ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
از بلخ تا قونیه، از بهسود تا تهران
گاهی ز مقدونیه سوی هند می آیی
گه سوی مصرت می برند از دامن كنعان
یك روز در بازار مكه تكه ای از تو
از دست های تاجران برده آویزان
یک روز در شهر بخارا تکه ای دیگر
بر تخت و بختی خوش نشسته با پری رویان
حالا تو یك ابری بدون دست و پا و سر
یك ابر، یك چشم به هر سوی زمین گریان
حالا تو یك رودی كه در عمق تو ماهی ها
همبازی ماه اند بین موج ها رقصان
حالا تو یك بادی كه حتی رد پاهایت
پشت تو می گردند در هر كوچه و میدان
«سید ضیا قاسمی» نامی است كه مردم
با آن جدایت می كنند از اسم و امضاشان
حالا كه هستی؟ در كجا آرام می گیری؟
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان