داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «مثل مادرم نشدم»

دراز کشیدن در وان پر از آب، سر را زیر آب بردن، تا صد شمردن، هیچ حاصلی ندارد جز اینکه کف روی موها می‌ریزند توی آب و شناور می‌شوند. به یاد دارم آن روزها مامان کمتر با من حرف می‌زد. انگار من هم در کار بابا شریک بوده باشم. ژیلت را در دستم نگه می‌دارم. از آرنج تا نزدیک‌های مچ دستم می‌کشم. یک رد سفید مثل یک جاده وسط جنگل. آن روزها جور دیگری حرف می‌زدند. جور دیگری رفتار می‌کردند. دلایلشان هم فرق داشت. مثلاً یادم است که بابام نوار کاستی را که با خودش آورده بود یک راست برد اتاق کوچک و در دستگاه ضبط و پخش کوچکش گذاشت تا گوش بدهد. نه در را قفل کرد، نه صدای دستگاه را کم کرد و نه حتی سعی کرد نوار کاست را جایی قایم کند. مامان بعد از رفتن بابا نوار را گوش داد بود. به یاد دارم یک گوشه نشسته بود و برادر کوچکم را در بغل می فشرد و گریه می‌کرد. ولی دستگاه را خاموش نمی‌کرد. آنقدر بزرگ نشده بودم که معنی حرف‌های زن داخل نوار کاست را بفهمم. ولی می‌دانستم که اوست که باعث ناراحتی و گریه‌ی مادرم شده. رفتم و دکمه دستگاه را زدم. فکر کردم الان باعث خوشحالی مامان می‌شوم و دوباره همه باهم می‌خندیم. اما مامان عصبانی شد. لنگه کفش کوچک برادرم را که نزدیک دستش بود پرت کرد به طرفم و گفت از جلو چشمش دور شوم. به من فحش داد. به بابا فحش داد. به همه قوم و قبیله‌ام تا هفت پشتم فحش داد. وای، این آب چرا امروز اینقدر داغ شده؟ می دانی ژیلت مثل تیغ نیست، تیغه‌هایش جدا نمی‌شوند، فایده ندارد. آن ریش تراش برقی تو کجاست؟ این دور و برها که نیست، چند وقت است که در این خانه ازش استفاده نکرده‌ای؟ سیمش هم کوتاه است و تا وان نمی‌رسد.

داشتم می‌گفتم. مامان عصبانی شد از آن روز رابطه ما با هم خوب نشد که نشد. خیلی شب‌ها با صدای گریه‌ی مامان بیدار می‌شدم. می‌دیدم گوشه اتاق نشسته، برادر کوچکم در بغلش است. تعجب می‌کردم که چرا در “اتاق کوچیکه” کنار پدر نمانده. سرم را که بالا می‌آوردم فحشم می‌داد. می‌گفت به خاطر تو دختر نادان است که مجبورم این زندگی را تحمل کنم. اگر نه برادرت را بغل می‌کردم و می‌رفتم افغانستان پیش برادرم. نمی‌دانستم کی مجبورش کرده‌ام پیشم بماند، ولی حرف‌هایش باعث می‌شد بترسم. هم از رفتنش می‌ترسیدم هم از ماندنش. می‌ترسیدم وقتی خوابم برود. هم می‌ترسیدم وقتی بیدار شوم به خاطر بابا فحشم بدهد. بابا هم مدام می‌خواست که برود افغانستان، می‌گفت حالا که دختر عمویش آن پیغام را در نوار کاست برایش فرستاده نمی‌تواند بماند. باید برود و او را بیاورد پیش خودش. نمی‌دانستم چرا همه با هم نمی‌رویم. آخر نه بابا رفت نه مامان. همین شد که امروز می‌بینی. می دانی؟ من مثل مامان نشدم. نخواستم که بشم. تو هم مثل بابای من نیستی. روی گوشی‌ات رمز می‌گذاری، یواشکی می‌خوانی، به گوشی لبخند می‌زنی. من مثل مامان نیستم که نوار کاست را در ضبط گذاشت، اما نمی‌توانم مثل او یک عمر یواشکی گریه کنم.

وان جای خوبی نیست، از اول انتخابم اشتباه بود. خب از یک راه دیگر امتحان می‌کنم. فردا جمعه است. کوهنوردی هم خوب است. سقوط را دوست دارم.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خالقی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx