رفت دست شویی و رو به روی آیینه، خوابش را می‌گفت.

نمی‌دانست در کودکی از که شنیده بود که اگر خواب را به آیینه بگویی، تعبیرش همیشه خوب است.

اما این خواب، از خواب هایی نبود که بتواند تعبیر خوشی داشته باشد؟ این پرسش مانند موج نگران کننده‌یی در یک لحظه کرۀ خاکستری ذهنش را عبور کرد. شاه بی آن که پاسخی برای آن جست و جو کند، شیر دهن دست شویی را باز کرد. هنوز نئشۀ خواب در چشمانش تلالو داشت. مشتی آب سرد به رخسارش پاشید و بعد به آیینه نگاهش را دوخت.

همین که از لا به لای قطرات آب، آیینه ظاهر شد، شاه روی جیوه های شفاف آیینه، جسد پاره پاره‌یی را دید که گلۀ سگ های هار از گور دهن باز کرده‌یی بیرون کشیده بودند. پارچۀ سپید کفن که دیگر به رنگ زرد استفراغ می‌مانست جر رفت و از لای آن چهره رنگ پریدۀ دختر زیبایی نمایان شد.

شاه در آن لحظه متردد ماند که نازی است یا نازو و محو تماشا بود که هیولایی که از نیم تنه به بالا سگ هاری را می مانست، دهن باز کرد- دهنی برابر به چندین دریچه- و جسد را بلعید….

اتاق در زیر نور تند آفتاب سحرگاهی که از لای پنجره به اندرون می‌خزید، حالت زن تنبل و کسالت باری را داشت که منتظر معجزه‌یی بود تا به آن جا سر و سامانی بدهد.

شاه روی تخت، طاق باز دراز کشید و از روی میز کوچک کنار دستش، نامه‌یی را برداشت که درست از یک سال و شش ماه پیش، کلمه کلمۀ آن مانند جرقه آتش از تاریکنای ذهنش می گذشتند و فریادها و خاطره هایی را در او زنده می‌کردند که، دیری کوشیده بود آن ها را فراموش کند.

شاه آن روز دیر تر از معمول از رستورانتی که حالا منیجرش شده بود، بر می‌گشت. خسته بود. درد سبکی از کف های پا تا کمرگاهش می‌دوید که نشانۀ کار ده ساعته در رستورانت بود. شاه همین که کلید را در قفل انداخت و دروازه، با ضجۀ آرام گربۀ کوچکی باز شد، اتاق – مانند بیوه زنی تنها – در ژرفای سرد تنهایی اش پذیرفتش. مثل همیشه چند پاکت که از مجرای در به اندرون ریخته شده بودند، پیام های خوشی نداشتند.

نامه های اول، دوم و سوم خبر از مالیات و رسید های پرداخت نشده‌یی می‌دادند که، در طول هفته موفق نشده بود حساب شان را پاک کند. نامه چهارم نامه‌یی بود از دوستی که سال ها می‌شد، با هر وسواسی مبارزه کرده بود تا نامه‌یی از او را باز نکند و دروازه خاطراتی را که او کلید آن به حساب می‌آمد همچنان مسدود بگذارد.

شاه در آن لحظه احساس کرد، که دردش این نیست که نمی تواند او را –عارف را – فراموش کند، بلکه ندانستن از وضع او، مادر و کابل آهسته آهسته در وجودش به خواهش بزرگی تبدیل شده بود که در مقابل آن آرزوی دیگر – فراموش کردن نازی و نازو – هر لحظه قد بلند می‌کرد و مقابله می‌نمود.

شاه نامه را با تردید و دودلی بعد از چند روز باز کرد. در آن هنگامی که نامه را با اکراه و تردید باز می‌کرد قرار و قولی که با خود گذاشته بود، به یادش بود.

بعد از آخرین نامه‌یی که به عارف فرستاده و در آن وعده کرده بود که به خواهش مادر، همه چیز را فراموش کند، هر نامه‌یی را که ممکن بود، یادی از آن دوقلوها داشته باشد، با بی رحمی به سبد اشغال می‌انداخت که سپورهای شهر، روز دیگر آن را به ١٢ کیلومتری شهر، در جایی که شاه هیچ گاهی نتوانست نامش را درست تلفظ کند، می‌انداختند.

حالا شاه نمی‌دانست که از آن وعده چند سال می‌گذرد؛ اما این آخرین نامه را چرا نمی توانست به سبد اشغال بیاندازد؟

شاه دیری با خودش در چالش بود. میان دو تصمیم گیر مانده بود و نمی‌دانست، کدام یک بهتر است. چیزی مانند خواهش کودکی در رگ و پوستش می دوید و برایش می‌گفت، نامه را باز کن. شاید مادر مریض باشد. شاید، عارف آن دست دیگرش راهم در حادثه‌یی از دست داده است. شاید، مصیبتی نه، شادیی در میان باشد. شاید بالاخره عارف تصمیم گرفته، عروسی کرده باشد. و با همه کوشش نام نازی و نازو در ذهنش می‌آمد و در گوشه‌یی از ذهنش می‌گذشت که شاید خبری از آن ها، از دوقلوها، در آن نامه باشد.

آنچه، مقاومتش را در هم کوبیده بود، رسیدن نامه بعد از آن همه سال بود. بعد ازآن که آخرین نامۀ عارف را در بین سبد آشغال انداخته بود، چه مدتی می‌گذشت؟ با خود حساب کرد. بعد به ذهنش رسید که کم از کم ممکن است، سه سال شود که هیچ نامه‌یی از عارف نداشته است. پس چه خبر مهمی بوده است که عارف را مجبور ساخته است، با آن که می داند او به نامه اش جوابی نخواهد نوشت، برایش نامه بنویسد؟

در میان دو دلی و تردید، یک نیمه شب نتوانست خودش را از خواندن نامه باز دارد. نامه را که چند روز با خود نگه داشته بود، آهسته گشود و در زیر چراغ خواب، نامه را تا پایان در یک نفس خواند.

اما نامه خبرهای بدتر از آن داشت که شاه تصور کرده بود. با بازکردن آن نامه، شاه در کابوس هایی را باز کرد که تا دیری آیینه تاب شنفتن آن را نداشت.

بعد از خواندن نامه، تنها کاری که کرد، پیدا کردن پیراهن نخی خواب بود که مادر برایش با دست های خود دوخته بود. پیراهن که شاه آن را از همه چیز بیشتر دوست داشت. پیراهن را به ساده‌گی پیدا کرد. پیراهن سفیدی بود که دو واژه: نازی و نازو به رنگ های نارنجی و بنفش در آن نوشته شده بودند. پیراهن به طور عجیبی بوی مادر را می‌داد. هر بار که شاه پیراهن را می‌پوشید، تصور می‌کرد، سرش را روی قلب مادر گذاشته و بوی گیسوهای او را می‌شنود؛ اما آن نام ها را بعدها، زمانی که شب های طولانی تنهایی را نمی توانست صبح کند، با نوشتن آن نام ها روی پیراهنش، صبح ساخته بود. خودش با قلم های رنگی نوشته بود: نازی، نازو.

شاه بعداً، با آن پیراهن، به طرف جنگل رفته بود، شاید فکر کرده بود، تنها قدم زدن در میان درختان بلند و جنگل خاموش، او را صبر خواهد داد.

در نامه آمده بود:

«… مادر که زمین گیر شد، گفت پسرم را بخواهید. ورد زبانش شاه بود. به نامه‌ها جواب نمی‌دادی. آن روز‌ها نمی‌شد به ساده‌گی با کسی بیرون از آن محیط دردهای سر بهم آورده، تماس گرفت. فکر کردیم که یا مصیبتی شده طوق لعنت به گردنت، یا سایه روشن های انسانیت را فراموش کرده‌ای و حتا با مادر پیرت هم همه چیز را بریده‌ای. چارۀ دیگر نبود، به مادر حقیقتی را گفتم که خود به آن باور نداشتم: شاه زندانی است. مادر چیزی نگفت. بعد از آن روز، مادر سیزده شبانه روز را روزه گرفت. روزه‌یی که هیچ افطاری در پی نداشت. چند بار داکتر، با سیرم از مرگ نجاتش داد؛ اما مادر نمی خواست زنده بماند.

بعد از مرگ نازی و نازو، که نمی دانم در نامه قبلی در باره آن ها، آنچه را نوشته بودم خواندی یا نه، مادر یک آرزو داشت: دیدار تو. گاه گاهی تب به جان مادر رخنه می‌کرد و آن گاه، مادر به هذیان گویی می‌پرداخت. همیشه در چنین حالت هایی خودش را نفرین می‌کرد که چرا آن روز، آن روز که عمه آن دوقلوها آن ها را برد، نگذاشت نازی و نازو آخرین دیدار شان را با تو بکنند.

مادر می گفت: «نه! من تا زنده هستم پسرم را نخواهم دید. چرا که نگذاشتم آن ها، با هم خدا حافظی کنند.»

یک بار هم که مادر تب نداشت و کمی هم سر حال بود و احساس می شد دوقلو ها هنوز با همه ناتوانی برای زنده ماندن تلاش دارند، برای من تعریف کرد: «‌اگر خدا می خواست، شاه را می خواستم بیاید و با یکی از این دوگانه ها عروسی کند؛ اما می بینی این دیگر ممکن نیست.»

آن روز مادر به خاطر نازی و نازو که تا آخر ندانست کدام یک ترا بیشتر دوست دارد، گریست و بار بار در میان ناله هایش گفت: «من مقصر هستم. من مقصر هستم.»

مادر تصمیم گرفته بود برود و تو می‌دانی که مادر چقدر در تصمیمش پابرجا بود. چند روز بعد روشن بود که مادر دیری نخواهد پایید. من هم همه چیز را پیش از پیش آماده ساختم. هنوز نفس در سینه پر غم مادر می‌زد که گورکن ها اعلام کردند گور آماده است.

در آخرین لحظه مادر مرا به سویش با اشاره فراخواند و با آوازی که به سختی توانستم بشنوم گفت: «مرا در کنار نازی و نازو دفن کنید. شاه که آمد بگویید گورم را چند بار بغل بگیرد. یا یک شب زیر پایم بخوابد… شاید هردوی ما به آرامشی برسیم.»

این خواهش، آخرین آرزوی مادر بود.

گور مادر را درست بین، قبرهای نازی و نازو کندیم. از آن روز چه مدتی می‌گذرد؟ به درستی نمی‌دانم. تنها به یادم است آن روزها هرچند خواستم نتوانستم برایت نامه‌یی بنویسم. بعد که نامه نوشتم از تو پاسخی نگرفتم. می‌دانم نامه را نخواندی. دیگر برایت نامه ننوشتم. آخر تو هیچ نامه‌ام را جواب نداده بودی. اما این نامه را به خاطری می‌نویسم که از چند شب به این سو مادر را به خواب می بینم.

خواب می‌بینم که در صحرای بزرگی مادر روی تخته سنگی نشسته و از من که رو به رویش ایستاده‌ام می‌پرسد: «عارف جان! به شاه نامه نوشتی؟ شاه خواهد آمد؟ شاه یک شب سر قبرم خواهد ماند؟»

بعد تمام صحرا را گردباد می‌گیرد. گردبادی که در تیره‌گی آن مادر را گم می‌کنم. همه چیز محو می شود. وقتی فضا دوباره روشن می شود. مادر نیست و از تخته سنگی که مادر روی آن نشسته بود، نیز سراغی نیست. درست بعد از بیدار شدن از خواب، خواستم بدانم مادر را در چه تاریخی به خاک سپردیم. به یادم نیامد. شاید باور نکنی؛ اما چنان با زمان و زمانه به هم افتاده‌ام که روز و ماه و سال از نزدم به هم آمیخته اند. اصلاً زمان خودش را در میان لحظه‌های هردم سوگوار گم کرده است.

حالا اگر درنک کنی آن آخرین خواهش مادر –رسیدن به آرامش هردوی تان – را شاید نتوانی بر آورده سازی.

دوست عزیز! در این جا می خواهم آن خواب را که قبلاً تعبیر شده و بسیار وحشتناکتر از هر خوابی است، برایت تفسیر کنم. حالا در کابل گرسنه‌گی و فقر مانند سرمای زودرس به جان مردم شهر تاخته است. گرانی در بازار بیشتر از آن است که تو بتوانی تصور کنی. مردم نمی‌توانند به ساده‌گی دو وقت نان بخورند. در پهلوی آن بیشتر مردم شهر این جا را ترک کرده‌اند. مصیبت روی تمام خانه های شهر تصویر خودش را نقش کرده، کسی به فکر کسی دیگر نیست. انسان ها که حساب شان معلوم است، کسی به فکر سگ ها هم نیست. این موجودات که زمانی می‌توانستند اهلی به شمار روند، به درنده ترین حیوانات تبدیل شده‌اند؛ آن ها درگروه های کوچک و بزرگ، گله های خاصی را تشکیل داده اند که هر زمانی به هر جایی که بخواهند حمله می‌برند. دیگر کس نمی‌تواند پیاده یا با بایسکل بعد از تاریکی شام از جایی بگذرد. ده ها و صدها انسان را این گله های وحشی دریده و خورده اند. کو کسی که به داد مردم برسد؟ حالا چون که انسان های زنده متوجه این سگ های شرور و عاصی شده اند، آن ها چاره یی جز گشت و گذار در قبرستان ها و انتخاب شکار از میان جسدها ندارند. بارها شنیده شده که گله‌یی از سگ ها مرده‌یی را از زیر خاک کشیده، پارچه پارچه کرده، فردا استخوان های پراگنده اش را مردم از جاهای دورتر از قبرستان پیدا کرده اند.

