بوی بنزین میآید. بوی نفت چندین ساله. بوی چراغ نفتی مادربزرگ و بوی خون. احساس میکنم خوندماغ شدهام. همیشه از خوندماغشدن میترسم.
از اینکه نصف شب بیدار شوم و بوی خون را توی دماغم احساس کنم؛ میترسم. کلاس اول بودم. دبستان بشارت. چقدر سرد بود. تمام پنجرهها بخار گرفته بود. توی حیاط دخترها با هم پچپچ میکردند و بلندبلند میخندیدند. داشتم گریه میکردم و خون دماغم بند نمیآمد. کنار پنجره رفتم. همهشان به من نگاه کردند. اشکهایم را پاک کردم. دماغم را محکم گرفتم و به طرف در مدرسه دویدم. اگر میتوانستم دستم را بلند کنم؛ از جیبم یک دستمال کاغذی برمیداشتم و خون دماغم را پاک میکردم؛
اما نمیتوانستم. تمام انگشتهایم درد میکردند. اگر جاوید کنارم بود، بغلم میکرد. انگشتهایم را آرام نوازش میکرد. من هنوز گریه میکردم و اشکهایم روی قطرههای خون میریخت. من کمخونی شدید دارم؛ اما هربار خوندماغ میشوم؛ قطرههای خون با آرامش و بیخیال پایین میریزند.
جاوید! جاوید کجاست؟ سرش را روی شانهام گذاشته بود و دست چپش را روی شکمم. مرا نگاه نمیکرد.
چشمهایش بسته بود. توی اتوبوس بودیم. انگار دفعۀ آخر بود که او را میدیدم. صدایش کردم. جوابم را نداد. دلم فرو ریخت. یعنی جاوید مرا دوست نداشت؟
با هم کنار میآمدیم. جاوید آواز میخواند و من با صدای او ظرفها را میشستم. به او خیره شدم.
دوستش داشتم. به کفشش نگاه کردم که حسابی دهان باز کرده بود. باید کفش دیگری میخرید. دلم میخواهد صدایش کنم؛ اما نمیتوانم. احساس میکنم یک ماهی بیچارهام که توی یک روزنامۀ انگلیسی پیچیده شده. اول انگلیسی نمیدانم؛ دوم در حال مردنم. جاوید ماهی دوست دارد. برعکس من که از ماهی متنفرم. این آخریها هر شب خواب میدیدم که کنار رودخانه نشستهام. پاچههای شلوارم را بالا زدهام. هزاران ماهی توی رودخانه شنا میکنند.
من میپرم توی آب تا شاید یکی از آن ماهیهای پولک نقرهای را بگیرم؛ اما نمیتوانم. نمیتوانم و همۀ ماهیها میخندند. دهان بازشدهشان را توی آب میبینم. چشمهایم را میبندم و تا جایی که نفس دارم میدوم. چقدر نفسم تنگ میشود. همۀ غذاها را به ماهی ترجیح میدهم. مادرم گفت: «ماهی امگا3 دارد. برای کمخونی مفید است.» الان که فکرش را میکنم؛ می خواهم بالا بیاورم. جاويد گفت: «ویار ماهی داری؟»
مادرم گفت: «بدون بچه خوشبختی معنا ندارد.»
وقتی سوار اتوبوس شدیم؛ ترسیدم. از جاوید پرسیدم:«عشق، در نهایت چیست؟» جاوید سیگار بهمن را از جیبش درآورد.
همیشه چیزی را به من ترجیح میدهد. گاهی کارش را. گاهی دوستانش را. گاهی فوتبال را. حالا هم این چرت بعد از سیگار را. اگر بتوانم بلند شوم، تمام عصبانیتم را در پایم جمع میکنم و با این پا میزنم وسط شکمش. آخ شکمم. چقدر درد میکند.
چقدر چاق شدهام. اگر میتوانستم دستم را بلند میکردم و میکشیدم روی شکمم. همیشه از چاقشدن بدم میآمد. چون جاوید از زنهای چاق خوشش نمیآید. خودش هم چاق است. شکمش حسابی جلو زده. درست عین من. مدام عاشق شدم. چندین بار به چندین مرد مختلف.
با اتوبوس خط 34 راهی بیمارستان بهشتی شدیم.در چنین اوضاع مالی چطور میشود زندگی را جمع و جورکرد؟ چطور میشود خرج یک نفر دیگر را داد؟
یکی از آنها تاجر بود. دیگری کارگر سادۀ فلافلی. یکی از آنها روانشناس بود، روزنامه میخواند و باران در خیابان میبارید. توی ایستگاه دانشگاه منتظر اتوبوس بودم. خیس شده بودم. جلوی پایم نگه داشت. یک پرشیای نوکمدادی. سوار شدم. دیوانهوار و به سرعت عاشقش شدم. اما او به سمت بیمارستان رفت.
تمام راه تا بیمارستان سکوت کردیم. همزمان که از ماشینش پیاده شدم، اتوبوس آمد. به جایش یک مرد عرب آمد. موهای سینهاش سیاه بود. با زبان عربی بلند حرف میزد و یک بار توی چشمهایم خیره شد. به همین علت دل باختم و خیلی سریع برنامهریزی کردم. شاید عراقی بود. برای زندگی، دهی نزدیک سامرا را انتخاب کردم. جایی که بچهها در بوی نفت و خون قد میکشند و بیوههای بیچاره در غروب آن، پای تنورهای ذغالی آوازهای دلخراش سر میدهند.
اما او مرا که برای مرگش آهسته میگریستم، ندید. ناگهان مرد دیگری کتابش را بست و خیره شد در چشمهای من. انگار زن دیوانهای را نگاه کند. وقتی او هم برخاست و همراه دیگران پیاده شد، جاوید آمد. کنار من نشست و تسلیم نشد. سیگارش را پک میزد با روحیهای عالی اما بدبخت. همیشه با لحن کودکانهای با من حرف میزد. توی اتوبوس نشد بگوییم:«دوستت دارم.» بیخبر از هرچه در آینده میگذشت، من زل زدم به ساک پارچهای که پر از وسایل پسرمان بود. احساس میکنم یک نفر روی رگهایم ناخن میکشد.
فکم درد میکند. توی دماغم چیزی تکان میخورد. نمیدانم. شاید هم توی شکمم. اگر میتوانستم چشمهایم را باز کنم، میفهمیدم. نمیشود. هیچوقت نشد. مادرم گفت: «سرنوشت ما را هر روز از هم جدا میکند. با ما به ترکیه بیا.» نشد. جاوید نخواست ما همراه آنها برویم و گفت: «هر کس در خود زندانیست.»حالا اینجا اصفهان است. دوباره اصفهان. من ماندم و تنهایی. من ماندم و افسردگی و یادم رفت که مادری دارم. که خانوادهای دارم. به جاوید گفتم: «شاید حقیقت داشته باشد. آنجا تانکها رژه نمیروند و میتوانیم شبها توی ساحل بخوابیم. توی خیابانها برقصیم و درکافهها سیگار روسی دود کنیم.» اما جاوید گفت: «چه فرقی میکند. زندگی بیرحم است و از هر طرف که بچرخیم کونمان همیشه پشت ماست.»
در این شهر مردگان فقط در روزنامهها دفن نمیشوند، روی نیمکت مینشینند، توی خیابانها راه میروند و در لباسهای سیاه چقدر ترحمبرانگیزند؛ درست عین خود من.
صدای آژیر میآید. دندان عقلم دردمیکند. نه! تمام بدنم درد میکند. انگار ساعتها زیر شکنجه به من کمک کنید. لطفا به من کمک کنید .ایستادهام. میخواهم خون بالا بیاورم. انگار وسط یک ترافیک گیج و شلوغ خوابیدهام. یک نفر پشت سر هم بوق میزند. بوق و فریادشان همینطور هوا را آلوده میکند. دلم میخواهد گریه کنم. انگار لبم پاره شده و شکمم را از وسط بریدهاند. جاوید کجایی؟ کمکم کن. میخواهم بنشینم. مهرههای کمرم تیر میکشند.
نمیتوانم چشمهایم را باز کنم. انگار یک تکه شیشۀ کج و معوج توی مردمک چشمم فرو رفته است. توی یک روز سرد روشن هستیم. اما چه ماهی؟ مهر؟ آبان؟یا اسفند؟ دلم برای جاوید تنگ شده. باید با او صادق باشم. آن روز که کنار پنجره ایستاده بودم؛ بعد از برگشتن کلاغ های مهاجر میدانستم که حاملهام. از اسفند تا فروردین میشود یک ماه. اما نگفتم. ترجیح دادم خودش بفهمد. این توقع زیادی است؟
وقتی در بیمارستان به دیدن پدرم رفتم، در تخت خوابی سفید دراز کشیده بود. اما او نمیخواست آنجا دراز بکشد. میخواست بایستد. میخواست از آنجا بیرون بیاید و همراه من به خانه برود. اتاقش طبقۀ نهم بود. با چشماندازی رو به بزرگراه. آن پایین تصادف شده بود. ماشینها زیگزاگ میرفتند و آدمها ترسیده بودند و مست. اتاق پدرم کاملا ساکت بود. چشمهای پدرم باز شد. دستش را لمس کردم. دل و رودهاش از سرطان درب و داغان بود. او را از هم شکافته و باز دوخته بودند، دوباره و دوباره. درد داشت؛ اما هیچ از آن دردها نمیگفت. باید بلند شوم. باید به خانه برگردم. از دکترها و پرستارها متنفرم. او را به اتاق عمل بردند.
من و مادرم هیچ نگفتیم. اما او گفت:«خداحافظ» از درد نفس نفس میزنم. باید چشم هایم را باز کنم. بلیط هواپیمای نصف شب را بگیرم و برای دیدن مادرم به آنکارا بروم. کف پاهایم یخ کرده. دندانهایم میلرزند. شاید لباس هایم پاره شده باشند. احساس میکنم به شکم خوابیدهام روی زمین. آخ! جاوید کجایی؟ بیا زیر شانههایم را بگیر. کمکم کن. این چیست که روی من افتاده؟ استخوانهایم جیرجیر میکنند. میخواهم به خانه برگردم و توی تختخواب دونفرهمان بخوابم. حالا دیگر نمیتوانم انکار کنم. از اسفند تا آبان میشود نه ماه. میدانم. هزار بار شمردهام. جاوید از من باهوشتر است. شب عید بود. در آشپزخانه بودیم. دستان سیاهش له و لورده بودند.
همیشه اینطور برنامهریزی کرده بودم که بالاخره یک روز دستانش را دور گردنم حلقه میکند و نفسم را میبرد؛ اما با صدای بمش گفت: «چاق شدی.» بعد سرحال دستش را انداخت دور گردنم و مجبور شدم مدت زیادی سرپا بایستم. در یک آپارتمان کثیف و کوچک زندگی میکنیم. اتاق خوابمان را به یاد میآورم. درحالیکه جدا از هم خوابیده بودیم، پرسیدم:«اسمش را چی بگذاریم؟» جاوید خندید. نمیدانم چرا. مادرم آه کشید و گفت:«مهمترین مسئله قبل از به دنیا آمدن بچه انتخاب اسم است.» اگر به بیمارستان برسیم، با آن دمپاییهای ابری صورتی که هر گوشهای گذاشتند، قدم میزنم. دیگر نمیخواهم دراز بکشم. هیچ نشانی از جاوید نیست. عجیب است! به صدای باد گوش میدهم. جاوید نه به خدا ایمان دارد نه شیطان. با حیوانات و پرندهها احساس نزدیکی میکند؛ اما از دیدن آدمها متنفر است و همیشه بعد از سیگارکشیدن توی خیابان تف میاندازد.
مادرم گفت: «عجب آدم مزخرفی.» دیشب حال خوشی نداشتم، دراز کشیده بودم و بیدار بودم. چند شب است که نمیتوانم بخوابم. جاوید کنارم بود. با یک تظاهر ساختگی زودتر از من به خواب رفت. دو ساعت گذشت بدون آنکه چیزی بفهمم. کاش مادرم اینجا بود. کسی که هر صبح مرا از خوابهایم بالا میکشید. باید استفراغ کنم. این بوی بنزین تهوعآور است. پسرک بازیگوش فسقلی دیگر فوتبال بازی نمیکند. اهمیتی هم نمیدهد که مادرش دربارهاش چه چیزها نوشته. چه پسر احمقی! ترجیح میدادم به جای بچهدارشدن، داستانهایم را کامل کنم.
توی کیفم خودکار دارم. از اطلاعات بیمارستان کش رفتم. بوی شاش میآید. ترکیبی از بنزین و آب دماغ صورتم را خیس میکند. باید ایستگاه بیمارستان پیاده شویم. انگار رسیدیم چون جاوید تکانم میدهد. بله، دارم تکان میخورم. این چیست که از روی سینهام برمیدارند؟ آخ! هوای تازه!
نفس میکشم. بوی خون میآید. من کجا هستم؟ چقدر صدا میکنند. در تمام این سی سال این همه سروصدا نشنیدهام. زیر شکمم درد میکند. مادرم گفت: «لامصب عین جان کندن میماند.» صدای یک نفر میآید:«زود باشید الان آتش میگیرد.» یکی میگوید: «راننده مرده است.» باید یک آیینۀ جیبی زیر دماغش بگیرند تا ببینند هنوز نفس میکشد؟ سطح شیشه را بخار میپوشاند یا نه؟ من توی کیفم آینه دارم. یکی میگوید: «آمبولانس نیامد؟ این یکی زنده است.» یادم میآید. وقتی یک وانت به سمتمان آمد و اتوبوس همزمان بهسمت خروجی بزرگراه چرخید به قدری محکم پرت شدم طرف پشت که گردنم شکست. پشت سر هم به جلو و عقب پرتاب میشدم. مایعی که میدانستم خون است در اتوبوس به پرواز درآمد و بر سر جاوید بارید. من زل زدم به جاوید که راحت خواب پسرمان را میدید. چشمهایم را باز میکنم. هزار شاخۀ کوچک نور در چشمهایم فرو میرود. سرفه میکنم. از دهانم لختههای خون بیرون میریزد. دنبال جاوید میگردم. سرش را روی جدول گذاشته و بند کفشش باز شده است.