خلاصهی رمان
خدایان منسوخ، داستان زندگی پرماجرای یک پزشک نظامی است؛ داستانی که نه تنها حول محور زندگی قاسم چرخیده؛ بلکه پیرامون کل طیفهای زندگی افغانستان میچرخد؛ از کوه و دره سخن میگوید، از طالبان و امریکا، از زمامداران گذشته و حال کشور، از عشق، از زندان، از حال و هوای دلبازی در دانشگاه و بلاخره از همه هستوبود این کشور. داستان روایت زندگی قاسم است که در شفاخانهی نظامی سردار داوود پزشک است و به نیت عروسی با شیرین، به اتفاق همراهانش، نادر، رضا و میوند به سوی «انار دره»ی فراه میرود. طالبان در مسیر راه گرشک، قاسم و سه همراهش را از موتر پایین میکنند؛ میوند، نادر و رضا را سر میبرند. لبهی تیغ بر خرخرهی قاسم نیز رسیده که به ابوذر خبر میرسد؛ پدر پیرش از حال رفته و به پزشک نیاز دارد. ابوذر قاسم را از زیر تیغ کشیده و به نجات پدرش میبرد. دوماه در صفار به درمان حیدرخان میپردازد. ابوذر که از میدان جنگ دستگیر و به زندان پلچرخی فرستاده میشود، ملاتراب جانشین ابوذر، قاسم را به طور مشروط آزاد میکند تا به خانه اش برود. قاسم به اناردره میرود و با نامزدش – شیرین – نکاح میکند و از ترس مرگ و از ترس نوکران ابوذر و ملاتراب، اناردره را ترک میکند. در کابل؛ در شهرک آریا زندگی پر از بیم و امید را آغاز میکند که روزی ماموران امنیت ملی او را به جرم همکاری با طالبان و به اتهام نفوذی دشمن دستگیر و به دادگاه میبرند. دادگاه قاسم جاسوس را، به سی سال زندان محکوم میکند. در زندان پلچرخی است که میداند، ماموران امنیت ملی، دادستان و تمامی داروندار زندان نیز نوکران ابوذر اند و دولت و امنیت ملی وجود ندارد. همه در همسویی با ابوذر و بر ضد قاسم آستین برزده اند.
خدایان منسوخ شرح حال دستبریدن رضا، زندگی نادر و عشق او با مریم و فرزندیبودن و بیکسیهای میوند را نیز، با کیف و هوای ستودنی بیان کرده است.