ترس من از این است که مبادا، یک شب این سگ های هار و وحشی به قبر مادر حمله برند. از جسدهای نازی و نازو هراسی ندارم. می دانم آنها را خاک خورده است.(اگر از دست قاچاقبران استخوان، که استخوان ها را هم به پاکستان قاچاق می‌کنند، در امان بمانند.) اما مادر… او را در خاک امانت گذاشته ایم. امانت گذاشته ایم تا تو بیایی خاک نشود، تا تو بیایی… اما این سگ های هار پاسی به مرده ندارند. می بینی که یک نیمه شب حتا استخوان های یک جسد را کشیده برده اند. پس تا دیر نشده است بیا. من نمی خواهم فردا برایت بنویسم که قبر مادر را باز شده و بی استخوانی از او یافتم. تا هنوز دیر نشده، تصمیم بگیر و بیا.

دوستت عارف

 

ذهن شاه مثل پرنده نا آرامی به هیچ جایی قرار نمی‌گرفت. یک باره اندیشه های مغشوش به ذهنش هجوم آورده بودند. به یاد یادها و خاطره هایی افتاده بود که هر کدام زمان و مکان دیگری داشتند. ذهنش نمی‌توانست، زمان ها و مکان های جداگانه‌یی را که به هم آمیخته بودند از هم باز شناسد. گاهی شخصیت ها در ذهنش یکی می‌شدند و انسان هایی را که می‌شناخت، چنان به یاد می‌آورد که انگار، آمیزه‌یی از چندین چهره بودند و نبودند.

اما مادر در میان تمام آن تصویرهایی که مانند عکس های فوری سیاه و سفید محو و ناپیدا بودند، به عکس رنگه و برجسته‌یی می‌مانست که می‌شد به ساده‌گی از میان صدها عکس، باز شناختش و کنارش کرد.

مادر واقعاً حسابش جدا بود. شاه حالا می توانست، به یاد بیاورد که در کدام گوشۀ سرش، چند تار سفید را در چه زمانی شمرده بود. چشمان کوچک، فرو رفته، پلک های باد کرده، مژه های کوتاه و گونه های بر آمده و استخوانی، الاشه های فرو‌رفته، لبان چین خورده که از اثر بی دندانی مادر چنان در آمده بودند و بالاخره روی پُر آژنگ او انگار همیشه در پیش رویش حضور داشت.

مادر مثل روحی خسته و سنگین در جایی از وجودش وجود داشت. از همین رو او را هیچ گاهی نمی توانست فراموش کند.

مادر گفته بود: «خواب دیده ام که می‌روی. سفرت به خیر، برو، اما، تا بر گور من دعا نخوانی، آرامشی نخواهی یافت!»

مادر نمی‌خواست شاه که هنوز به فکر او با زنده‌گی آشنایی نداشت، مسافر شود. گفته بود: «چه لحظۀ شومی بود، لحظه‌یی که آن دو قلوهای بی‌سر و پا را گذاشتم، تا معلوم شدن سرنوشت شان، در خانه ام بمانند.»

شاه خندیده بود، گفته بود: «مادر، دراز بکش، فکر می‌کنم مرده‌ای. چند جیغ هیبتناک می‌زنم و بعد یک پنجه هم، از روی زمانه، می‌گریم. دعایش باشد که وقتی به اروپا رسیدم به فکر آرام بکنم.»

مادر چیزی نگفته بود. اما حالا شاه به یاد می‌آورد که در آن لحظه در نگاه های مادر حسرت عجیبی موج زده بود. انگار نگران او بود و همه چیز را پیش از پیش می‌دانست.

مادر اصلاً موجود عجیبی بود. در دوستی و صبر نظیر نداشت. وقتی بی اندازه آزرده می‌شد، چیزی را بهانه می‌گرفت و از ریسمان تا آسمان را نفرین می‌کرد. حتا شاه را که یگانه پسر و به گفته خودش تمام زنده‌گی اش بود، بددعا می کرد، اما ساعتی بعد، وقتی آب‌ها از آسیاب می‌افتادند، با تبسمی، که کنج های دهنش را می‌لرزاند، رو به شاه می‌گفت: «پیش دعای بد مادر را شیرش می‌گیرد. پسرم تو را هیچ چیزی نمی‌شود.»

و شاه، شاد از این که حالا مادر از خر لجاجت و خشم آمده پایین، کنارش می‌نشست و دستان پر چین و اما نرمش را میان دستان پر حرارتش می‌گرفت و می‌بوسید.

هرچند شاه تا هنوز نمی‌دانست که مادر با تنها در آمد کرایه حویلیی که از پدر بزرگ برای شان به ارث رسیده بود، چگونه توانسته بود تمام عمر زنده‌گی اش را آبرومندانه بگذراند، اما می‌دانست که مادر با شخصیت قوی اش توانسته بود در تمام کوچه چون زنی عابد و متقی معرفی شود و زنان و مردان و کودکان محله ازش حساب ببرند و احترامش کنند.

با اینکه مادر اهل پارتی و نشست و برخاست زیاد نبود، هیچ شادی و غمی را در محله بدون اجازۀ او سر به راه نمی‌کردند. مادر همیشه چند دقیقه‌یی به چنین محافلی سر می‌زد، پند و نصیحتی اگر لازم می‌دید، می‌داد و مثل روزه محل را ترک می‌کرد، تا همه عید شان را آغاز کنند. از همین رو پیش همه محبوب بود.

و روزی این رفتار و کردار هم بلای جانش شد. هر چند هیچگاهی مادر نگفت که دستم نمک ندارد، اما این نیکی به گفتۀ خودش مانند دروغی واقعیت های پیرامون او را در سایه گرفت. وقتی مادر متوجه آن شد، دیگر دیر شده بود. آبی را نوشیده بود که در حین زلال و شیرین بودنش، زهر بسیار دردهایی نگفته را در خود نهفته داشت.

شاه، نازی و نازو را از هنگامی به یاد می‌آورد که گیسوهای دوقلوها را باد خنک خزانی پریشان ساخته و آن ها در میان پیراهن تنبان های گشاد و نازک آبی رنگ شان (آن ها تا روزی که شاه را ترک گفتند، لباس های یک رنگ به تن می‌کردند) می لرزیدند و نوک پستان های کوچک و گرد شان، زمانی که باد پیراهن های شان را، به تن شان می‌چسپاند، نمایان می‌شدند.

شاه از همان لحظه عاشق هردو شده بود؛ اما هیچ گاهی ندانست آن که او را می‌پذیرد و در دالان گرم لذت های شبانه اش، راه می‌دهد، نازی است یا نازو. اما برای او هیچ فرقی نداشت. تفاوت میان آن ها، نام هایی بود که، بالای هر کدام شان می‌گذاشتی کاربرد داشت. مهم این بود، که با آمدن آن ها، در جهان سرد و تنهای او، نبض زنده‌گی به نوع دیگری می‌تپید و رنگ های پیرامون او، شفافیتی دیگر داشتند که تا آن روز، شاه از آن اطلاعی نداشت.

آن ها، مانند خورشید و ماه، در تمام لحظه های او، حضور پر رنگ داشتند و این حضور پر رنگ را شاه دوست داشت و نمی‌دانست خسوف و کسوفی هم هست که خورشید و ماه را از نظر پنهان می‌سازد.

آن روز شاه زودتر از همیشه از مکتب به خانه آمده بود. سال آخر تحصیلی شان بود. در شبان و روزانی که همه چیز ارزش شان را در سایه تفنگ های روسی و غرش تانک های غول پیکر از دست می‌دادند، کسی به حاضری اهمیتی نمی‌داد. شاگردان تصمیم گرفته بودند ساعات آخر درس را بروند به سینما و رفته بودند. عارف، کپیتان و سرلشکر یک دست شان (او را یک دست می‌گفتند، چرا که یک دستش فلج بود) حاضری را هم با خود به سینما آورده بود تا اگر کسی در سینما حاضر نباشد، غیر حاضر شود.

شاه در دقیقۀ دهم فلم، گفته بود: «عارف جان، من رفتم خانه، از این فلم زدن و کندن، چندان خوشم نیامد، شما اگر می‌بینید، ببینید.»

در کوچه مثل روزهای دیگر، دخترها و بچه ها را پیش نل آب ندیده بود. آنها همیشه یا در صف طویل و یا به صورت پراگنده، دور نل آب، نوبت می‌گرفتند و با هم شوخی و خنده می‌کردند.

در پیش نل، از یکی دو دختری که تازه آمده بود، پرسیده بود: «دیگرها کجا رفته اند؟»

دخترها گفته بودند: «همه‌گی رفته اند، دوگانه ها را که خانۀ شما آمده اند، ببینند.»

تندتر به سوی خانه گام مانده بود. وقتی به دروازه خانه نزدیک می‌شده بود، صدای دخترها و زنان را که آهسته و بلند با هم گپ می‌زدند، شنیده بود.

اما آوازها را نتوانسته بود تشخیص بدهد و بفهمد که چه خبرهایی است. چند لحظه متردد پشت در مانده بود و بعد گوشش را تیز کرده بود تا اگر بتواند، به رازهایی که انگار از آن سوی لحظه های واقعیت می آمد، پی ببرد. کسی گفته بود: «چه دخترهای نازنینی، مادر بدبخت شان، چطور این دخترها را رها کرده رفته، عروسی کرده؟!»

بیشتر کنجکاو شده بود. نتوانسته بود بیشتر صبر کند. در یک لحظه رویایی یک دیدار غیر ملموس از ذهنش عبور کرده بود. دروازه را که نیمه باز بود به طرف درون هُل داده و رفته بود به اندرون حویلی. چیزی مانند دلهره و هیجان در درونش موج می‌زد که نازی و نازو را روی صُفه دیده بود.

هرچند بر صُفه، در پهلوی دوقلوها، مادر، زن بیگانه یی (که بعدها فهمید عمه دوقلوها بوده است) و دیگر زنان همسایه حضور داشتند، اما شاه تنها آن ها را، دوقلوها را، دیده بود که در باد گیسوهای شان می‌رقصیدند و پیراهن های شان با باد و تن شان بازی می‌کرد.

آن روز، شاه تصویر نازی و نازو را چنان در ذهنش حک کرده بود که بعدها وقتی مادر گفت که عمه نازی و نازو آن ها را به اروپا برد، او روی صُفه، دوقلوها را دید که باد گیسوهای شان را تاب می‌داد و پیراهن های شان را تکان.

شاه با خود گفته بود، نازی و نازو، نمی‌توانند مرا ترک کنند. و راستش این بود که شاه با آن دوقلوها چنان معتاد شده بود که تصور نمی کرد، روزی آنها را نبیند. حتا بعدها، وقتی دیگر هیچ نامه‌یی را به خاطر به یاد نیاوردن آنان باز نمی‌کرد، شبح مه آلود آنان از پس پردۀ چشمانش می‌گذشتند.

شاه، با آن که باور کرده بود، توانسته آن ها را از ذهنش، مانند خاطره پوچی به بیرون بیافگند، وقتی در کوچه های خلوت و یا جادۀ کوهستانیی که به جنگل منتهی می‌شد، قدم می‌زد، احساس می‌کرد وجودش از چیزی تهی شده است. احساس کمی و پوچی می‌کرد و نمی‌دانست، به جستوجوی چه است؟ اما آنها در او حضور داشتند. مانند هر حقیقتی که ممکن است در او وجود داشته باشد.

بار نخست که شاه خوابش را به آیینه گفته بود یازده ساله بود. خواب دیده بود که تازه از مکتب برگشته است. مادر را روی چارپاییی گذاشته، با چادر سفیدی پوشانیده بودند. زنان آشنا و ناآشنا در حویلی گرد آمده، دور چارپایی در صف های دایره وار، بی هیچ صدایی نشسته بودند. بی آن که سیمای شان سوگواریی را نشان دهد.

این را حالا فکر می‌کرد وقتی به آن خواب کودکی می‌اندیشید.

آن شب وقتی بی فریاد از خواب بیدار شده ، درد سنگینی را روی سینه اش حس کرده بود و ترس خفیفی را – جدایی از مادر را – در آن ترس درک کرده بود، ندانسته بود خوابش را به کی باز گوید.

آنگاه کسی از آن سوی خواب های اثیری اش صدا زده بود: «خوابت را به آیینه بگو، ان‌شاءالله، تعبیرش نیکو خواهد بود.»

پسان ها شاه نتوانست به یاد بیاورد که آن صدا، صدای هاتفی بود که از آن سوی خواب ها به گوشش رسیده بود، یا صدای مادر بود که گاهی حضورش چنان غیر ملموس می‌شد که شاه فکر می‌کرد، وجودش چیزی فرا حقیقی است و با زنده‌گی خاکی هیچ رابطه یی ندارد.

اما واقعیت این بود که، او از آن پس با آیینه آشنا شده بود. مثل آن که کسی با دوستی آشنا می‌شود. با همرازی که همه چیز را می‌توان به او گفت.

اما حالا شاه جرات نمی‌کرد به آیینه ببیند. در ذهنش فکرهای زیادی تکرار می‌شد. نمی‌توانست همه را جمع و جور کند. بالاخره، بعد از فشار زیاد به این نتیجه رسید که: رابطه او و آیینه، برای همیشه ختم شده است.

زیر زبان گفت: «بگذار دیگر خوابی تعبیر خوش نبیند.»

پیراهنش را تبدیل کرد و از روی میز کوچک کنار تخت نامه عارف را که با سطر سطر و کلمه کلمۀ آن رابطه حسی برقرار کرده بود، برداشت. این بار آدرس فرستنده را با دقت خواند و زیر زبان تکرار کرد.

چیزی از درونش سر بلند کرده بود که می خواست او را به سوی گورستانی پرتاب کند که سه گور پهلوی هم، در آن جا منتظر بودند، تا او اشک هایی را که این همه مدت جمع کرده بود، در پای شان بریزد. احساس عجیبی داشت. این احساس را شبی که به میدان هوایی فرانکفورت رسیده بود نیز داشت.

آن شب تصور کرده بود که با رسیدنش در میدان هوایی فرانکفورت، نازی و نازو، از آن سوی شیشه‌یی که استقبال کننده‌گان را از مسافرین جدا می‌کند، برایش دست تکان خواهند داد. تا دیری، چشمان شاه، مانند مادر نگرانی که فرزندانش را جست و جو کند، به تک تک مسافران و استقبال کننده‌گان چشم دوخت؛ اما نتوانست نازی و نازو را در میان آن ها بیابد.

ساعت ها از این سو به آن سو رفت، تا این که خسته و اندوه‌گین در گوشه‌یی از میدان خواب به سراغش آمد. خواب کوتاهی که رؤیایی در پی داشت: نازی و نازو، در پیراهن تنبان های آبی وروشن شان در کنار مادر بودند. مادر می‌خندید و نازی و نازو را در آغوش می‌فشرد.

شاه با کوشش زیاد باز هم نتوانست. فضای بیرونی خوابی را که دیده بود، به یاد بیاورد. انگار آن ها را در خلاء به خواب دیده بود. نه زمینی و نه فضایی در اطراف آنها ندیده بود.

وقتی برخاست، سراغ دست شویی را گرفت که چندین بار از کنارش گذشته بود. زود دروازه اش را که درآن تصویر ساده یی از یک مرد استاده حک بود پیدا کرد. داخل دست شویی شد. یک مشت آب سرد به رخسارش پاشید و خوابش را به آیینه گفت.

پسانها وقتی به یاد این خواب می افتاد، از خود می پرسید: «تعبیر این خواب، خوب بود یا بد؟» و جوابی نداشت.

حقیقت این بود که هرگز، نازی و نازو را در اروپا پیدا نکرد. زود رابطه اش از همه کس و همه جا بریده شد. دیگر به آیینه باوری نداشت. یکبار هم آیینه را با پیشانی‌اش شکست که نتیجه‌اش، زخم سطحیی در پیشانی‌اش بود که زود شفا یافت. اما ساعتی بعد دوباره خوابش را به شیشه پاره هایی گفت که تازه در سبد اشغال انداخته بود.

معتاد آیینه شده بود. باید خوابی می‌دید. باید خوابش را به آیینه می‌گفت. از آن یازده ساله‌گی تا حال، همیشه چنین کرده بود. و حالا چگونه می‌توانست آیینه را ترک کند. دوباره می‌توانست آیینه را بشکند؟ باور چندانی نداشت.

نازی و نازو، زمانی هم که در آن حویلی، در کنار مادر و شاه، نفس می کشیدند، بیش از خوابی نبودند. شاه تنها شنیده بود که نام پدر آن ها در فهرست کشته شده‌گانی که نام های شان در دروازه های زندان پلچرخی نصب شده بود، نشر شده بود. مادر شان، سال ها آن ها را با خیاطی و سوزن دوزی، بزرگ کرده بود. تا جوانی رسانیده بود؛ اما بعد از آن همه سال ها یک و یکباره، همه چیز را رها کرده با مردی که هیچ کس از هویت او خبری نداشت، فرار کرده بود.

شاه نمی‌دانست که از زبان نازی شنیده بود یا نازو که مادر شان، از ایران به آن ها زنگ زده و تماس گرفته بود. شاید مادر می‌خواست آن ها را به ایران، نزد خود بخواهد؛ این را مادر می‌گفت. اما عمۀ آن ها که از ماجرا خبر شده بود، دست و پا برهنه سر رسیده، آن ها را گرفته آمده بود نزد مادر شاه.

مادر گفته بود: «عمۀ نازی و نازو، در خانه پیش نل، چند سالی می‌زیستند.»

زمانی که عمه در همسایه‌گی مادر می زیست رابطه خوبی با مادر داشت و او را عین خواهر خود دوست می داشت. از همین رو نازی و نازو را نزد او آورده بود.

یکبار هم شاه با نازی یا نازو، به همان خانه یی که سال ها پیش عمه در آن جا می‌زیست و حالا بدون کرایه نشین خالی و متروک مانده بود، سر زدند.

بعدها شاه به یاد آورد که آن روز، در آن خانه خالی و بی اثاث، اولین رابطه عشقی‌اش را چگونه تجربه کرده بود؛ اما نتوانست گمان بزند که آن روز در آن خانه، با او نازی بود یا نازو.

شاه به یاد داشت که آن روز وقتی با نازی یا نازو به خانه برگشته بودند، مادر که انگار از همه چیز، بی واسطه خبر می شد، به شاه گفته بود: «عمه نازی و نازو به یادت می‌آید. به یادت می‌آید که چگونه دامن مرا گرفته بود و می‌گفت که چند ماه این دخترها را جای بده چند ماه… بعد من راه و چاه رفتن شان به اروپا را جور می‌کنم. من این ها را تنها پیش تو می توانم امانت بمانم. تنها پیش تو. کسی دیگر ندارم کسی که بالایش اعتماد کنم، ندارم. می‌دانم تنها تو می‌توانی این ها را از چشم مردم بد نگه داری… به یاد داری… شاه ترا می گویم به یاد داری؟!»

شاه چیزی نگفته بود و نازی یا نازو در حالی که ناخن هایش را می‌جوید، گفته بود: «خاله جان، چرا ناراحت هستی؟ ما کی کاری می‌کنیم که شما را ناراحت کند.»

و مادر چنان به او نگاه کرده بود که انگار آن ها را در حالتی که خود نمی‌توانستند به یاد داشته باشند، به یاد می‌آورد.

با آن همه، حضور آن ها در آن خانه، مثل خوابی بود. وقتی شاه بیدار شد و چشمان خواب آلوده اش را باز کرد، مادر گفت: «یک ساعت پیش عمه نازی و نازو آمد و آن ها را با خود به اروپا برد! عجله داشت. از این رو نازی و نازو نتوانستند منتظر تو بمانند، تا خدا حافظی کنند.»

و این تنها خوابی بود که شاه، برای تعبیرش سراغ هیچ آیینه یی را نگرفت. نه این که پیش آیینه نرود و برای ساعات متداوم اشک هایش را رو به رویش نریزد. بل تنها به آیینه نگفت که این خواب را تعبیر خوب کن. چرا که این واقعیتی بود تعبیر شده و دیگر تعبیری نداشت.

از میان برگ های صورتی یک گل رز جرقۀ نوری به بیرون می‌جهد. شاه می‌بیند پری خواب های کودکی‌اش با درخشش ذره های نور که اطرافش را گرفته است پیش رویش نمایان می‌شود. پری کوچک دیگر چهرۀ گنگ و نا آشنای کودکی‌اش را ندارد. بل چشم های سیاه و بزرگ با مژه های بلند دارد. زیر چشم ها خط باریکی از سرمه کشیده شده وطره گیسو روی پیشانی بلند او می‌رقصد. دماغ کشیده و باریک و بلند و لبان یاقوتی که در دو انتهای آن فرو رفته‌گی معجزه کرده و شانه‌های استوار اما استخوانی اش با پوست گندمی آن، قلب شاه را وا می‌دارد تند و تند تر بتپد.

شاه تصور می‌کند که قلبش دیر یا زود از جا کنده خواهد شد. لرزشی اول پاها وبعد تمام بدنش را به رعشه می‌اندازد. چیزی زیر گلویش گیر می‌کند، بعد با صدایی که تنها خودش آن را می‌تواند بشنود، می‌گوید: «‌(نازی)، (نازو).»

شاه وقتی از خواب بر می‌خیزد، می‌داند که نه از پری خواب هایش خبری است و نه از نازی و نازو. با آهی گره شده در گلو، کودکانه و سکندری خوران می رود به سوی یخچال که در کنج اتاق، یک قد ایستاده است. دروازۀ یخچال بی صدایی باز می‌شود و نور تندی تا تخت و دیوار عقب آن می تازد. شاه بوتل آب سرد را بر می‌دارد و نیم آن را با یک نفس سر می‌کشد. سردی آب را نخست در حلقوم و بعد زیر پوستش که برهنه است احساس می‌کند.

شاه به یاد دارد که بار پیش که این خواب به سراغش آمده بود، فردای آن شب خوابش را به آیینه گفته بود. و چندی بعد نامه یی برایش رسیده بود. نامه یی که از او می خواست آن دوقلو ها را فراموش کند. حالا شاه نمی‌دانست دوباره خوابش را به آیینه بگوید یانه. فکر می‌کرد این خواب راز و رمز های دیگری هم دارد که با آن خواب پیشین از بنیاد دیگر است.

راستش این بود که شاه از ناامیدی زیاد به هر چیز دم دست می‌خواست چنگ بیندازد. وحالا در دسترس ترین چیز برایش خواب بود.

شاه دوباره رفت روی تخت. فکر کرد تا صبح زمان کافی برای گفتن خوابش به آیینه دارد. کوشید بخوابد. اما همین که خواب روی پلک هایش می‌نشست، چشمانش پری کوچکی را می‌دید که به او لبخند می‌زند. چیزی در درونش به صدا می‌آمد و نمی‌توانست دمی‌ قرار گیرد. شاه از این پهلو به آن پهلو تا صبح به یاد نازی و نازو غلت زد و بیدار ماند. وقتی نیم خیز شد، از پشت پرده شعاع کمرنگ خورشید صبحگاهی خودش را به اتاق رسانیده بود. دست هایش را برد به سرش و دردی را که روی شقیقه هایش می‌دوید حس کرد. به دست شویی رفت. روبه روی آیینه به چشمانش خیره شد که رگ های سرخ خون رشته های باریکی را دور مردمک ها تشکیل داده بودند. درد را بیشتر روی شقیقه هایش احساس کرد. با کف های دست شقیقه هایش را فشرد و به آیینه دید. مردی رو به رویش خسته و بی حال معلوم می شد. فکر کرد آیینه از او می‌خواهد هر چه زودتر خوابش را بگوید و گورش را گم کند. مثل رقیبی به آیینه دید. آیینه همچنان سرد و عبوس روی دیوار میخکوب بود. شاه نفرت عجیبی نسبت به آن در خود احساس کرد. چیزی در درونش او را در مقابل آیینه تحریک می‌کرد. تصور کرد آیینه همه چیز را اشتباه تعبییر کرده است.

قدمی به عقب رفت و بعد یکباره پیشانی اش را که درد در دوسویش غوغا داشت، به آیینه کوبید. صدای پاره های شکستۀ آیینه را هنگامی که به سنگفرش دست شویی ریختند، مثل جیغ های کوتاهی شنید و سوزشی روی پیشانی اش تیر زد.

شاه جای زخم را با آب سرد شست و بعد با بنداژی که از صندوق کمک های اولیه بیرون آورد، بست. با همه بی‌حوصله‌گی نمی‌توانست پاره های آیینه را همانطور روی دست شویی رها کند. با سختی تکه پاره های شکسته را جمع کرد، در سبد آشغال ریخت و رفت سوی بستر که هنوز هم گرمی شب را در خود حفظ کرده بود.

شاه به یاد داشت که یک ساعت بعد دوباره رفته بود به دست شویی، از سبد آشغال بزرگترین پاره آیینه را برداشته و خودش را در آن دیده بود که خواب شبانه‌اش را تکرار می‌کرد.

بعد ها وقتی نازی و نازو را زیر توده یی از خاک به یاد می‌آورد، به یاد آن خواب و افسانه یی که مادرش برایش در کودکی تعریف کرده بود، می افتاد و زیر زبان می‌گفت: «ما به یک دیگر افسانه می‌گوییم و بی آن که بدانیم، افسانه ها مارا تکرار می‌کنند.»

آن گاه که بادهای جنوب، بوی مسافر می‌دادند و دقایق، کند و پر ملال می‌گذشتند؛ آن گاهی که شاه چشم باز می‌کرد و تنها رؤیایی از نازی و نازو را در آن عصر پاییزی روی صُفه می‌دید که باد با گیسوان شان بازی دارد؛ شاه همه چیز و همه جا را دگرگون شده می‌دید.

آن گاه، با عارف می‌زد به کوچه ها و پس کوچه هایی که می‌دانست بادهای خزانی تنها عابران آن کوچه های متروک اند. کمتر در اجتماع و ازدحام نمایان می‌شد و چیزی که کم داشت یک ریش مجنون وار و نیی بود که، مانند دلباختۀ ناکامی از فرسنگ های دور شناخته شود.

شاه، هر روز درباره روزهایی حرف می زد که با آن دوقلوها گذرانده بود. از بوی لای پستان های شان می‌گفت و از عطر گیسوهای شان. از لبخند و اشارۀ شان و از تسلیم و انکار شان. و قصه تکرار می‌شد؛ اما شاه باز هم می‌گفت و قصه اش را تکرار می‌کرد.

عارف، در میان این قصه هایی که بسیار تکرار می‌شدند، غزل هایی حافظ را می‌خواند و دست فلج شده اش را، که همیشه در گردنش بسته بود، نفرین می کرد: «لعنت به تو ای دست، لعنت به تو!»

و گاهی می‌دید، اشک، پلک های شاه را مرطوب کرده است، بعد از این بیت حافظ

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق

قدم برون نه، اگر میل جست و جو داری

می گفت: «چرا نمی خواهی بروی اروپا، در آن جا به ساده‌گی می توانی نازی و نازو را پیدا کنی.»

و شاه به فکر فرو می‌رفت و نمی‌توانست چگونه به مادر که به جز او کسی دیگر نداشت، بگوید که می‌خواهد او را ترک کند.

از سوی دیگر، رفتن به اروپا، پول و امکانات هنگفتی می‌خواست، که شاه به ساده‌گی نمی‌توانست آنها را آماده کند. وقتی پول در میان مطرح می‌شد، عارف به دست فلج اش می‌دید و می‌گفت: «لعنت به تو ای دست، لعنت به تو!» انگار اگر دستش بود، مانند جادوگری از هر کلاه گشادی دالر بیرون می‌کشید.

و شاه چشمانش راه می‌کشید و دستش را میان جیب های خالی اش فرو می‌برد و نفس عمیقی می‌کشید که اگر در آن حوالی حاتم طایی بود، سر راهش پول هنگفتی می‌ریخت و سفرش را رو به راه می‌کرد. اما وقتی شاه به خانه برمی‌گشت، هیچ سراغی از پول نبود.

یک روز مادر گفت: «من نمی‌خواهم به دنبال آن دخترهای فاسق، تو بروی اروپا و در شراب و فحشا، بی کس و بی پناه غرق شوی، ورنه حویلی پدرکلانت را می‌فروشم و ترا به اروپا می‌فرستم.»

شاه که آن رزوها در صنف سوم دانشکدۀ ادبیات درس می‌خواند، دانست که می شود مادر را مجبور ساخت تا با فروش حویلی، پول سفر را آماده سازد.

بعدها شاه به یاد آورد که چگونه هر روز با حربه های تازه مادر را وا می‌داشت تصمیم بگیرد که حویلی را فروخته او را به اروپا بفرستد.

اعتراف داشت که روح خبیثی در آن زمان در وجودش رخنه کرده بود و او هر روز با طرح نویی مادر را شکنجه می‌داد. مادر هر روز بیشتر از روز دیگر آب می‌شد و در میان دو سنگ آسیاب مانده بود. یک حویلی، یک پسر. و نمی توانست تصمیم بگیرد.

یک روز عارف دروازه را کوبید و در حالی که دست فلج‌اش از آستین پاره بیرون زده و بی اراده تکان می‌خورد و معصومیتش را بیشتر به رخ می‌کشید وارد خانه شد. یخنش تا سر سینه پاره شده، پیش چشم راستش حلقه کبودی نمایان بود. چهره زرد و استخوانی اش بیشتر از همیشه آزار دهنده به نظر می‌رسید. اضطراب در چشمانش تلالو داشت. و وقتی دهن اش را برای حرف زدن باز کرد مادر احساس کرد که آوازش ارتعاش غیر معمولی دارد که مادر آن را به حساب ترس گرفت و گفت: «عارف جان، خیریت است؟»

«نه، هیچ خیریتی نیست»

عارف به عجله پاسخ داد و خود را به طرف اتاق شاه برد که در آفتاب عصر گرم می‌شد.

«از نزد شاه شبنامه پیدا کرده اند، شاه از دانشگاه فرار کرده. شاید امشب نتواند به خانه بیاید. من آمدم اگر در خانه چیزهایی باشد، بسوزانم یا پنهان کنم.»

عارف با دست فلج شده اش که اکنون، به طرف زمین بی اراده آویخته بود، وارد اتاق شاه شد. می دانست که دلهره های مادر در چند دقیقه به اوج می‌رسد. همین که دانست مادر دیگر صبر ندارد، با چند پاره کاغذ از اتاق آمد بیرون و رو به روی مادر کاغذ پاره ها را به آتش کشید.

در چشمان مادر وحشتی را که می‌خواست، با شعله های آتش افروخته بود. همین که کاغذ پاره ها سوختند، خاکسترها را با کف دست سالمش مالید و به هوا پُف کرد و با تبسم به مادر گفت: «دیگر نگران نباش. همه اسناد را نابود کردم. هیچ سندی نمانده است. تنها چند روز اگر شاه آفتابی نشود بهتر است.»

و در حالی که دست بی حس و کرختش را از دنبالش می‌کشید، رفت.

ضربه بی‌نهایت تکان دهنده به مادر وارد آمده بود که او را به کلی از پا انداخت. دیگر نیرویی در مادر نمانده بود که با آن بتواند در مقابل چنین حربه یی مقاومت کند. عارف نقشش را به خوبی اجرا کرده بود و شاه می‌دانست که همین که با مادر روبه رو شود، آخرین مقاومت او درهم خواهد شکست و زمینه سفر آماده خواهد شد.

آن روز، شاه برای وارد کردن آخرین ضربه از پشت بام پُت و پنهان وارد خانه شد. آهسته مانند گربه یی که می‌داند چگونه سبک تر از اشباح وارد اتاقی شود. مادر همین که چشمش به شاه افتاد، نتوانست اشک هایی را که سال ها برای چنین روزی ذخیره کرده بود، در پای پسرش نریزد.

گریست و در میان هق هق سنگینی به شاه گفت: «من در هم شکسته ام. من در هم شکسته ام.»

و در حقیقت همان روز، احساس موهومی برایش گفت که دیگر پسرش را، تازنده است، نخواهد دید و او در میان ابرهای کبود غربت مانند ستارۀ تنهایی چندی سوسو خواهد کرد و بعد گم خواهد شد.

شاه، چندین بار بعد از این که خوابش را به آیینه گفته بود، در تنهایی هایش، وقتی حس غربت به درد کهنه و موهومی تبدیل شده بود، ازخود پرسیده بود: «مادر چگونه در دو روز توانست حویلی را بفروشد و قاچاقبری پیدا کند که مرا نخست به پاکستان و بعد از آن جا به آلمان ببرد؟»

وقتی آیینه هم نتوانست سراغی از نازی و نازو را برایش تعبیر کند، نا امید از یافتن آن ها، خواست از عارف بپرسد که مادر چگونه همه کارها را به تنهایی انجام داد. برای سومین بار بعد از رسیدنش به آلمان، پاکت خرید و قلم به دست گرفت و از راست به چپ نوشت:

«دوست عزیز و یار قدیم، عارف جان سلام!

می بخشی که نتوانستم پیش از این برایت نامه بنویسم. حالا که دیگر هیچ امیدی ندارم که نازی و نازو را بیابم، در مانده و خسته، می‌خواهم به همان حرف هایی که مادر گفته بود عمل کنم. شاید برایت گفته بودم که همان روزی که سفر می‌کردم، مادر، اشک هایش را پنهان از من سترد و گفت: «شاه جان! نازی و نازو را فراموش کن، آنها مثل رؤیا در زنده‌گی هردوی ما آمدند و بی آن که چیزی از خود به جا بگذارند رفتند. کوشش کن، برای خودت زنده‌گی کنی، نه برای آنانی که هیچ ارزشی برای تو نخواهند داد.»

من حالا در یک رستورانت کوچک در یک روستای قدیمی و دور از شهر کار می‌کنم. زبان آلمانی را خوب فرا گرفته ام و در کارهای رستورانت مهارت یافته‌ام. صاحب رستورانت برایم وعده کرده است که اگر همین طور خوب به پیش بروم، دیری نخواهد بود که منیجر رستورانت شوم. زنده‌گی را، قسمی که مادر گفته بود، در دایره کوچکی برای خودم خلاصه کرده ام. در این دایره کوچک، یگانه نگرانی‌ام، چیزی که آزارم می‌دهد، مادر است. نمی‌دانم، چه می‌کند؟ و چگونه به سر می‌برد؟ اگر توانستی برایم نامه بنویسی، درباره مادر بنویس. و البته اگر بنویسی مادر چگونه توانست، به آن زودی برایم حویلی را بفروشد و قاچاقبر بیابد، مرا شاد ساخته‌ای. هرچند می‌دانم که هر وقتی کارد به استخوان می‌رسد، با دست برهنه لبه تیز آن را می‌گیریم. برایت پول می‌فرستم. نگذاری مادر احساس تنهایی کند و خرچ نداشته باشد.

با درود و بدرود

دوستت شاه

 

نامه را همان روز پیش از آن که به رستورانت برود، به صندوق سرخ رنگ پست انداخت. دوست داشت جوابش را به زودی بگیرد؛ اما امید نداشت. می‌دانست که زنده‌گی در آن جا که مادر و عارف به سر می‌بردند، سیر عادی ندارد و کارها به صورت اصلی‌اش به پیش نمی‌رود؛ اما غیر مترقبه جواب نامه‌اش را به زودی دریافت کرد.

نامۀ عارف، هرچند مژده سلامتی مادر را می‌داد، اما تکان دهنده و سؤال برانگیز بود.

آن روز نامه را برای چندمین بار بلند بلند خوانده بود: «اول مژده می‌دهمت که همان پارۀ دست فلج را که بار دوشم بود، بریدم. دیگر این که مادر خوب و سر حال است. در باره سفر تو و فروش حویلی ازش پرسیدم. همین قدر گفت که وقتی خواستار چیزی هستی و به آن ایمان داری، تمام دست های پنهان به کار می‌شوند، تا تو به خواسته ات برسی. مادر دعا و سلام برایت می‌فرستد و وقتی می‌پرسم چیز دیگری برای گفتن داری؟ می گوید: نه، اما برایش بگو وقتی مرگم نزدیک شد، بیاید می‌خواهم وقتی جان می‌دهم شاه نزدیکم باشد.

و دیگر این که چرا نازی و نازو را در اروپا نیافتی، علت خاصی دارد و آن این است که آن قاچاقبر که وظیفه داشت آن ها را به آلمان ببرد، اصلاً این کار را نکرده است. عمه سه ماه پیش با نازی و نازو آمدند کابل. او در شهر مونشن زنده‌گی دارد.

عمه آن ها را بعد از پنج سال جست و جو، بالاخره در دوبی می‌یابد. اما وقتی که حکومت امارات، می خواهد آن هارا اجباراً بفرستد افغانستان.

من نمی توانم بیشتر در باره آن ها بنویسم. ترجیح می دهم همان قسم هم که تو در نامه ات نوشته بودی، آن ها را فراموش کنی و برای خودت زنده‌گی کنی. تنها برای خودت. پول هایی را که فرستادی به دست آوردم. زیاد در فکر فرستادن پول نباش. با وجود همه مشکل ها من آنقدر مردانه‌گی دارم که با یک دست بتوانم دو وقت مادر را غذا بدهم.

خدانگهدار

عارف

 

حالا شاه در این سر دنیا، جایی که برای تمام آنانی که دورو پیشش بودند، بیگانه‌یی بیش نبود.(هر چند با تمدن و فرهنگ آنان به زودی آشنا شد. اما نتوانست در حلقه های کوچک و بسیار خصوصی آنان که بنا به روابط نژادی و گاهی هم مذهبی ایجاد شده بود، نقوذ کند.) وقتی می‌خواست درد دل هایش را به کسی بگوید، به یاد عارف می‌افتاد. به یاد داشت که اولین رازهایش را به او گفته بود. اولین انزالش را، اولین عشقش را و بعداً هر خوابی را که می‌دید، بعد از آیینه به او می گفت.

عارف، که از صنف سوم مکتب، تا صنف سوم دانشگاه، زمانی که شاه، با کمک عارف توانست مادر را، مجبور سازد، زمینه سفرش را آماده کند، یارگرمابه و گلستانش بود.

شاه به یاد داشت که آن ها چگونه با هم دوست شدند. عارف، آن حادثه را هرچند هیچ گاهی ذکر نکرد، اما به خاطر آن روز همیشه برای شاه وفادار ماند. بعدها مادر، عارف را پسر خواند و عارف، بیشتر وقتش را با شاه در خانه شان می‌گذراند و کمتر از برادری که او می‌خواست داشته باشد یا تصورش را داشت، نبود.

آن روز، چند پسر صنف های بالا، بکس کتاب های عارف را گرفته، به او نمی‌دادند. شوخی بامزه یی نبود. سه نفر بودند و بکس را یکی به دیگری پرتاب می‌کردند. عارف از یک سو با آن دست فلج، نمی توانست، بکسش را به چنگ بیاورد، و از سوی دیگر توان آن را نداشت تا با آن سه پسر بزرگتر از خودش، دست و پنجه نرم کند.

آن روز شاه، در مقابل آن ها ایستاد و از عارف دفاع کرد. شاخه چوبی را که معلم ریاضی شان در کنج صنف همیشه برای تنبیه شاگردان تنبل داشت، با خود آورد و با ضربه های محکم آن که به پشت و پهلوی آنان فرود آورد، دو پسر بزرگتر از خود را، به گریه نشاند و سومی را ترساند.

بعد که اداره مکتب از زد و خورد آن ها با خبر شد، معلم ریاضی از شاه دفاع کرد و به شاه گفت: «عارف باید، همیشه دوست تو باشد. دوست بسیار نزدیک و وفادارت.»

بعدها، شاه فکر کرده بود که آن حادثه کوچک، چگونه توانسته بود، رشته دوستی را میان آن ها، آنقدر مستحکم بسازد و به این نتیجه رسیده بود که : «اگر حادثه کوچکی را هم اهمیت بدهی، چون حادثه بزرگی، نتیجه خواهد داد.»

در کنار آن، آنچه دوستی شاه را با عارف، بیشتر کرده بود، اعتمادی بود که هردو به هم داشتند. این را شاه وقتی درک کرد که عاشق نازی و نازو بود. از آن پس عارف به دوقلوها مانند خواهر می‌دید و از آن ها چون برادر دفاع می‌کرد.

شاه به یاد داشت که عارف چگونه، با یک دست، به جنگ پسری رفته بود که نازی یا نازو را در کوچه اشاره کرده بود. بعدها با وجود قدردانی از آن احساس، بالای این کار عارف می‌خندید و او را احساساتی می‌خواند؛ اما عارف، زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «ما مردم شرق، با همین حماقت خود خوش هستیم. برای ما ناموس ما از همه چیز مهم تر است. این خون گرم در رگ های توهم جاری است. تنها منتظر باش تا به حرکت بیاید.»

و روزی که آن خون در رگ های شاه به حرکت آمد، به یاد عارف افتاد و به درست بودن حرفش، اعتراف کرد.

حادثه هرچند زیاد مهم نبود، در آلمان اتفاق افتاده بود. روزهایی بود که تازه به آلمان رسیده، برای جست و جوی دوقلوها، بیشتر به محافل افغان ها سر می‌زد تا اگر سراغی از آن ها به دست بیاورد. یک روز، در محفل عروسیی که ناخواسته به آن جا رفته بود، با دو سه پسر هم سن و سالش، دور یک میز نشست. آهسته آهسته، حرف ها را کشید به دوقلوها و پرسید اگر به نام نازی و نازو که هردو شبیه هم هستند سراغی داشته باشند.

یکی از پسرها که گرم از باده تلخ بود، می‌گفت ممکن نیست دو نفر آنقدر به هم شباهت داشته باشند که کسی، آن هم دوست نزدیک شان، نتواند بشناسد شان. اما شاه اصرار می‌کرد که آن ها صد در صد شبیه هم هستند.

پسر جرعۀ دیگر از نوشیدنی اش، سر کشید و با طنز گفت: «اگر من یکی آن ها را ببینم و بعد به بستر ببرم، فردا چگونه بدانم که، کدام یکی را گاییده ام!»

همراهانش به خنده افتادن اما، خون در رگ های شاه چنان در یک لحظه به جوش آمد، که مشت گره شده اش درست بالای بینی آن پسر حواله شد.

شاه سه روز پس از آن که از زندان رها شد. در نامه یی به عارف نوشت: «… عارف جان، چقدر راست می‌گفتی که ما افغان ها، خون گرمی داریم. همان خون گرم که یک روز در جان تو به جوش آمده بود، چند روز پیش، مرا به جوش آورد.»

اما، عارف، دیگر به گپ های خودش باور نداشت. آن جایی که او زنده‌گی می‌کرد. بسیاری از ارزش ها آهسته آهسته، در زیر رگبار جنگ تحمیلی از میان می‌رفتند. جنگ که به پایتخت کشیده شده بود، همه چیز را زیر سوال برده بود. از این رو عارف در پاسخ نامه، تنها نوشت: «آن روزها فکر می‌کردم که ارزش های اخلاقی، در هر شرایطی، بی هیچ خدشه‌یی سالم می‌مانند؛ اما حالا می‌دانم که، ارزش‌ها، تنها می‌توانند در جامعه‌یی باقی بمانند که، انسان های آن جامعه، دغدغه ناامنی و فقر را نداشته باشند.»

آن‌ها، نازی و نازو، برای تمام کسانی که آن دو را می‌شناختند، شوم بودند. این که مادرشان هنگامی که آن ها را می‌زایید، نمرد، کمتر از معجزه یی نبود.

دوقلوها پیش از روز معین، در یک عصر روز سرد زمستانی که جاده های شهر زیر برف سنگین، رفت و آمد آدم های پریشانی را، که خبرهای خوش کمتر می‌شنیدند بدرقه می‌کرد، تولد شدند.

آنها، نازی و نازو، باور داشتند که حاصل خبر مرگ نا به هنگام پدر بودند که به طور ناشیانه یی از طرف عمه در گوش مادر خوانده شده بود.

بعدها مادر به نازی و نازو گفته بود: «وقتی عمه با چهره زرد و رخسار تکیده از در در‌آمد، دلم غلط خورد، گواهی داد خبر بدی در راه است. عمه آمد و تا کسی دیگر خبر نشود، آهسته زیر گوشم گفت: «اعظم رفت، کشتندش.» آنگاه احساس کردم دلم مثل پرندۀ کوچکی از لانه‌اش پرید. اول خود را تهی احساس کردم. سبک مثل آن که هیچ چیزی در درونم نباشد. بعد شما در شکمم شروع کردید به تکان تکان خوردن. دردی که دیگر هرگز مثالش را ندیدم، از نوک پا تا فرق سرم به دویدن آغاز کرد. مرکز درد کمرم بود. دیگر ندانستم چه شد. وقتی در شفاخانه به هوش آمدم، برایم گفتند که شما را از روی بطنم بعد از عمل جراحی، بیرون کشیده بودند.»

مادر، هرچند آن ها را با محبت فراوان بزرگ کرده بود، اما در درون در جایی از وجودش، به آن ها نفرت هم داشت. در همان روز تولد، زنانی که به خانه سر می‌زدند، گاهی آهسته و گاهی بلند، می‌گفتند که «دخترهای بد قدم، با آمدن شان، پدر را کشتند و مادر را بیوه کردند.»

«پسان ها، مادر به این عقیده باورمند شده بود که، علت اصلی کشته شدن شوهرش، همین دخترهای شوم بوده است.»

هرچند این عقیده تا سال ها در درون مادر مثل آتشفشان خاموش مانده بود، اما وقتی فرید را دید و با او آشنا شد، آتشفشان آهسته آهسته به جوش آمد و یک روز انفجار کرد.

هیچ کس ندانست که حرف ها و گپ های فرید، در به طغیان کشیدن این آتشفشان چقدر مؤثر بود، اما، دو یا سه هفته بعد از آشنایی با او، مادر دیگر نمی‌توانست به دوقلوها بدبینانه نبیند. زر زری شده، هر روز یک چیز را بهانه می‌گرفت. بعد دوقلوها را پهلوی هم روی دوشک می‌نشاند و یک ساعت فحش و دشنام می‌داد شان و گاهی هم با دست های کوچک و دخترانه اش، که فرید آن ها را زیاد دوست داشت، به سر و روی آن ها می‌زد و در آخر خودش را هم خون آلود می‌ساخت. فکر می‌کرد که آن ها مانع همه خوشی هایش هستند. که گذشته اش را برباد ساخته، آینده اش را نمی‌گذارند، از آن گذشته بهتر باشد.

نازی و نازو که این دگرگونی را در مادر می‌دیدند، نمی‌دانستند که ماجرا از کجا آب می‌خورد و فکر می‌کردند همه چیز زیر پای عمه است. حتا با هم یکجا به این عقیده رسیده بودند که اگر عمه آن روز، خبر مرگ پدر را آن گونه به مادر نمی‌گفت، شاید پدر نمی‌مرد. آن ها زودتر از وقت تولد نمی‌شدند و مادر هرگز بالای آن ها دست بلند نمی‌کرد.

این بسیار بعدها بود که به فکر شان رسید که شاید فرید مادر را در مقابل آن ها بدبین ساخته است. آن ها فرید را، یکی دوبار دیده بودند و بس.

بعدها که یک روز خواستند به یاد بیاورند که او چگونه قیافه یی داشت و آیا ارزش آن را داشت که مادر عاشقش شود و آن ها را رها کرده با او فرار کند، مؤفق نشدند.

این نازی یا نازو بود که تنها به یاد می‌آورد که او را از نیم رخ دیده است. قد بلند و چهره استخوانیی که ریش کوتاهی رویش را پوشانیده بود. زیبا نبود یا او فکر می‌کرد که زیبا نبود. همو به زحمت می‌توانست تصور کند که شاید چیزی کمتر از چهل سال نداشته است.

دوقلوها عقیده داشتند که اگر عمه خبر مرگ نابه هنگام را آن روز به مادر نمی‌گفت ممکن نبود آن ها در یک زمان واحد تولد شوند. معلوم نبود این مطلب از کجا و چگونه به ذهن شان رخنه کرده بود. آن ها جداً به این عقیده باور داشتند و حتا نازی یا نازو می‌گفت: «من می توانستم از یک الی ده دقیقه بزرگتر از تو باشم و حالا نیستم.»

پسان ها، به این باور نیز رسیده بودند که اگر آن خبر چینی نبود، ممکن در یک زمان تولد نشده، شباهتی هم باهم نداشته باشند. نازی یا نازو با خنده می‌گفت: «شاید من از یک الی ده دقیقه زیباتر نیز می‌بودم.»

اما کودکی و نوجوانی آن ها تا آن روزی که فرید در زنده‌گی مادر داخل شد، از فراز و نشیب زیادی برخوردار نبود. بعد از مرگ پدر فرار مادر با آن مرد بی هویت، که مانند بلایی آمد و مادر را در ربود، بزرگترین حادثه در زنده‌گی شان حساب می‌شد. تا آن روز زنده‌گی خطی و ساده‌یی داشتند که بی هیچ گره و گشایشی می‌شد در یک نفس تعریفش کرد.

در آن سال ها برای نازی و نازو همه چیز دور شباهت ظاهریی می‌چرخید که آن دو با هم داشتند. تمام شوخی ها و غصه های کوچک شان از همان جا سرچشمه می‌گرفت و همان جا ختم می‌شد. تا مادر‌ رفت.

بعدها وقتی در بستر، در کنار بیگانه ها خود را به خواب می‌زدند، روزهایی را که در نزد شاه و مادر بودند، مانند رؤیای شیرینی به یاد می‌آوردند که با همه ساده‌گی، از نشاط و هیاهوی شادی مملو بودند. شاید اولین و آخرین کاری که عمه انجام داده، برای دوقلوها، بد تمام نشده بود؛ اما آن روزها را آیینۀ سرنوشت شان دیری نتوانست تحمل کند و فرو شکست. با شکستن آیینه، سرنوشت رنگ دیگری از خود نشان داد. رنگ زشتی که، دوقلوها، تا دیری باور نمی کردند که آن چه با آنان اتفاق می‌افتد کابوسی بیش نیست.

بعدها، وقتی نازی یا نازو هر روز بیشتر وزن می‌باخت و در تمام پوستش خارش عجیبی بود، روزهایی را که با شاه بود، مانند شادترین روزگار زنده‌گی اش، به یاد می‌آورد که در میان کابوس هایی که شبانه روز در گردش، گردش داشت، محو می‌شد. آن روزها به خواب شیرینی می‌مانست که آرزو می‌کرد دوباره به سراغش بیاید. اما می‌دانست چنین چیزی ممکن نیست. حتا روزی که بعد از پنج سال، عمه در اتاق کثیف و دود زدۀ شان را در طبقه هفتم در دوبی باز کرد و آنان را چون دو پرنده کوچک در آغوش فشرد، چراغ امیدی در سینه اش روشن نشد. دیگر برای آنان همه چیز دیر شده بود. حتا زنده‌گی!

آن ها، نازی و نازو، روزی را که به دوبی پیاده شدند و قاچاقبر با تبسم مرموزی برای شان گفت، به آلمان خوش آمدید، به یاد داشتند، اما یاد خاطره های پنج سال در دوبی، چیزی نبود که در ذهن شان ته نشین نشود. یادها و خاطره ها را نمی‌خواستند به یاد بیاورند. تنها وقتی، مرگ خودش را پشت در رسانید، آن ها به یاد آوردند که چگونه بسترهای سرد هوتل های بزرگ را با گرمی بدن های نازک و معصوم خود گرم می‌کردند.

هر شب با یکی و هر شب تجربۀ دیگری از درد. بعدها گاهی در یک شب با چندین مرد رو به رو می‌شدند که، در زیر استخوان های بزرگ شان، تن های نازک و ضعیف شان از درد بی تاب می‌شد.

تنها یک بار، نازی یا نازو، به مادر گفت: «پنج سال در دوبی، در زندانی گذشت که اتاق هایی که بسترهای آنان همیشه برای مردان بی زن و بچه یی که به حیث کارگر در دوبی و دیگر شهرهای همجوار، کار می‌کردند، آماده بود. هیچ گاهی نتوانستیم یک روز را در بیرون از آن بسترها بگذرانیم. اگر یک شب می گفتیم مریض هستیم، مرد عرب که ما را از قاچاقبر خریده بود، با شلاق اش به جان ما می‌افتاد و می‌گفت: «تا هنوز هم من پول خرید شما را دوباره به دست نیاورده ام.»

آن ها، نازی و نازو در روزهای آخر، شوم بودن خود را با بیماری ایدز به دلالانی که آن ها را خریده بودند، اعلان کردند.(شاید یگانه شومی یی بود که توانسته بود آنان را از دست آن عرب نجات دهد.) بیماری ویزه رهایی از دست دلالان به حساب آمد. عمه که معلوم نشد چگونه از وجود آن ها در دوبی بعد از پنج سال، آن هم بعد از کشف مریضی شان، با خبر شد، زود به سراغ شان آمد.

چشم ها با آن دایره های سیاه و گونه ها با زردی شان و جلد با دانه های سرخ رنگ و خارشی که دست های شان را هیچ گاهی آرام نمی گذاشت، در اولین نگاه عمه را به وحشت انداخت.

بعدها، آنها به مادر گفتند: «عمه زیاد کوشید ما را به آلمان ببرد. اما سفارت آلمان به ما ویزه نداد آن ها به بیماران ایدز ویزه نمی دهند. تمام تلاش های عمه بی‌نتیجه ماند و ما باز هم بار دوش تو شدیم.»

نازی و نازو، زیر و بم یک آهنگ بودند. بارها شاه وقتی به یاد آنها می افتاد، از خود می‌پرسید که اگر این ها دو نه، یکی بودند، چه فرقی می‌داشت؟ شاه در پاسخ نمی‌توانست برای دو بودن آنها توجیهی بیابد. به یاد داشت که روزی از نازو یا نازی شنیده بود که، می‌دانی چرا ما دو تن هستیم؟ و بعد همو خود پاسخ داده بود: «چرا که عشق تو آن قدر بزرگ است که برای یک تن بسیار زیاد است.» و خندیده بود.

در روزهایی که شاه تازه درد جدایی را تجربه می‌کرد و یگانه تکیه گاهش عارف بود، درمانده و ناامید روزی از عارف پرسیده بود:«اگر مادر مانع رفتن آنها ها می‌شد، می‌توانست؟» و عارف گفته بود:«اگر آنها یکی می‌بودند، مادر چنین می‌کرد. البته بعد از عروسی شما. اما آنها دو تا هستند و یکی شان در هرصورت باید می رفت. و آنها هیچ گاهی نگفتند کدام یک ترا دوست دارد.»

حالا شاه به یاد داشت که نازی یا نازو برایش گفته بود: «ما از روزی که تولد شده ایم، یکجا هستیم، فکر نمی کنم حتا عشق تو هم ما را از هم جدا سازد. شاید اگر دو تا نبودیدم، زنده ام نبودیم.»

در حقیقت آنها، دوقلو ها، چنان با هم آمیخته بودند که نمی توانستند، خود را دو فرد جداگانه فکر کنند. آنها نه تنها شباهت ظاهری داشتند بل اندیشه و فکرشان هم یکی بود. شاه به یاد دشت که آنها چگونه فکر یک دیگر را اگر در یک جا هم نباشند، می خوانند.

آن روزها هرچند درباره تلیپاتی عقیده یی نداشت، اما بعد از دیدن آنها به این باور رسید بود که آنها از این دانش بهره وافری دارند.

یک نیمه شب پاییزی از نازو یا نازی پرسیده بود: «می‌دانی در کف دست من چی نوشته است؟» و بعد خود پاسخ داده بود: «یک واژه که هم می‌توانی نازو بخوانی‌اش و هم نازی.»

نازی یا نازو خندیده و گفته بود: «در دست ما می‌دانی چه نوشته است؟» و بعد در حالی که کف دستش را نزدیک چشم او آورده بود با خنده گفته بود:«پری! پری‌یی که یک وقت مشتت را باز کنی مانند پروانه یی از آن فرار خواهد کرد و دور دور دور خواهد رفت.»

و آنگاه مانند پروانه یی از کنارش، به سوی ابرهایی که مانند بال های یک فرشته در آسمان گسترده بود، بال زده بود. شاه متحیر به اتاقی رفته بود که نازی یا نازو خواب بود. با پا گذاشتن به اتاق، نازو یا نازی مانند پروانه یی از خواب بیدار شده و گفته بود: «خوش آمدی شهزادۀ جوان!» و شاه پرسیده بود: «خواهرت را ندیدی؟» نازی یا نازو گیسو هایش را روی برجسته‌گی پستان های کوچکش ریخته، از دریچه به ابرهایی که در فضای بیرون شناور بودند، دیده گفته بود: «ندیدی؟ به سوی ابر ها رفت.» و بعد وقتی شاه را دیده بود که مانند درخت خشکی در جایش بی تکان ایستاده است، گفته بود: «همان سوال کف دست را از من نمی کنی؟» بعد با گوشه‌یی چادر صورت او را نوازش کرده مانند پروانه یی از دریچه به سوی ابرهای سفید پرواز کرده بود.

مترو در ازدحام انبوه آدم هایی که، شاه هیچ یک را نمی توانست، بشناسد، یا با یکی از آن ها بتواند درد دلی بکند، می‌ترکید. پیرمرد سیاه پوستی که، بجز استخوان های درشت و پوست سیاه نازکی که روی آن کشیده شده بود، در وجودش چیز دیگری دیده نمی شد، تکیه به ستونی، با آهنگ بغض آلودی سکسفون می‌نواخت. فضای سرد ایستگاه مترو را صدای سکسفون پر کرده بود. شاه فکر کرد این ساز او را به گریه خواهد آورد. یک بار تصور کرد، او خود سکسفون نواز است و غصه هایش را به سان سازی می‌ریزد تا ترحم مردم را جلب کند. سکسفون در میان دستان لرزانش بودند که، نازی و نازو را دید، در همان پیراهن تنبان آبی شان که گیسوهای شان را باد تکان می داد.

هرچه نفس داشت، در میان لوله فلزی سکسفون دمید، خواست تمام ناله هایش را جار بزند. اما آن ها را، دوقلو ها را، مردی که نتوانست چهره اش را ببیند، میان یک اتاقک(واگون) خالی برد. و قطار واگون ها، آهسته به حرکت آمدند و بعد به سرعت از چشم شاه دور شدند. شاه بیشتر به سکسفون دمید و بعد در میان ازدحام انسان هایی که نمی شناخت به گریه افتاد. حتا پیرمرد سکسفون نواز، سکسفونش را گذاشت و به او خیره شد، همه گرد او جمع شدند، همه چشم ها به او خیره شدند…

شاه وقتی چشم هایش را باز کرد، پر اشک بودند. از بستر برخاست و رفت سوی پنجره، دنبال صبحی که هویدا نبود. در بیرون، روستای دور افتاده یی که او در آن زنده‌گی می‌کرد، در زیر سیاهی شب محو و موهوم به نظر می‌رسید.

شاه خود را از میان تاریکی سیالی که فضای اتاق را اشغال کرده بود به سویی دست شویی کشاند. کلید چراغ را زد و گذاشت که نورسیال و سفیدی که یکباره فوران کرد، چشمانش را پُر کند.

پاهای برهنه‌اش، سردی سنگفرش دست شویی را حس کردند. رو به آیینه ایستاد. در آیینه خودش بود. چشمان باد کرده و اشک آلود، چهره گرد و چشمانی که رنگ میشی داشتند. دور چشمانش و گوشه های چشمش، خط های نازک افتاده بودند که از پیری زودرسی خبر می دادند. چند ساله بود؟ بیست و شش. سال تولدش را زیر زبان تکرار کرد و خندید. تصور کرد دختری از آن سوی آیینه می‌پرسد، بیست و شش؟ بعد می خندد و می گوید: «فکر نمی کنم شما از چهل سال کمتر داشته باشید!»

شیردهن آب را باز کرد و مشتی آب سرد به رویش پاشید، آیینه همچنان منتظر بود که شاه، خوابش را بگوید. شاه با دلتنگی خوابش را گفت و از دست شویی آمد بیرون.

دیگر آیینه آن کشش سال های کودکی اش را نداشت. آن سال ها همین که از خواب بر می‌خاست، می رفت دست شویی، خوابش را که بیشتر وقت ها هم، کمتر به یاد می‌داشت، به آیینه می‌گفت و تمام روز فکر می‌کرد، چه تعبیر خوبی داشته است.

آن روز، تمام لحظه ها را به فکر نازی و نازو بود، به فکر دوقلوهایی که بعد از پنج سال نیز خبری هر چند ناقص و جسته گریخته از آن ها نشنیده بود. چند بار در طول روز دعا کرد آیینه تعبیر خوبی از خوابش کند. آرزو داشت همین که از رستورانت می بر آید، با دو دختر زیبا، که هردو لباس هایی به رنگ آسمان پوشیده‌اند و گیسوهای شان، یکسان روی پیشانی های شان افتاده و گوشواره های یک رنگ از گوش های شان آویزان است و آن سوی لباس های نازک همرنگ، پستان های کوچک و گرد شان خود نمایی نمایند – این تصوری بود که از مدت زیادی به این سو، در ذهن داشت – رو به رو شود، نشد.

وقتی کلیدهای رستورانت را به مایکل، دستیارش سپرد و گفت: «من کاری دارم که باید به آن برسم، تا پس فردا، متوجه همه چیز باش.»

نمی‌دانست چگونه با عمه رو به رو خواهد شد.

پیدا کردن منزل عمه در مونشن زیاد طول نکشید. شاه وقتی خودش را پشت دروازه یافت متردد ماند زنگ را به صدا بیاورد یا نه. چیزی در درونش اخطار می‌دادش. می‌دانست خبرهای شادی از عمه نخواهد شنفت. یکبار کسی در درونش واداشتش برگردد؛ اما می‌توانست بدون دانستن این که نازی و نازو به چه سرنوشتی دچار شده اند، باقی عمرش را بگذراند؟ آیا او نبود که می‌خواست به هر قیمتی که باشد، تنها بداند، بر آن ها چه گذشته است؟

بالاخره دست لرزانش را برد روی تکمه زنگ و فشار داد. صدای جرنگس زنگ را که آن سوی دروازه، در دهلیز پخش شد، شنفت. هنوز هم نمی‌دانست، چگونه خود را به عمه معرفی کند.

هژده ساعت بعد وقتی خود را در اتاقش تنها یافت، فکر کرد هیچ چیزی در باره دوقلوها نمی داند. این تنها سه روز بعد بود که تکه پاره های ماجرا را که عمه گفته بود توانست سر هم کند و نتیجه بگیرد.

بعدها وقتی شاه، کنار قبر نازی و نازو روی تخته سنگی نشست، به یاد آورد که آن روز عمه وقتی دروازه را به رویش گشود، بی آن که او خود را معرفی کند، شناختش و مانند پسری که از سفر دوری برگشته باشد، در آغوش گرفتش و بوسیدش و دانست که آن ها، دوقلوها، همه چیز را در باره او به عمه گفته بودند.

آن روز عمه گریست، گریست و گریست. انگار منتظر شاه بود تا بگرید. هرچند شاه در همان لحظه نخست دانسته بود که عمه سال ها گریسته است و چشمانش گواه آن اند.

بعد وقتی عمه به حرف آمد. حرف هایش بریده بریده و بی مفهوم بودند. عمه نمی توانست توالی زمانی قصه را پی گیری کند. گاهی از یک جا و گاهی از جای دیگر، گاهی از یک زمان و گاهی از زمان دیگر می‌گفت. پرنده یی بود که از شاخه‌یی به شاخه یی می پرید و حرفی از یکی و سخنی از دیگری می‌گفت.

بعدها، شاه حرف ها و سخن های پراگنده را در سه جمله برایش خلاصه کرده بود:

– قاچاقبران، نازی و نازو را در دوبی به یک دلال زنان فروخته اند.

– آن ها، دوقلوها، پنج سال تمام در دوبی مانده اند و مورد سؤ استفاده قرار گرفته اند.

– نازی و نازو با مرض ایدز برگشته اند کابل پیش مادر و شش ماه پیش مرده اند.

آن روز وقتی شاه، به اتاق کوچک و سردش برگشته بود، نتوانسته بود همه چیز را نفرین نکند. دیری شراب نوشیده بود و تا نیمه های شب، از یک سو به سوی دیگر پهلو خورده و خواب به چشمانش راه نیافته بود. و بعد وقتی خواب به چشمانش هجوم آورده بود، از بستر برخاسته با پاهای برهنه رفته بود به جاده یی که مسیر طولانیی داشت و به جنگل تاریکی می‌رسید. در تمام طول راه، بغض آلود گریسته بود و غم هایش را فریاد کرده بود.

حقیقت این بود که می‌ترسید، خوابی به سراغش بیاید و او مجبور شود به آیینه رو آورد. در همان حالت مستی با خود گفته بود: «اگر نازی و نازو به خوابم بیایند، آیینه می تواند آن خواب را خوب تعبیر کند؟»

و بعد با خنده به خودش گفته بود:«نه! هرگز نه!»

فردای آن شب، کوشیده بود همه چیز را فراموش کند و فراموش کرده بود.

