داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «مرغ آمین»

آیینه یی داشتم دستی؛ سال‌های سال میشد که با من بود. یادم می آید از همان روزهایی که بام خانه مان سوراخ شد و پاهای من آسیب دیدند. آن آیینه با من بود. خدا میداند روز چند بار صورتم را در آن تماشا میکردم. یک آدم زمین گیر؛ یک آدم مفلوج بی دست و یا چی مصروفیتی میتواند داشته باشد در حالی که مالک یک آیینه هم باشد!

آن روز حیرت انگیز و جادویی در اتاق در و پنجره شکسته ام، زیر کمپل نخ نما شده یی نشسته بودم و همان آیینه در دستم بود و صورتم را تماشا میکردم. یک بار متوجه شدم که پیرمرد بیست و هفت ساله یی با نگاه‌های غمبار، ناامید و حیران در برابرم نشسته بود. سر و صورت ژولیده، محاسن کوتاه و چشمان گود افتاده داشت. چند خط درشت به گونه تار جولایی روی پیشانی فراخش خانه کرده بود و جسد رنگباخته یک تبسم مرده روی لبان باریک، خشک و زنگ بسته اش نمایان بود. مانند کودکی که دنبال مادرش را در چهار راهی گم کرده باشد. حیران و سرگردان معلوم میشد.
از خود پرسیدم :
این پیر سالخورده و از پا افتاده کیست که در قاب آیینه من ظاهر شده است؟
و با شک و تردید از خود پرسیدم :
این بینی باریک شده و تیغه برداشته، این قاب تراش شده صورت که از آن من نیستند، پس این مرد کیست که با چنین پر رویی در آیینه من هویدا شده است؟
در آن حال کسی از پسخانه دماغم غم انگیز ندا داد : تو او را میشناسی خوب فکر کن… او را زیاد دیده ای، با او خلوت کرده ای، راز و نیاز کرده ای؛ او همراز و همدم توست، او تن و وجود توست؛ او در قالب همین آینه منزل دارد!
و پرخاشگرانه پرسید:
عجبا ! تو اندام خویش را نمیشناسی؟
انگشتم را با یک بی باوری روی پوست صورتم گذاشتم و فشردم. انگشتم در گونه ام فرو رفت و پوست صورتم گرد آن جمع شد، حیرت‌زده انگشتم را دور کردم، دیدم چین ها هم فرار کردند. انگشتم را دوباره فرو بردم، چین‌ها دوباره پدیدار شدند. شگفت زده شدم. حیرت وجودم را فرا گرفت و همان صدا دوباره در گوشم پیچید و پیچید : «او تن و وجود توست. او تن و وجود توست… تو اندام خویش را نمیشناسی؟»

دیدم همان تبسم مرده روی لبانم جنبید و به خنده افتاد، خندید و خندید و قهقهه زد؛ گفتی بر من و حافظه ام میخندید. دیدم آن پیرمرد نیز در آیینه به خنده افتاده بود، میخندید و میخندید و قهقهه میزد. دیدم هر دو با هم میخندیدیم، مگر من صدای هیچکدام مان را نمیشنیدم.

به نظرم آمد که شاید وجود من طی این سال‌ها، گندیده باشد. شاید جذام اندام‌های مرا خورده باشد؛ شاید سراپا تکیده باشم… نمی دانم، چیزی را نمیدانم!

گاهی به نظرم می آمد که شاید صورت من در واقعیت چنین نباشد؛ شاید آیینه، صداقتش را در برابر من از دست داده باشد، شاید هم این صورت زشت من آیینه را به تنگ آورده باشد، شاید از مصاحبت با من خسته شده باشد… آخرچند سال میشود که ما در چشمان یکدیگر نگاه میکنیم!

دیدم به راستی آیینه هم طور دیگر شده بود، صورت آیینه هم زرد میزد و خستگی در سیمایش آشکار بود، خال‌های کوچک و سیاه رنگی در حاشیه هایش ظاهر شده بودند و سفلیس زمان لکه های دلخراشی روی صورتش به یادگار گذاشته بود. به نظرم آیینه هم پیر آمد، آیینه هم بیست و هفت ساله آمد. آیینه هم مثل من سرخورده و حیران آمد. گویا آیینه هم مانند من از روشنی آن رعد گمراه که آسمانه اتاقم را بی باکانه لرزانده بود، به پیر جوانی، نشسته بود.

یکبار صدایی به گوشم آمد، صدایی باریک، جر و خراشیده، مانند صدایی که از دهن فشرده پوقانه یی بیرون شود، و یا نو باوه یی غرغرانک خویش را چرخانده باشد. ناشیانه نگاهم را روی دیوارهای کاهگلی و آن سوراخ لعنتی چت لم کرده که مادرم رویش را پلاستیک روشن گرفته بود، حرکت دادم. گپ مادرم یادم آمد که همیشه میگفت: «کاش یک بچه دیگر هم میداشتم!»

و سوی من نگاه میکرد:
کاش کسی میبود و این چت را برایم گل میگرفت. کاش کسی میبود تا این پنجره های کاغذ گرفته را ترمیم میکرد. کاش هم تصویر های تو زنده میبودند…

آن صدایی جر و خراشیده که بیشتر به یک ناله دلخراش میماند، بلند و بلندتر شد؛ دقت کردم، صدای آشنای دروازه اتاقم بود که روی لخک خویش میچرخید، و آت گربه سیاه همسایه با همان چشمان سبز و مخوفش وارد اتاق میشد و قناری زیبا و خوش خوان ما را به وحشت انداخته بود. دیدم قناری هراسان پر وبال میزد و از دیوار قفس به دیوار دیگرش میپرید.
مادرم از پشت دروازه، غصه آلود گفت :
تنها همین قناری مانده که صبح ها برایم میخواند و دلم برایش خوش است. تنها همین قناری!
گفتم :
غم نخور… فقط خدا به یک حال است. جهان به یک حال نمی ماند!
گفت:
بی شک!
صدایش رعشه برداشت :
هر صبح و شام، دو گوش و دو دستم سوی آسمان است. من از همه چیز نومید شده ام!
گفتم : نومید نشوید. دنیا به امید خورده میشود!
شنیدم زیر لب میگفت : تو گفتی و من باور کردم!
و با صدای بلندی افزود :
اگر این قناری هم نمیبود، خدا میداند که من چی میکردم؟ حتماً دیوانه میشدم، سر به صحرا میزدم!
صدایش میلرزید:
مگر نمیدانم چرا هر وقتی که نام قناری را میبرم، این گربه به خاطرم می آید؟ پسرم، من از این گربه میترسم!… یادت است سینه چکاوک‌های همسایه را چگونه دریده بود ؟ سر کفترها را…
گفتم : بکشمش!
مادرم درد آلود گفت: با چی پسرم؟
گفتم : با همین دست‌هایم!
دست‌هایم را بلند گرفته بودم و به آنها نگاه میکردم :
با همین دست‌هایم!
پوست نازک شده یی، استخوان‌ها و رگ‌های آبی رنگ و درشت دست‌هایم را میپوشانید.
مادرم با غصه گفت :
کاش تنها نمیبودی، کاش هم تصویر هایت زنده میبودند!
سرم را پایین انداختم. نگاه‌هایم به دنبال حشره یی که سوی دیوار میخزید، به حرکت شدند.
مادرم میگفت :
پسرم دعا کن، دعا کن… من هر شام صدای بال‌های او را میشنوم؛ میشود که آمین بگوید و دعای ما مستجاب گردد، خدا مهربان است، دعا کن پسرم!
و پس از سکوتی ناگهان گفت :
میشنوی، این صدا را میشنوی؟ این صدا، صدای بال‌های مرغ آمین است که از آسمان کوچه ما میگذرد. دعا کن، پسرم دعا کن!
و خودش بی درنگ به نیایش کردن پرداخت :
خدایا دارها را بخوابان… خدایا دیوارها را بغلتان!

احساس کردم که دست‌های خویش را پیش صورت چملک خویش گرفته بود و دعا میخواند و دعا میخواند. به راستی صدای بال‌های مرغ آمین مانند شرشر آبی از دور می آمد. به آن بهم خوردن بال‌ها که آهنگ دلپذیری داشتند، گوش دادم. مانند صدای بال‌های یک فرشته بود، صدای بال‌های همان فرشته یی که هرگز ندیده بودمش.
گمان میکردم مرغ آمین سینه، سپیدی دارد و چشمانش مانند یک الماس سیاه درخشان است؛ بال‌هایش به گونه بال‌های یک کبوتر صحرایی زور و قوت دارند و یک تاج طلایی رنگ دور سرش هاله بسته است.

آیینه را دوباره در جای همیشه گیش، پهلوی دستم گذاشتم. ناگهان در صورت بی رنگ آیینه تصویر زن زیبایی نمایان شد که دسته مویی سیاه، براق و روغن خورده اطراف صورت گرد و پریده رنگش را پوشانیده بود و چشمانش به گونه دو توته الماس پرتو افکنی داشت. و قطره های شفاف اشک لای مژگان درازش خانه کرده بودند. گفتی هنوز هم گمان میکرد که کودکان رفته ما باز میگردند و این قطره های اشک علامت و گواه انتظار بی پایانش بود. بالا، به دیوار نگاه کردم، تصویر بنفشه از میخ کج و زنگ زده یی آویزان بود و گرد و خاکی روی سینه های سپیدش فشار می آورد. یادم آمد، چی دورانی بود!… وقتی بالای تخت عروسی میرفتیم با یک دست گوشه دامن سپیدش را گرفته بود و با دست دیگرش دستم را میفشرد :
تو خوب‌ترین مرد جهان هستی!
و با خوشحالی میخندید و من پاسخ میدادم :
و تو خوب‌ترین زن جهان!
و باز دستم را در میان انگشتان عرق کرده اش میفشرد :
ترا دوست دارم.
دوباره، پایین به آیینه نگاه کردم. قاب آیینه پر از عکس شده بود. پر از نگاه‌های امیدوار، منتظر، مبهم و ملایم بنفشه که با لشکری سکوت تن مرا اشغال کرده بود و مانند صدایی بر من پخش میشد. با یک دست پاچه گی انگشتان لرزانم را روی لبان گوشتالو و سردش گذاشتم. نوک انگشتم سردی برداشت، آن را آرام آرام به طرف پایین کشیدم. انگشتم روی صورتش خط پهنی کشیده بود. گرد چسپیده به انگشتم را روی رانم پاک کردم. جای انگشتم مانند چوبی جاری و شفافی در چاه زنخدانش که خیلی قشنگ حفر شده بود، مانند آبشاری زمزمه کنان فرو میریخت.

لختی بعد، دیدم که تصویر در قاب آیینه جنبید، مانند موجی بی قرار روی آیینه به حرکت در آمد. دوباره بالا، به دیوار نگاه کردم، دیدم بادی شدید قاب عکس بنفشه را مانند آویزه یک ساعت دیواری، گرد آن میخ کج و زنگ زده تکان میداد و تکان میداد و آن تکان خوردن‌ها لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد. گفتی باد در پشت قاب آن عکس خانه کرده بود. گفتی آن باد پشت تصویر بنفشه را برداشته بود.

ناگهان صدای افتادن چیزی در اتاق بلند شد و مانند آذرخشی منفجر گشت و شرنگسی همه جا بال گسترد. دیدم قاب عکس، پیش رویم در جوار آیینه افتاده بود و روی شیشه اش درزی بزرگ به گونه شطی ظاهر شده بود و بنفشه با همان نگاه‌های امیدوار، مبهم، منتظر و ملایم خویش از پشت آن شیشه شکسته، از بستر سرد آن شط، سویم نگاه میکرد.

با دست پاچه گی سوی آیینه نگاه کردم. دیدم تصویر از آیینه رها شده بود و آیینه مانند یک صفحه سپید، مانند یک کیسه خالی، تهی و بی چیز بود و آن میخ کج و زنگ زده با ناتوانی و شرمساری در جوارش به یک بغل افتاده بود. مادرم پرسید :
چی بود؟
پاسخش را ندادم. من از گپ‌هایی که او را جگرخون میساخت با خبرش نمیکردم. به دنبال آن پرسش، صدای حریص و پر طمع گربه بلند شد :
ميو… ميو…
در آوازش خوی وحشیش منعکس بود.

سپس چیزی به زمین خورد و دراپ صدا کرد. مادرم دسته جارویی را سوی وی پرتاب کرده بود. دیدم گربه گریخت. دم پر موی خویش را راست گرفته بود و خیزهای بلندی بر میداشت : «میو… میو…»
مادرم با آشفته حالی گفت :
هر صبح که برای وضو کردن از خواب بر میخیزم از صدای این قناری دلم تازه میشود، میترسم خدای ناخواسته کدام روزی این گربه مکار…
گپش نیمکله ماند. گفتم :
نمیگذارم، مادر دلت جمع باشد نمیگذارم!
مادرم گفت :
دلم گواهی بد میدهد. من از چشمان این گربه میترسم، خیلی وحشی به نظر می آید، خیلی!
و دروازه را بسته نمود و بادی سرد و سوزناک که هو زده داخل اتاق میشد، پشت در از پا افتاد.

سوی قفس که از میخ آویزان بود نگاه کردم. هنوز هم وحشت مرگ در چشمان قناری آشکار بود. سینه اش با بیتابی و اضطراب میتپید و از یک گوشه به گوشه دیگر قفس پر میزد و هراسان اطرافش را مینگریست. گمان میکرد که آن گربه حریص و آزمند هنوز هم در گوشه یی کمین کرده است؛ هنوز هم زبان دراز و زیرش را به اشتهای خوردن وی بر لبان باریک خویش میچرخاند.

میدیدم شکم روز بالا می آمد و کودک شب در یک سرمه ریزان کمرنگ به دست و پا زدن میپرداخت و مادرم میخواست دروازه را پشت من بسته کند. میدیدم آن گربه وحشی با آن چشمان مخوف و سبزش که خط سیاه و درشتی آن را از میان دو نصف کرده بود، داخل اتاقم میشد. کمرش را کمان ساخته بود و دمش را مانند آنتنی راست و شخ گرفته بود و بوی بدی از بدنش تصاعد میکرد. چنگال‌هایش از غلاف بیرون شده بودند… نیتش آشکار بود.

وقتی اتاق در تاریکی غلیظی فرو رفت و سکوت طولانی و وحشت انگیز اطرافم را فرا گرفت، ترسیدم. مانند بچه یی که در تاریکی از ترس شروع به خواندن میکند. سر به خود به خواندن پرداختم؛ دلم آرام نگرفت، به دعا خواندن پرداختم و در آن حال گربه آرام آرام در اتاق گشت و گذار مینمود. کمرش را گاهی کمان و گاهی راست میکرد. میو میگفت و با هر قدمی که بر میداشت، نیش‌هایش مانند دو نشتر براق در پرتو نگاه‌هایش می‌درخشیدند و زبانش یک بلست بیرون آمده بود و چنگال‌هایش مانند دشته های تیزی معلوم میشدند.

حس کردم که تمام یاخته های تنم عرق کرده اند و احشای وجودم از بیم مرگ میلرزند. احساس کردم که پیراهنم از آب عرق به تنم چسپیده بود. حس کردم که دستم سوی خنجری که در زیر بالشتم پنهان کرده بودم به حرکت افتاد. حس کردم که دشنه در کف دست عرق آلود و خیسم میلرزد. حس کردم که آیینه از دستم رها شد.

بالا، سوی آسمانه اتاق نگاه کردم. دیدم تاریکی غلیظ زایل شده بود، گویا ابرها رفته بودند و تیغه یی از نور مهتاب مانند ستونی از آن سوراخ داخل اتاق شده بود و همچون نور افکنی بر سیم‌های سبز رنگ قفس میتابید. و قناری با نگاه‌های هراسانی سوی ما نگاه میکرد. رنگش پریده بود، پرهای رنگینش میلرزیدند و قلب کوچکش به شدت میزد. صدای ضربان قلبش را میشنیدم، مثل ضربه های ساعت کوکی قدیمی بود، ساعت کوکیی که فنرش با پنجه های کودک شوخی رها شده باشد. گرس چرخ میزد؛ گفتی حرکتش تندتر از حرکت زمان بود.

دیدم گرگ در فاصله یک متری ام قرار گرفته بود و با خشم و غضب سویم نگاه میکرد. دهنش باز بود و نیش های تیزش معلوم میشدند. حرارت بدنش را حس میکردم و صدای نفس‌هایش را که بوی خون میداد، میشنیدم. قناری با آن دو چشم گرد و موره مانندش که مانند دو الماس سیاه بودند با بیقراری به گوشه دیگر نفس پر زد. نگاه‌های معصوم، مضطرب و ترس آلودش از ما کنده نمیشد. گفتی صدای پای مرگ را شنیده بود، صدای پای مرگی را که با چشمان سبزش، تند تند سوی قفس گام بر میداشت.

یکبار حس کردم که خنجر در میان دستم فشرده شد. حس کردم که خود را برای حمله کردن عقب میکشم و پشتم را به دیوار کاهگلی خانه مان میفشارم؛ اما دیواری را حس نمیکردم، پشتم مثل بستر سرد کوچه مان خالی بود. به هرحال، من از دندان‌های گرگ درنده کمی دور شده بودم.
ستون نور مهتاب که از لای سیم‌های قفس میگذشت، قاب شکسته را با چشمان بنفشه که مانند دو الماس سیاه، تابان بودند، روشن میساخت، اما شهر آیینه به گونه یک تاریخ تهی بود. همه باشنده گانش فرار کرده بودند، تنها سایه قفس قناری که مانند گهواره یی نوسان داشت، از فراز آن به راست و چپ عبور میکرد.

دلم برای قناری سوخت، نگاه‌هایش از وحشت مرگ پر بود. صورتش مثل زعفران زرد میزد. بیقرار و نومید معلوم میشد. چنگال‌هایش سیم‌های سبز قفس را با تلواسه میفشردند و میفشردند، میپنداشتم که اکنون سیم‌ها پاره میشوند و قناری آزاد میشود و پرواز میکند… اما چنین نمیشد.
یکبار صدایی را در درون خود شنیدم، در درونم صدایی بلند بود. در درونم فریاد میزدم :
های مردم!… های هم تصویرها! قناری را از ما میگیرند، قناری در خطر است!
و در آن حال گپ مادرم یادم آمد که میگفت :
ای کاش هم تصویرهای تو زنده میبودند. تو هم تصویر نداری، هم تصویر های تو مرده اند!
خنجر در کف و دستم میلرزید. صدای فک‌های قناری هم میخوردند بلند بود و بوی بد نفس‌های گرگ سیاه اتاق را انباشته بود. دیدم آن گرگ با چنگال‌های از غلاف بیرون شده اش به قفس قناری حمله کرد، قفس از میخ رها شد و به زمین افتاد. دیدم درش باز شده بود و قناری وحشت‌زده و امیدوار به سوی روشنیی که از آسمانه سوراخ شده می آمد، پرواز نمود؛ آنجا به پلاستیک خورد و دوباره به زمین افتاد. دیدم گرگ درنده که نیش‌هایش از حفره سیاه دهنش بیرون شده بودند، قناری را گرفت. پرنده اسیر در میان چنگال‌های گرگ جیغ میزد و جیغ میزد، صدا میکشید و صدا میکشید. و در توالی آن جیغ کشیدن‌ها میدیدم که جیغ ها و صداهایش رفته رفته طور دیگر میشدند؛ گفتی آرام آرام وزن میافتند، قافیه مییافتند؛ آرام آرام آهنگ مییافتند، موسیقایی میبافتند و در دایره سر و لیی پیچ و تاب میخوردند.

یکبار شنیدم که صداهای قناری سرود شده بود، یک سرود خونین، مردابی و غم انگیز. به نظرم آمد که قناری تلخترین و دردناکترین سرود زنده گی خویش را سر داده بود : سرود کوچ بزرگ را.
میدیدم که لب‌های من نیز آرام آرام با قناری یکجا تکان میخوردند، گویا من هم آن سرود را تجربه میکردم.
صدای مادرم آمد :
میشنوی؟… صدای بال‌های مرغ آمین را میشنوی؟ دعا کن، دعا کن!
و خودش با صدای غم‌آلودی نیایش میکرد: خدایا دارها را بخوابان!… خدایا دیوارها را بغلتان!

خواستم دستانم را بلند کنم، دیدم در دستم خنجر بود؛ خواستم نیایش کنم، دیدم بر لبم سرود کوچ بزرگ بود. یکبار حالم بهم خورد. مانند دیوانه ها به گرد خود چرخیدم.
صدای مادرم بلندتر شد که میگفت :
صدای بال‌هایش را میشنوی، دعا کن، پسرم دعا کن!
و غمناک میخواند :
خدایا دارها را بخوابان!… خدایا دیوارها را بغلتان!
زیر لب با صدای رعشه داری گفتم :
تو دعا کن در دست من خنجر است، تو دعا کن!

و دسته، خنجر را میفشردم و دو چشمم از چنگال‌های آن گرگ دور نمیشد که وحشیانه تن قناری در حال نزغ را میفشرد و پرنده، سرود میخواند و سرود میخواند : سرود کوچ بزرگ را و سمفونی دردآور مرگ فضای اتاق را انباشته بود.
ناگهان خنجر را با تمام قوتی که داشتم به قصد کشتن آن حیوان درنده پرتاب کردم. تیغ در روشنی ضعیف نور مهتاب درخشید، حیوان صدای ترسناک و دلخراشی کشید، پیچ و تابی خورد و به خیز و جست پرداخت و من دیگر چیزی نفهمیدم.
صبح وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم گربه نبود، قناری نبود، صدای به هم خوردن بال‌های مرغ آمین نمی آمد و نسیمی سرد و سوزنده از لای دروازه نیمکش، داخل اتاقم میشد. با خسته گی فاژه یی کشیدم و طبق عادت آیینه را از جوارم برداشتم تا صورتم را در آن تماشا کنم. وحشت‌زده دیدم که چند قطره خون روی آیینه چکیده بود و قطره های دیگری سوی اتاق مادرم راه برده بودند. مادرم را صدا زدم :
مادر!… مادر! کسی جوابم را نداد. مانند پلزنی خسته، دنبال قطره های خون را گرفتم و پاهای مفلوجم را به دنبال خویش کشیدم. دیدم اتاق مادرم که یک پته زینه پایین‌تر بود. مالامال خون بود. خون تا کمرکش اتاق بالا آمده بود و تصویر رها شده بنفشه روی آن شناور بود. بنفشه با همان نگاه‌های امیدوار، ملایم و منتظرش سویم نگاه میکرد؛ مگر چشمانش دیگر مثل دو الماس سیاه نمیدرخشیدند و تاج طلایی رنگی و در سرش هاله نبسته بود. آن طرف‌تر قناری با سرود بزرگ کوچ بر لب، جان داده بود؛ مگر آواز درد آلود و غمگینش، هنوز هم در اتاق میپیچید : کوچ کوچ!

به نظرم می آمد که جسد مرغ آمین در یک غروب خونی آرام آرام بال میزد و سینه سپیدش به گونه پستان‌های دخترک آببازی که در مرجان‌زار سرخرنگی شناور باشد، آرام آرام تکان میخورد و نگاه‌های خدمتگزارش به نقطه نامعلومی خیره شده بودند.

اطراف اتاق را نگریستم، مادرم در طاقی روی دو پا نشسته بود. دامن چیت سیاهش را با دو دست جمع گرفته بود و مات و مبهوت پیش رویش، جسد خون چکان گربه را نگاه میکرد. چشمان گربه را پرده مخمل بیرنگی پوشانیده بود. گربه دیگر حرکتی نداشت، پوست شکمش دیگر پایین و بالا نمی رفت، دیگر نمیتوانست کمرش را کمان کند، دیگر نمیتوانست دمش را چون آنتنی راست بگیرد. پوست بدنش دو جا شگاف برداشته بود.

از دیدن آن چشم انداز موهای بدنم راست ایستادند. یک نوع سردی نا آشنا داخل وجودم شد. با خود گفتم: «خون، خون!» و سوی مادرم نگریستم. دیدم مادرم سرش را بلند کرده بود. سوی من خیره خیره مینگریست. صورت تو دار و مبهمی داشت. یکبار همزمان از یکدیگر پرسیدیم :
تو این کار را کرده ای؟
من چیزی به یاد نداشتم. عقب نگاه کردم. خنجر من روی گلیم اتاق افتاده بود و یک دسته شعاع آفتاب از آسمانه سوراخ شده در آن منعکس بود. مگر من خونی را روی تیغه براق آن نمیدیدم، دشته میدرخشید و بل میزد. مادرم نگاه‌هایش را از من گرفت و به انگشتان خویش نظر کرد. انگشتانش خون‌آلود بودند. انگشت شکش زخم برداشته بود و از آن خون، قطره قطره روی خون‌های دند شده اتاق میچکید. همچنان که نگاه‌های مبهم و تو دارش را از انگشت شکش دور نمیکرد، رنگش لحظه به لحظه سرخ و سرخ‌تر میشد، گفتی در درون خود، با کسی پنجه داده بود؛ گفتی با کسی به نبرد شده بود.

به صورت مادرم دقیق شدم، دیدم صورتش آرام آرام عوض میشد. چین و چروکش زایل میگشتند. موهای سپیدش یکی پشت دیگر سیاه میشدند و چشمانش مانند دو الماس تابان به درخشش میپرداختند؛ مادرم آرام آرام جوان میشد.
یکبار دیدم تاج طلایی رنگی دور سرش هاله بسته بود. عینهو بنفشه شده بود؛ با همان نگاه های امیدوار، ملایم، مبهم و منتظر. دیدم عینهو قناری شده بود، با همان پرها، با همان طپایش، با همان سرودهای صبحگاهی، دیدم عینهو مرغ آمین شده بود با همان نگاه‌های خدمتگزار، با همان سینه سپید و دو بال پر قوت که مانند بال‌های کبوتران صحرایی، پشت سرش تکان میخوردند.

یکبار دیدم مادرم در جایش آرام آرام شور خورد، جنبید و اندام‌های وجودش آهسته آهسته به لرزه افتادند؛ گفتی بنای پروازی را میگذاشت. ناگهان تکانی خورد و مانند سیمرغی بال‌هایش را به دو جانب باز نمود. شگفت‌زده دیدم مادرم پرواز کرد. بال زد و بال زد و شر شر بال‌های نیرومندش بلند شد و بلند شد و از همان راه آسمانه، از همان سوراخ تنگ که پلاستیکش افتاده بود، سوی آسمان بیکران پرواز کرد. جانب طلوع سرخی بال میزد.

و من دو چشمم را به آن پرواز دوخته بودم. شگفت‌زده میدیدم که مادرم یک مرغ آمین شده بود، با همان سینه سپید، با همان بال‌های پرقوت، با همان آهنگ پرواز و همان نگاه‌های خدمتگزار.
آنگاه پلک‌هایم را برای لحظه یی روی هم گذاشتم. از نسیم لطیفی که از به هم خوردن بال‌های مادرم برخاسته بود احساس لذت، آرامش و غرور میکردم. آخر مادرم مرغ آمین شده بود. مرغ آمینی که با قوت بال میزد و بال میزد و سوی آن طلوعی که سر از پشت دشت‌ها، کو‌ه‌ها و ابحار بر افراشته بود، مردانه می شتافت، می شتافت تا برای دعاهای من بیچاره «آمین» بیاورد .
و من میخواندم :
خدایا دارها را بخوابان!… خدایا دیوارها را بغلتان!
میدیدم از آیینه هم صدا می آمد :
خدایا دارها را بخوابان!… خدایا دیوارها را بغلتان!
از کوچه هم ندا بلند بود .
خدایا دارها را بخوابان!… خدایا دیوارها را بغلتان!

و به نظرم می آمد که دارها یکی پشت دیگر به خواب میروند و ریسمان‌ها از هم پاره میشوند. به نظرم می آمد که دیوارها به رکوع میروند و آجرها یکی پشت دیگر میپوسند و زمین لرزه یی اتاق در و پنجره شکسته ام را تکان میدهد و تکان میدهد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ببرک ارغند
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx