داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «میدان کارگر»

جوانک لاغر اندام با چابکی روزنامه‌ها و مجلات آن روز را روی پیشخوان دکه مرتب می‌کرد. به داخل دکه رفت و درحالیکه یک دستش را تکیه چانه اش داده بود؛ از پنجره دکه مشغول تماشای خیابان و میدان بزرگ روبه‌روی دکه‌اش شد. کارگرهای فصلی، دور مجسمۀ رفتگر جارو به دست نشسته بر صندلی سنگی مضحک وسط میدان، منتظر ایستاده بودند. یکی از کارگرها رو به درخت های میوۀ پشت میدان ایستاد و بعد از پایان کارش شلوارش را به چپ و راست تکانی داد و به جمع کارگران بازگشت. کارگرها تعدادشان بیشتر از دیروز بود. حتی از پریروز و هفتۀ گذشته.
ماشین ها می آمدند و می‌چرخیدند و می‌رفتند. چراغ راهنمایی یک دقیقه قرمز میشد و یک دقیقه سبز.
عابران با قدم‌های تند از روی خط‌کشی‌های کمرنگ گذر می‌کردند. برگ‌های زرد درختان میوۀ اطراف میدان و تکه‌های روزنامه و پوست تخمه‌های شکسته شده، روی سبزه‌ها و پای جدول ها گیر کرده بودند. پیرمرد کارگر همین که از عرض خیابان گذشت،جلوی دکه ایستاد و گفت: «چهار نخ مگنا» همان جا کنار دکه سیگار را آتش زد. سیگار که به نیمه رسید، با همان احتیاط که آمده بود به میدان برگشت و به سختی پای راستش را دراز کرد و روی یکی از جدول ها نشست.
مرد جوان در گوشه‌ای از میدان ایستاده بود. کیسۀ لباس های کار را محکم‌تر در دست چسبید. دست‌هایش را دور دهانش گرفت و ها کرد. ترک های پشت دستش باز شده بود و در آن سرما سوزش بیشتری داشت. چند قدمی به این‌طرف و آن‌طرف رفت. یقۀ کاپشنش را تا چانه بالا زد و صورتش را تا آنجایی که در کاپشن جا میگرفت داخل یقه‌اش انداخت.
کارگرها زیر نور آفتاب کم‌جان آخر پاییز؛ در جمع های چهار نفره و سه نفره قدم میزدند. قدم زدن هر چند کم و کوتاه؛ از ایستادن در یک‌ جا بهتر به نظر می‌آمد.
چند کارگر دیگر با گونی‌ها و پلاستیک‌های کهنه در دستشان روی سبزه‌های، تازه هرس شدۀ، داخل میدان دراز کشیده بودند. مردی که سرما باعث شده بود؛ خودش را داخل جوی آب خالی کند از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف گرداند. نگاهش به مرد جوان افتاد. به طرفش رفت و در مقابلش ایستاد و گفت: «همشهریات خیابون یازدهم، جم میشن؛ چرا اینجا اومدی؟»
کمی آن‌ طرفتر پیرمرد نشسته روی جدول کنار خیابان؛ از صدای مرد سر بلند کرد و سیگارش را روی جدول خاموش کرد. با صدای رسایی گفت: «هرکی لنگ ظهر بیاد آفتاب و سبزه میخوره. هری.» و دوباره به آن طرف خیابان خیره ماند.
مرد زیر لب چیزهایی دربارۀ دیدار احتمالی‌اش با خواهر و مادر مرحوم پیرمرد بر زبان راند. مشت دستش محکم تر شد. رفت که پیرمرد فضول را ساکت کند. کارگران گردش جمع شدند و به او یادآوری کردند در شأن جوانی او نیست با پیرمردی دست به یقه شود و هر چه بود او بزرگتر جمع‌شان بود. به این ترتیب به جایی که دراز کشیده بود، بازگشت. مرد جوان کنار پیرمرد روی جدول‌های سیاه و سفید که دورتادور میدان چیده شده بودند نشست. پاکت سیگار مچاله شده را از جیب شلوارش بیرون آورد. با ضربه‌ای پاکت را روی انگشتش زد. آخرین سیگار از پاکت بیرون آمد. سیگار را لای لب‌هایش گذاشت و در جیب‌هایش به دنبال فندک گشت. پیرمرد نگاهی به جوان و سیگار بلاتکلیف بین لب‌هایش انداخت. فندک روشن را روبه‌روی مرد جوان نگه داشت. مرد جوان پک عمیقی به سیگارش زد. سرش را پس کشید و چشم‌هایش را ریز کرد و نگاهش رفت سمت پیرمرد. سر نیمه تاس پیرمرد جلوی نور خورشید را گرفته بود و مانع اذیت شدن چشم‌های جوان میشد.
پیرمرد گفت: «از ساعت چند اینجایی؟»
– چاشت ناخورده آمدم
– بچۀ مشدی؟
– نه.
– چند وقته اینجایی؟
– پنج سال. و با خود زمزمه کرد انگار پنجاه سال.
پیرمرد گفت: «میگن آمریکا اومده خوب شده، هان؟ اوضاع اونجا چطوره الان؟»
– ها، خوب شده که ما اینجا هستیم.
پیرمرد سری تکان داد و خندید و سیگارش را روی جدول سیاه رنگ خاموش کرد. خمیده ایستاد. نگاهی به اطرافش کرد و دست‌هایش را به هم زد و گفت:«لامصب، عجب سوزی داره بدتر از زمستون.» مرد جوان گفت :«ها سرد شده» و بینی قرمز شده‌اش را در جوی آب پشت جدول با صدا خالی کرد و باقیماندۀ محتویات دماغ چسبیده به دستش را چندبار به شلوارش مالید و پرسید
– بچه جوان نداری، کار کنه؟
– پسر بی‌غیرت و ولگرد نبود؛ بارم سبک‌تر بود. و به انتهای خیابان خیره شد.همزمان با آخرین پک سیگار مرد جوان که با دود پر زوری از سینه بیرون داد، پیرمرد هم آهی کشید و گفت :«زن و بچه داری؟»
– خانه پدرم هستند. پنج‌ساله ندیدمشان.
صدای خندۀ دخترانش که در کوچۀ باغی خاکی به دنبال هم می‌دویدند در سرش پیچید. زنش را دید که در ایوان کاهگلی خانۀ پدری دستش را سایبان چشم‌ها کرده خیره به غروب مانده.از روی جدول‌ها بلند شد و به طرف دکۀ روزنامه‌فروشی کنار میدان رفت. از در و پنجرۀ کوچک دکه انواع چیپس و پفک و کیک‌های رنگارنگ آویزان شده بود. روزنامه‌ها دست‌نخورده گوشه‌ای از پیشخوان دکه مانده بودند. مرد جوان گفت :«یک پاکت سیگار.» برگشت و به پیرمرد نگاهی کرد. استخوان گونه‌هایش برجسته‌تر به نظر می‌آمد. پیرمرد چمباتمه زده بود روی یک جدول زیر نور آفتاب، دهانش کمی کج شده بود و دست‌هایش از روی زانو آویزان. با چشم‌های ریز شده به انتهای خیابان نگاه میکرد. درست شبیه نگاه مجسمۀ رفتگر میان میدان. مرد جوان اسکناس کهنه را رو به پسر دکه‌دار گرفت و قصد بازگشت به میدان را کرد. مینی‌بوسی پیش پایش متوقف شد. سربازی از پله‌هایش پیاده شد. چشم‌های ترسان آشنا از پشت شیشۀ مینی‌بوس به مرد جوان خیره شده بودند.جوان نگاهی به سرباز کرد و فرار کرد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا جعفری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx