نگاهم میرود به عقربهها. سهونیم بعدازظهر است. یکساعتی هست که سر سفره به انتظارش نشستهام. میلی به غذا ندارم. دو بشقاب پر را برمیدارم , بلند میشوم. کشک بادمجانها را توی دیگ خالی میکنم. خودم اصلا دوست ندارم؛ اما پسرم عاشق این غذاست. هروقت میپزم، تا خود دیگش را نان میزند و میخورد.
هفتۀ پیش همهاش را توی یک ظرف خالی کردم و بردم برای طبقۀ بالایی. هفتۀ قبلش هم بردم برای طبقۀ پایین. فندک میزنم و گاز را روشن میکنم. ظرف شیر را رویش میگذارم. پسرم عاشق نسکافه است. هربار که میآید اول یک لیوان نسکافه به دستش میدهم. یادم هست اوایل عروسیشان یکبار گفت: چهقدر جالب، شما میدونید که اگه هر روز یه لیوان نخورم سردرد میگیرم؛ اما زنم هنوز نمیدونه. و من در ذهنم جواب داده بودم: خوب مادرتم. تازه باید حسابی تحویلت بگیرم تا وقتی رفتی بازم دلت برام تنگ بشه. نفس عمیقی میکشم. نفسی که تمام دلتنگیهای توی هوا را گوشۀ دلم جمع میکند. روی صندلی گهوارهای که توی تراس گذاشتمش، مینشینم. کامواهای سفید و زرشکی را روی پیراهنم ولو میکنم. میلها را توی دستم میگیرم و میبافم. یکیزیر… یکیرو… یکیزیر… یکیرو… چند روز پیش توی اخبار هواشناسی شنیدم که میگفت زمستان سردی پیشرو داریم.
پسرم سرمایی است. کلاه و شال قبلیاش حسابی کهنه شده. باید این کلاه و شال را زودتر تمام کنم و به دستش برسانم. میدانم که با دیدن اینها چندان ذوق نمیکند. فقط برای اینکه دلم را نشکند لبخند میزند و میگوید: دستت درد نکنه مامان. چرا این همه زحمت؟! خوب از بیرون میخریدم دیگه. اما خوب میدانم، تا او فرصت کند از بیرون بخرد سرما میخورد. تازه میخواهم یک ژاکت هم حتما برایش ببافم. یادم باشد وقتی دیدمش رنگش را از خودش بپرسم. باز نفسی عمیق میکشم. هوای اینجا هم پر از دلتنگی است. یکیزیر… یکیرو… یکیزیر… یکیرو…
حالا زنش بهتر از من نسکافه درست میکند. حتما باید دستپختش هم جوری شده باشد که دوست داری انگشتانت را هم بخوری. یادم هست یکبار پسرم پشت تلفن گفت: زنم هنرمنده. غذاهایش بین فامیل نظیر نداره. باز نفسی عمیق میکشم و باز دلتنگیها گوشۀ دلم جمع میشود. یکیزیر… یکیرو… یکیزیر… یکیرو…
پس حق دارد که دلش برایم تنگ نشود. بالاخره من پیر شدهام و برایش غذاهای خوشمزه نمیپزم. هرچند، هفتۀ قبل گفت خسته بوده و در خانه استراحت کرده. هفتۀ قبلش هم گفت سرش حسابی شلوغ بوده. اما من میدانم موضوع اصلی غذاهای بدمزه من است.
اینبار نفسم عمیقتر از دفعات قبل است. دستم تیر میکشد. توی قلبم، درست همانجا که دلتنگیها روی هم انبار شده، احساس درد میکنم. دستم را روی سینهام میگذارم و به اتاق برمیگردم. از توی کشو قوطی قرص را برمیدارم. توی دستم برعکسش میکنم. به کف دستم نگاه میکنم. خالی است. قوطی را تکان میدهم. چیزی تویش نیست. درد جلوی نفس کشیدنم را میگیرد. همانجا روی مبل ولو میشوم. با نگاه دنبال گوشیام میگردم.
روی اُپن است. بلند میشوم اما درد دوباره به نشستن وادارم میکند. نگاهم میرود روی ساعت. از پنج گذشته. صدای جز جز، از آشپزخانه میآید. تازه یادم میافتد که شیر روی گاز است. زل میزنم به عکس قابگرفتۀ شوهرم روی دیوار. کلاه نظامیاش را از روی سر برمیدارد و لبخند میزند.دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید: دیگه وقتشه که بیای پیش سرهنگت. از قاب، رو بر میگردانم. دلم شور پسرم را میزند.
وقتی بیاید حسابی پشت در معطل میشود.