سفارش

طرح این شعر، گفت‌وگویی است میان دو مهاجر افغان،‌ یکی در این سوی آب‌ها و دیگری در بلاد فرنگ

 

تسبیح و فال حافظ و قندان نقره‌کار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار

مُهر امین و پسته خندان و زعفران‌
ـ بگذار تا حقوق بگیرم‌، بزرگوار!

این نامه‌ها به بال کبوتر نمی‌شود
باج و خراج بایدمان داد، بی‌شمار

گفتی که در اوایل اسفند می‌رسی‌
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار

اسفند نامه‌ای است که تمدید می‌شود
آری‌، اگر که یار شود بخت و روزگار

اسفند کودکی است که تعطیل می‌شود
از پشت میز می‌رود آخر به پشت دار

اسفند پسته‌ای است که مادر می‌آورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار

اسفند دختری است که آسوده می‌شود
از درد زندگی به مداوای انتحار

اسفند لوحه‌ای است که آماده می‌شود
بر قطعه صد و سی و شش‌، قبر شصت و چار

اسفند ناله می‌کند و دود می‌شود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار

گفتی قطار خرّم نوروز می‌رسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار

نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ‌
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار

پرسیده‌ای که «سال‌ِ فراروی‌، سال چیست‌؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود
دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ و مار؟

این خرّمی بس است که سنجاق می‌شود
بر سررسید کهنه من برگی از بهار

تا شعر تازه‌ای بنویسم بر آن ورق‌
از ما همین دو جمله بماند به یادگار

شناسنامه