نزدیک ظهر بود. وانتی آبیرنگ توی کوچه ایستاد. صدای بلند نوحه از توی وانت تمام کوچه را پر کرده بود. سه مرد سیاهپوش پیاده شدند و به طرف در خانهها رفتند. زنگ درها را میزدند و میگفتند: حاج خانوم، نذری داریم.
زنها و بچهها دور وانت جمع شده بودند. یکی از مردها پشت وانت پرید، چند ظرف یکبار مصرف غذا، بین زنها تقسیم کرد. مرد دیگری از پشت وانت گفت: «ببخشید ظرفها تمام شده، ولی غذا زیاد است. اگر نذری میخواهید قابلمه و ظرف بیارید تا برویم برایتان غذا بیاوریم.»
توی کوچه همهمه بود.
زنها به خانههایشان میرفتند و بعد از مدتی کوتاه با چند ظرف و قابلمه برمیگشتند.
یکی از زنها گفت: «حاج آقا، خدا خیرتون بدهد ما مریض داریم.»
زن دیگری گفت: «نذرتون قبول، ما تعدادمون زیاده. بیشتر بیارید.»
یکی از زن ها که تسبیح دستش بود و دوتا قابلمه بزرگ آورده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «برادرها خدا خیرتون بدهد، سفره ی صلوات دارم. بی زحمت توی یکیش به اندازه ی چهل، پنجاه نفر برنج سفید، توی یکی دیگرش خورشت بریزید. به خانم های جلسه ای می گویم دعایتان کنند تا حاجاتتون برآورده شود.»
راننده صدای ضبط اش را بلند کرد. صدای نوحه پیچید بود توی کوچه.
وانت که پر از قابلمه و ظرف شده بود، دوری زد و از میان جمعیت به طرف خیابان حرکت کرد.
***
غروب شده بود.
بچه های کوچک، کنار در حیاط ایستاده بودند تا خبر آمدن وانت نذری را بدهند.
زن ها از لای در، به کوچه نگاه می کردند. چشمشان که به یک دیگر می افتاد، سریع در را می بستند.
***
فردای آن روز و روز های دیگر، زن ها هم چنان منتظر خبر آمدن وانت نذری بودند…