چندین نامۀ عارف را، بی آن که باز کند، به اشغال دانی انداخته، با هر آن چه یادی از نازی و نازو با آن ها بود، بریده بود. آرام آرام، همه چیز می‌خواست به سوی آرامی و سکون برود. نمی‌دانست چه مدتی از آن حادثه گذشته بود که آخرین نامه عارف رسیده بود. متردد از آن که، نامه را باز کند یا نه، مدتی آن را، روی میز کوچک کنار بسترش گذاشته بود. بالاخره یک نیمه شب، نامه را باز کرده بود و با باز کردن آن در کابوس هایی را گشوده بود که او را به گورستانی در کابل فرا می‌خواند.

حالا درست یک سال و شش ماه و چند روز می‌شد که با کابوس ها می‌گذراند. نامه را یک بار دیگر برداشت و آدرس فرستنده را خواند.

سگ سیاهی، که آهسته آهسته بزرگ می شد و از دندان های بزرگش، قطره های خون می چکید. به انسان گونه یی تبدیل شد که از کمر به بعد روی دو پا ایستاده بود. با دستانش از دو سوی کمربند سیاه و سگک داری محکم گرفته، روی صخره یی ایستاد بود که رو به روی آن گورستان بزرگی که سنگ های قبر و توغ های رنگارنگ شان معلوم بود و نبود، وجود داشت.

شاه خود را با کفن سفیدی در میان گورستان دید که از سر یک قبر به سر قبر دیگر می شتافت و روی سنگ های قبر، نام کسی را جست و جو داشت. زمین سنگین گورستان ساکن نبود. می‌لرزید و با تمام قبرهایش به سوی صخره یی که سگ انسان گونه بالای آن ایستاد بود، حرکت داشت. شاه به هر تخته سنگی که چشم می‌دوخت، از او دور تر می شد. هرچند با سرعت بیشتر می‌دوید، می‌دید که فاصله کمتری را سپری کرده است. گرد و غبار و صداهایی در هم و برهم در اطرافش غوغا داشتند. در میان صداهای موهوم صدایی را شنفت که به گوشش آشنا آمد. صدا زد: «مادر! مادر! این تو هستی؟»

اما مادر در پاسخ چیزی نگفت. فراز قبری رسید که نیمۀ آن، مانند دهن مرده‌یی، باز مانده بود. پیش قبر ایستاد و به قبر دهن باز کرده دید که جسدی با کفن سفید در آن تکان می خورد. یکبار جسد نیم تنه اش را از قبر بیرون کرد و از میان کفن سری پیدا شد.

شاه ندانست نازی بود یا نازو، اما همان زیبایی را داشت که سال ها پیش، دوقلوها را با آن زیبایی دیده بود؛ اما پیشتر از آن که بجنبد و یا به جسد چیزی بگوید، سگ انسان گونه دهنش را باز کرد و او را بلعید… .

شاه وقتی بیدار شد، مایکل گیلاس آبی را پیشش نهاد و آهسته گفت: «مثلی که در این شب ها خواب نداری!»

شاه، پشت میز کوچکی، در آشپزخانه رستورانت خودش را یافت که نمی‌توانست دیری در آن جا مانده باشد.

مایکل درست می‌گفت. چندین شب، کابوس هایی که پی هم سراغش می‌آمدند، نگذاشته بودند خواب به چشمانش راه بیابد.

بدی اش این بود که دیگر نمی توانست، آن چه در خواب های کوتاه و طولانی‌اش می‌دید، به آیینه باز گوید. هر بار که به آیینه نزدیک می‌شد، آخرین کابوس در آیینه تکرار می‌شد و تنش از ترس چنان می‌لرزید که حتا در کودکی هایش چنان نترسیده و نلرزیده بود.

هفتۀ دیگر شاه هنگامی که در فرودگاه فرانکفورت با صف طویلی به سوی هواپیمای آریانا می‌رفتند، با خود گفت: «باید رفت. شاید مادر مرا می‌خواند! شاید مادر نیز در آن گورستانی که لحظه هایش سرد و تاریک است، چنین کابوس هایی می‌بینند.»

شاه با خود اندیشیده بود که اگر تند نجنبد شاید دیر شود و آنگاه کابوس ها مانند پیری، هر روز بیشتر سراغش را بگیرند.

او از همان لحظه یی که تکت آریانا را در دست گرفته بود، آرامشی احساس می‌کرد. انگار سرش را کنار قلب مادر گذاشته، طپش های آرام آن را احساس کرده بود.

بعدتر وقتی از دریچه کوچک هواپیما، به کوه های خشک و سیاه وطنش دید، ندانست در آن کوه ها چه نیروی شگرفی است که دلهره هایش را جذب می‌کنند. در طول راه چند بار به خواب های کوتاهی فرو رفته بود و هیچ کابوسی خواب هایش را به هم نزده بود.

وقتی هواپیما به میدان هوایی کابل نزدیک می‌شد و خلبان به مسافرین مژده داد که به کابل خوش آمدید، ما به زودی به فرودگاه کابل فرود می‌آییم، شاه با خود گفت: «شاید بعد از این هیچ کابوسی به خواب هایم، سر نزند!»

اما، عارف را مانند کابوسی در ذهنش تصور کرد که با دست بریده اش در فرودگاه منتظرش است. از ذهنش گذشت: «از این کابوس زنده، کی خلاص خواهم شد؟»

عارف، آن روز در فرودگاه، لاغر و صبور از شاه استقبال کرد. بعد از سقوط طالبان توانسته بود، دوباره به کار و بارش، رونق دهد. این را همان لحظه یی که، شاه از موتر پرادوی جدیدش، تعریف کرد، به زبان آورد.

شاه تا در سیت پهلوی دریور، قرار نگرفته بود، متوجه دست بریده عارف نشد. آنگاه آستین خالی عارف، توجه اش را جلب کرد. شاه ندانست که با چهره متبسم و یا حزین از بریدن دست عارف، یاد کند. هر چند می‌دانست که آن دست، مثل انگشت ششم، یک چیز اضافی و به درد نخور بود، اما می‌شد از بریدن عضوی از بدن کسی، هرچند بیهوده، با شادی یاد کرد؟

عارف که متوجه شاه بود، دانست که چه دغدغه یی، ذهن شاه را به خود مشغول ساخته است. با اشاره به دستش، با خنده گفت: «این دست هم ماجرایی دارد، گفتنی!»

شاه باز نتوانست تصمیم بگیرد که چه بگوید، عارف به سخناش ادامه داد: «می‌دانی آن دست بریده در کجا است؟»

و بعد بی آن که منتظر باشد پاسخی بشنود، به شاه گفت: «وقتی بعد ها مادر مرد، آن دست بریده را از خاک بیرون ساخته، در پایین پای مادر، گور کردم.»

و خندید. شاه نمی‌توانست بفهمد که عارف چرا می‌خندد.

این سال ها بعد بود که، عارف در نامه یی به شاه نوشت: «حالا که دیگر کابوس ها سراغت نمی‌آیند، می‌خواهم، ماجرای دستم را که، وقتی به کابل آمدی برایت تعریف نکردم، بنویسم. بگذار، نامه یی هم داشته باشی که خود، کابوسی باشد، اما نترس این کابوس در ضمیرش خنده یی هم نهفته دارد، که تو آن را درک خواهی کرد.

یک روز مادر رفته بود خرید، نزدیک شهرنو، هرچند همیشه هفته یکبار من تمام ضروریات خانه را برایش می‌خریدم. نمی دانم آن روز مادر چرا شوق کرده بود – معمولاً به خاطر این که از چادری خوشش نمی آمد، بیرون نمی رفت – برود بیرون. از زمانی که طالبان آمده بودند، کمتر به یاد دارم که مادر رفته باشد بیرون. به هر صورت، مادر رفته بود و یک خریطه بزرگ، در دستش بود. من از جاده می‌گذشتم که دیدمش. در همان هنگام، آواز دزد، دزد بلند شد و بچه های گدا و سپندی که می‌دانی، در تمام کوچه های شهرنو، در زمان طالبان، می‌گشتند و حالا هم هستند، سر و صداها را به آسمان بردند. چیزی در درونم مرا گفت، برگرد. برگشتم. دیدم بچه های سپندی و چند دکاندار دور مادر را گرفته و فریاد می‌زنند: دزد، دزد. هنوز به مادر نرسیده بودم که از جایی چند طالب سر رسیدند. با پاچه های برزده و دستارهای بلند که شمله های شان به زمین می‌رسید. یکی از طالبان از دست مادر گرفت و به طالب دیگر چیزی گفت. در آن لحظه نمی توانستم، خاموش بمانم. از همان چند قدمی فریاد زدم: «آن چیزها را من به مادر داده ام. او دزد نیست».

طالب دست مادر را رها کرد و به من نزدیک شد. دکانداری که مادر را دزد خطاب کرده بود از یخن من گرفت و گفت: «پس تو دزد من هستی!»

در آن لحظه تنها چیزی که توانستم بگویم، «بلی» بود. نمی دانستم ماجرا چیست و آن ها چرا مادر را دزد گرفته اند.

این بسیار بعد بود که، مادر برایم تعریف کرد: «ذهنم کجا بود، نمی‌دانم. چیزهایی را که می‌خواستم بخرم در خریطه یی انداختم و بی آن که به دکاندار پولی پرداخت کنم، از دکان آمدم بیرون. اصلاً فراموش کرده بودم که دکانداری هم است. ذهنم هیچ با من نبود و یا آن جا نبود. تنها زمانی دکاندار از عقبم دوید و فریاد زد، دزد، دزد، متوجه شدم که مرتکب چه اشتباهی شده ام.»

آن روز، طالبان در موتر سربازی مرا در تمام شهر گشتاندند. در هر جایی که فکر می کردند ازدحام است موتر را ایستاد می کردند و یکی اش که، به زجر دادن من علاقه زیادی داشت، شلاق اش را بالا می‌برد و چند ضربه بر پاهایم حواله می‌کرد و بعد می‌گفت: «بگو که گُه خوردم دیگر دزدی نمی کنم.» و من گفته هایش را تکرار می کردم.

بچه های ولگرد، گدا ها و سپندی ها دور ما جمع می شدند و گاهی هم از میان آنان سنگی، کلوخی، به طرفم می‌آمد که یک دو بار هم به سرم خورد.

آن روز، زمان هیچ طی نمی شد و هر چند دعا می‌کردم، شب سر نمی رسید. به هر صورت، وقتی شب فرا رسید، مرا به اتاقی بردند که دورا دورش دوشک های اسفنج لاکی رنگ چیده بودند. فرش اتاق قالین ماشینی پاکستانی بود که گل های ریزه و آبی و زرد داشت.

در اتاق، پانزده بیست نفری نشسته بودند. همه خاموش و بی حرکت، تمام حرکات شان در انداختن تسبیح و یا تف کردن نصوار در تفدانی خلاصه می‌شد. سه نفر هم که از نشستن شان معلوم بود، طالبان بلند پایه یی بودند که به امور رسیده‌گی می‌کردند. یکی از آن ها پیش رویش، قبضه یی از اوراق را گذاشت و بعد از چند لحظه یکی را می‌دید، چیزی روی آن یادداشت می‌کرد و دوباره میان کاغذها می‌گذاشت. دیری همان طور منتظر ماندم. بالاخره سرفه یی کردم و پاهایم را تکان دادم. همان طالبی که مکتوب ها را بازرسی می کرد. قلم را میان ریش انبوهش، برد و جایی آن سوی ریش، که معلوم نبود کجاست، خاراند و بعد قسمی به من دید که طالبی که مرا به اتاق آورده بود، گفت: «دزدی کرده!»

طالب دوباره قلم را میان ریشش فرو برد و بعد از مکثی گفت: «خوب، اعتراف داری که دزدی کرده ای؟»

چیزی نگفتم. طالب همراه مرا نزدیک تر برد. روی فرش رو به روی مرد، نشستم. آنقدر نزدیک که اگر دوباره قلم را به ریشش فرو می برد، جایی از رویش را که می خارید، می توانستم حدس بزنم.

مرد به چشمانم دقیق تر شد و گفت: «معلوم نمی شود که دزد باشی.» آنقدر از صبح تا آن لحظه، درد کشیده، تحقیر شده بودم که می خواستم کسی با گلوله یی، مرا از پا درآورد. نفرت و خشم در درونم به جوش آمده بود؛ اما باز هم چیزی نگفتم. مرد طالب در مکتوبی چیزی نوشت و به طالب همراهم داد و بعد با تبسمی گفت: «دستش را ببرید. شریعت همین را می‌گوید.»

از جا بلند شدم و به طرف دروازه خروجی رفتم. هنوز نزدیک در نرسیده بودم که مرد طالب از جایش تکان خورد و گفت: «اگر چیزی برای گفتن داری بگو.»

نمی دانستم چه بگویم. همه چیز برایم کودکانه، اما تحقیر آمیز بود. لبانم را تر کردم و گفتم: «می خواهم دست چپم را از آرنج ببرند.» مرد طالب خندید و سرش را به نشان موافقت تکان داد. هفته دیگر خود را راحت تر احساس می کردم. واقعاً راحت تر…»

هرچند، آن شام سرد خزانی که عارف، از استدیوم ورزشی، با دست بریده به خانه برگشت، ناله و سوگواریی را در پی نداشت و مادر آن حادثه را با خاموشی استقبال کرد، مانند عقده یی، در ضمیر ناخود آگاه مادر ماند. این بسیار بعد بود که یک شب بغض مادر ترکید و در میان ناله هایش، خودش را مقصر دانست.

عارف که به خاطر فلج بودن دستش هیچ گاهی نخواست، زن بگیرد و یا مانند شاه، سرش از آن سوی آب ها بلند گردد، مانند فرزند راستین، تا آن دم که مادر آخرین نفس هایش را بیرون داد، با او ماند و از او مراقبت کرد. و این را شاه خوب می‌دانست. شاه می‌دانست که از همان لحظه یی که مادر روی شانه عارف دست ماند و رویش را بوسید، عارف او را مادر خواند. اما، در خون شاه چه کمی یی بود که، تنها بعد از مرگ مادر توانست سری به سرزمینش بزند و دعایی سر قبرش بخواند؟

عارف بارها به این معما فکر کرده بود و نتوانسته بود آن را حل نماید. باری هم با خود گفته بود: «هرچه است زیر این کلاه عشق است.»

و بعد با خود گفته بود:» من که از عشق چیزی نمی دانم، چرا شاه را ملامت کنم!»

حقیقت این بود که، شاه، چنان شکسته بود که نمی‌توانست روح شکسته اش را در مقابل مادر و عارف ظاهر سازد و به درمانده‌گی اش اذعان نماید. مشکل اصلی شاه این بود که تا بسیار بعدها، تا وقتی از پیدا کردن آن دوقلوها صد در صد نا امید شد، تصور نمی کرد که در عشق شکست خورده است.

باری با خود اندیشیده بود که روح کودک معصومی شاید در او حلول کرده، تمام مسایل مهم را از دید آن به تماشا می‌نشیند. کودکی که به بازیچه یی عشق می‌ورزد و دیریست، دست قوی پنجۀ روزگار آن را در سایه های ناپیدا پنهان کرده است. با آن هم لجوجانه می‌خواست خودش را در میان ازدحام آدم های نا آشنا و یا کوچه ها و یا جنگلی خاموش پنهان کند. در تمام آن سال های غربت هیچ دوستی نتوانست پا در حریم تنهایی های او بگذارد. بعد از عارف و آن یکی که نمی دانست، نازی بود یا نازو با هیچ کسی نتوانست، دوست شود. هرچند بسیاری که از قد و بالایش خوش شان می‌آمد، می‌خواستند، در دوستی هایی را که به اتاق خواب می‌رسید، به روی او باز کنند.

وقتی موتر، نزدیک حویلی رسید، شاه گفت: «من می خواهم پیش از این که به خانه بروم، سری به گورستان بزنم. همین جا مرا پیاده کن، می خواهم پیاده بروم. عارف نشانی قبرهای مادر، نازی و نازو را در چند جمله کوتاه گفت و موترش را به گراژ خانه برد.

شاه راه دورتری را انتخاب کرد. می خواست به گورستان دیرتر برسد. می‌خواست، وقتی به گورستان می‌رسد. دیگر کسی در آن نزدیکی ها نباشد. شب دامن سیاهش را روی گورستان بکشد و صداها را در سیاهی و سکوتش محو کند.

شاه وقتی نزدیک گورستان رسید، تک و تُک آدم های باقی مانده، گورستان را ترک می‌گفتند. گورستان در سایۀ کوهی که، در دامنه آن گسترده شده بود، خاموش تر از آن به نظر می‌رسید که شاه، قبلاً تصور کرده بود. تنها نفس های زنده‌گی، در آغاز گورستان، جایی که جاده‌یی باریک و غبار آلوده که بعدتر، گورستان را به دو نیمه نا برابر تقسیم می‌کرد، و آن جا چند دکان میوه و خوراکه موجود بود، می‌تپید و نور چراغ های ضعیفی که از دکان ها به بیرون می‌خزید، محوطه کوچک آن جا را روشن می‌ساخت.

خیلی از بچه ها که معلوم بود، تازه گورستان را ترک گفته اند، به سوی خانه های گلی و خاموش شان، که آن سوتر از گورستان، آباد شده بود، می‌رفتند. خانه ها با آن دیوارهای شکسته و برج و باروهای نیمه ویران به خانه های ارواح می‌مانست. اما شاه نترسید و به طرف گورستان‌ رفت.

شاه، مرگ مادر را همیشه همان گونه تصور می‌کرد که در کودکی هایش که خواب دیده بود. وقتی در نامه خواند، مادر دیگر نیست. همان خواب کودکی به سراغش آمد. لرزید. سرش را زیر بالشت فرو برد و در کابوسی که چیزی کم همه عمرش بود، غرق شد.

بعدها وقتی خواست تاثیر مرگ مادر را با مرگ نازی و نازو برایش مقایسه کند، نتوانست. اصلاً مرگ نازی و نازو را – حتا آن گاهی که سرش را روی قبر مادر گذاشت و در دو سوی قبر مادر نازی و نازو، خفته بودند– نتوانست حس کند. آن ها بعد از لحظه یی که، مانند پرنده یی از شاخه زنده‌گی اش پریدند، به موجودات فرا‌طبیعی تبدیل شدند. به پری یی که مادر قصه‌اش را در کودکی هایش برایش تعریف می‌کرد. آن پریی که از میان یک گل لاله، یک نیمه شب در اتاق شهزادۀ جوانی پیدا می شود و او را مجذوب خود می سازد. و یک روز وقتی شاهزاده دیگر بی او نمی تواند، زنده بودنش را تصور کند، با یک اشارۀ دست، دوباره میان برگ های گلی از چشم ها پنهان می‌شود. و شاهزاده از غم او به دیار بیگانه یی پناه می‌برد. جایی که کس او را نمی‌شناسد.

چیزی در وجود آن دوقلوها بود که، هیچ گاهی نگذاشت، شاه آن ها را در هیئت مرده یی ببیند. حتا در آن کابوس که نازی یا نازو ظاهر می شد و چهرۀ رنگ پریده یی داشت، حس مرده یی را در او بر نمی انگیخت. آن ها به رازی می‌مانستند که مرگ را نمی پذیرفتند و آن سوی واقعیت، به زنده‌گی ادامه می‌دادند. رازی که مانند حقیقت عشق و یا نت سرگردانی بود که در فضای هستی و نسیتی سیر داشت و هیچ مرزی را نمی‌توانست بشناسند. شاه گاهی خود را همان شاهزادۀ کودکی هایش می پنداشت که از غم دوری پری اش، به شهر های دور مسافر شده بود.

این تنها روایت عارف از آن ها بود که مرگ دوقلوه ها را، برایش تا جایی ملموس ساخت. اگر اعتمادی که بر عارف داشت، نمی بود، شاید هیچ گاهی باور نمی کرد که آن ها، در دو سوی مادر، در زیر خاک خفته اند.

اما مرگ مادر، برای شاه، از آن یازده ساله‌گی تا اکنون، بارها و بارها اتفاق افتاده بود. بعدها هم که شاه در پای قبر مادر زانو زد، همان خواب به سراغش آمد.

دردش این بود که با کوشش زیاد، نمی‌توانست مادر را در آن هنگامی که خودش را از آب و نان پرهیز کرده، آماده سفر بود در ذهنش ترسیم کند.

مادر چقدر تکیده و لاغر شده بود؟ چقدر گودی چشمانش زیاد شده بود؟ چقدر موهای مادر سفید شده بود؟ سوال هایی بودند که شاه هرگز نتوانست برایشان پاسخی بیابد.

باری خواست، عارف را به سرزمین رؤیاها و آرزوهایش ببرد و سوال های زیادی را که پاسخی برای شان نداشت، برای او مطرح کند. اما نتوانست هیچ گاهی با این خواهش قلباً موافقت کند. با آن که عارف را کمتر از برادر نمی‌توانست به حساب بیاورد، جرات نمی کرد او را نزدیک تر از خود به مادر قبول کند و مطرح کردن این پرسش ها، نوعی پذیرفتن نزدیکی عارف به مادر بود. و این را شکست دیگری در زنده گی اش می دانست، که حتا بر روابطش با عارف سایه افگنده او را گوشه گیر تر ساخته بود.

زوزۀ مرگ، هرچند از دیرگاهی در گوش شاه، طنین داشت، اما بعد از آمدنش به کابل، به جریان سیالی تبدیل شد که، همه چیز را تنها در حاشیه آن می‌توانست، تصور کند. شاه باور نداشت که بدون شنیدن حادثه مرگ مادر می‌توانست، بیاید و عارف را ببیند، از همین رو، از همان لحظه یی که پایش را در فرودگاه کابل گذاشت، با همه چیز برخورد سرد و غیر دوستانه یی داشت. این را تنها بعدها که به اروپا برگشت درک کرد.

شاه، برای لحظه یی در جاده غبارآلودی که در کابوس هایش همیشه حضور ملموس داشت، متردد ماند که کدام سو برود. بعد نشانه هایی را که عارف برایش گفته بود به یاد آورد و به سمت چپ پیچید. پایین تر از رستۀ درختان ارغوان که بعد از دیدن آن همه حوادث، تا هنوز، روی ریشه های شان ایستاده بودند، از چندین چهار دیواره هایی کوچک، که هر کدام شان چندین قبر را در خود جا داده بود، گذشت و به سوی پنجره فلزیی رفت که با رنگ سبز، دور چند قبر کشیده شده بود. پهلوی آن در محوطه کوچکی، سه قبر را که با سنگ های همرنگ نشانی شده، روی آن سنگچل سفید پاشیده بودند، شناخت. سنگچل ها در اطراف قبرها پراگنده شده و گرد و خاک، روی قبرها را پوشیده بود. شاه، کنار قبر مادر نشست و با دست خاک ها را سترد. در این هنگام سایه یی در پهلویش خم شد. مردی بود پیر با ریش خاکستری که یک جاروب و یک آفتابه در دستش بود. سنگچل ها را جاروب کرد و روی قبرها آب پاشید. شاه، چند مارکی را که در جیب داشت روی قبر مادر گذاشت و خاموشانه منتظر ماند تا مرد برود. پیر مرد، پول ها را در جیب گذاشت و بی آن که چیزی بگوید، خود و سایه اش را آن سوی گورستان برد. باد ملایمی می‌وزید، سایه ها تاریک و تاریک تر می‌شدند و کوه جوار گورستان، با هیبت بزرگش خاموشانه، گورستان را در آغوش گرفته بود. شاه تصمیم گرفت، شب را همان جا در کنار قبر مادر، نازی و نازو بگذراند. بعدتر، در حالی که سرش را روی قبر مادر مانده بود، خواب شیرینی به سراغش آمد.

وقتی از قبرسر بلند کرد، گله سگ هایی را دید که از دامنۀ کوۀ زنبورک و از طرف بالاحصار، به سوی گورستان می‌آمدند. زوزۀ سگ ها، مانند نت متداوم و سیال در فضای مه آلود گورستان پخش شده بود و گورستان در زیر پای سگ ها می‌لرزید و باد که معلوم نبود از کدام جهت می‌وزد، توغ ها و شاخه های چند درخت ارغوان را می‌لرزاند. شاه ترسید. نگاهی به اطرافش افگند که در مه و غبار محو می‌شد. خواست برخیزد خودش را به سوی دکان هایی برساند که در آغاز جاده دیده بود. نتوانست. دردش این بود که، پاهایش کرختیی پیدا کرده بودند که هیچ با آن آشنایی نداشت و دستانش چنان رعشه داشتند که نتوانست، پایش را با آن تکان دهد.

گوشه‌یی از آسمان رنگ تیره و گوشۀ دیگر لکه های سرخی داشت که به سرخی آتش می‌مانست. به گور مادر چنگ انداخت و در حالی که اشک از دیده گانش جاری بود، با زبان شکسته بسته یی از مادر پناه خواست.

اما قبر پهلو، که شاه ندانست، قبر نازی بود یا نازو دهن گشاد و جسدی پیچیده در کفن سفید از آن سر بلند کرد. شاه با هر مشکلی که بود خودش را یک قدم عقب کشید. کفن جسد جر خورد و از میان آن سر نازی یا نازو نمایان شد. چهره‌یی زیبا که معصومیت عجیبی هم در آن بود، به شاه کمی آرامش داد؛ اما گله یی از سگ ها به آن چنان حمله بردند که چند لحظه بعد، هیچ چیزی– حتا استخوانی – از آن باقی نماند. شاه خودش را در پای قبر مادر انداخت و فریاد زد….

سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد. سرش را بلند کرد. پیر مردی بود که، از گورستان محافظت می کرد. پیر مرد گفت: «پسرم، زنده‌گی و مرگ به دست ما نیست، صبر داشته باش. آخرش، همه همین جا می‌آییم.»

شاه، اشک هایش را پاک کرد و در تاریکی نیمه شب دید که پیر مرد آهسته آهسته میان قبرها گم می‌شود. چند سگ زوزه کوتاهی کردند و سپس خاموشی همه جا را فرا گرفت. شاه ندانست باز کابوسی به سراغش آمده بود یا همه چیز حقیقت داشت.

سرش را به قبر مادر گذاشت و منتظر ماند، سپیده سر بزند و سراغ آیینه یی برود.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عزیزالله نهفته
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx