به گزارش مشرق، وقتی برای اولین مرتبه خبر انتشار رمان «آوازهای روسی» را شنیدم و باخبر شدم احمد مدقق، نویسنده آن افغانستانی است، کنجکاو شدم زودتر با آن روبهرو شوم. تجربه خواندن معدود آثار داستانی از نویسندههای افغانستانی سبب شده بود حس مثبتی به این کتاب داشته باشم.
اولین سطر از این کتاب کافی است تا خواننده را گرفتار قلاب محکم خود کند و همین که میبینید نویسنده با زبانی نزدیک به زبان افغانستانی با خواننده سخن گفته شما را ترغیب میکند تا تجربهای متفاوت از خواندن یک داستان را لمس کنید. حال و هوای «آوازهای روسی» در سالهای دهه پنجاه و شصت شمسی در افغانستان میگذرد و این میتواند حس کنجکاوی خواننده را دوچندان کند.
به این بهانه با احمد مدقق به گفتوگو نشستیم و با او از رمانش سخن گفتیم. او مانند دیگر افغانستانیهایی که در ایران روزگار میگذراند از شرایط مهاجران گله کرد و عبارت «اشتراک فرهنگی» را تنها مناسب سخنرانیهای رایزنهای فرهنگی دانست. نوشتن از افغانستان و روایت این کشور برایش مسئله بوده و از اینکه همواره رسانهها افغانستان را آنطور که میخواهند (خشخاش، جنگ، ظلم به زن، مخروبهای ویران) نشان دادهاند گلایه کرد و ذهن مخاطب ایرانی را نیز متاثر از روایت جعلی رسانهها دانست.
احمد مدقق، عصر امروز در جایزه جلال مورد تجلیل قرار خواهد گرفت.
در ادامه مشروح این گفتوگو را میخوانید.
* دوران جهاد در افغانستان رشد اجتماعی مردم را چند دهه جلو انداخت
**: عاملی که سبب شد برای روایت، سراغ این برهه از تاریخ افغانستان بروید چه چیزی بود؟
دهههای ۵۰ و ۶۰ در افغانستان برایم خیلی مهم است ولی به روشنی میبینم که همنسلانم یا توجهی به آن ندارند یا فقط نگاهی منفی دارند و نقاط تاریک و انحرافهای جهاد افغانستان برایشان بیشتر برجسته شده. واقعیت این است که کودتای هفت ثور (اردیبهشت) و جهادی که بعد از آن در افغانستان آغاز شد، در مناسبتهای اجتماعی، فرهنگی، قومی، مذهبی و … هر چه فکرش را بکنید، تاثیرات بسیار عمیق و بزرگی گذاشت. هم مثبت هم منفی. دوران جهاد در افغانستان رشد اجتماعی مردم را چند دهه جلو انداخت. برای بعضی قومیتها به دلیل فضای فاشیستی و قبیلهای حاکم بر ساختار سیاسی افغانستان، خدمتکار بودن در یک اداره دولتی آرزویی محال بود، اما الان در سطح معاون رئیس جمهور حضور دارند. بله. ممکن است کسی در مخالفت بگوید تشریفاتی است و مهره هستند و فلان. ولی مهم است که این اتفاق افتاده و مردم حس مطالبهگری دارند. اسمش را بگذارید ظاهرسازی ولی ساختار سیاسی و اجتماعی قبل از دوران جهاد حتی نیازی به ظاهرسازی هم نداشت و در واقع هیچ مطالبهگری هم از طرف قومیتهای به حاشیه رانده شده وجود نداشت. مهم این است که این فرصت بوجود آمد و نخبههای جامعه مدام باید اصلاحگری و روشنگری کنند.
حالا چرا نسل جوان حاضر از واقعیتها و اهمیت دوران جهاد بیاطلاع است؟ چند تا دلیل مهم دارد.
یکی اینکه اختلاف سیاسی احزاب باعث شد بیشتر از اینکه نقاط مثبت خودشان را برجسته کنند، نقاط منفی احزاب رقیب را برجسته و تبلیغات بسیار گسترده منفی از هم کنند. یکدیگر را جنایتکار، خائن، مزدور و عامل بیگانه میخواندند و مجله و بیانیه علیه یکدیگر منتشر میکردند. برای نوشتن آوازهای روسی مجلات بسیاری از دهه ۴۰ تا دهه ۶۰ را مرور کردم. خیلی جالب بود که اتهام آمریکایی و ضد ولایت فقیه از اتهامات پربسامدی بود که مدام استفاده میشده.
دلیل مهم بعدی روند سریع حوادث و اتفاقات بزرگ در بازههای کوتاه زمانی است. شما ببینید در بازه زمانی حدود 20 سال دو تا کودتا و تصفیههای درون حاکمیتی اتفاق میافتد، شوروی حمله میکند، دهها حزب جهادی بوجود میآید، طالبان تبدیل به یک گروه نظامی میشود و ۹۰ درصد افغانستان را میگیرد. بعد ناتو حمله میکند. هر کدام از این اتفاقها آنقدر بزرگ است که مردم حادثه قبلی را فراموش کنند. برای همین مثلا فیلمها و رمانهای متعددی درباره طالبان تولید شده ولی هیچکدام به ریشه شکلگیری و پیشینه آن کاری ندارد. انگار که طالبان در دهه هفتاد گیاهی خودرو بوده و ناگهان در افغانستان رشد کرده ولی هیچ کس به این اشاره نمیکند که زمینههای آن در دهه شصت ایجاد شد. شاید به خاطر همین روند سریع حوادث مهم، ماجراهای قبلش به حاشیه رفته.
دلیل سومش هم به نظرم سیاسی شدن جهادگران سابق افغانستان است. روسا یکباره آلاف و اولوف کردند، نتوانستند بعد از وارد شدن به کابل درست مدیریت کنند و جنگهای خانمانسوزی کردند و دودش رفت به چشم همه مجاهدین. فضا طوری شد که همه را به یک چوب راندند. بعد از آمدن آمریکا و نیروهای ناتو هم خواستند کلمه جنگسالار را باب کنند. خلاصه کار خوبی نشد.
*هدفم نوشتن یک رمان عاشقانه بود
**: در این کتاب میخواستید خواننده را با برشی از افغانستان ۴۰ سال قبل آشنا کنید یا این هدف ثانویه نگارش اثرتان بوده است؟
هدفم نوشتن یک رمان عاشقانه بود ولی نتیجه را نمیدانم. شاید یک رمان تاریخی شده.
*نوشتن بدون عشق برایم سخت بود
**: «عشق» موتوری برای پیشبرد داستان شما است. عشقی که فرجامی برای آن نیست و وصال ندارد. آیا این عشق نافرجام عشق مهاجر افغانستانی به وطنش است؟
یادم نیست کجا خواندم یا شنیدم که میگفت: هیچ رمان موفق و بزرگی نمیتوانید پیدا کنید مگر اینکه عشق حضوری پررنگ در آن رمان داشته. خب شاید این یک بلوف باشد ولی خیلی هم از واقعیت دور نیست. عشق یک مسئله ازلی و ابدی است و کهنه نمیشود. البته من توجهی به عشق نافرجام یک مهاجر افغانستانی به وطنش نداشتم. راستش نوشتن یک رمان تاریخی با رنگ و بوی کم و بیش سیاسی بدون عشق برایم خیلی سخت بود.
*تکلیفم مشخص است در حال قصه گفتن هستم
**: شخصیت اصلی داستان شما یک خانزاده است که تا حدودی گذرا به روابط خانوادگیاش اشاره کردهاید. برای خواننده ایرانی این اشارات گاهی گنگ است و ممکن است او متوجه برخی از آنها نشود. خودتان چنین احساسی نداشتید که باید این روابط یا پیشینه برخی جریانها و گروهها بیشتر باز شود؟
این دغدغه در تمام طول نوشتن با من بود. باید یک نسبتی میان اطلاعات تاریخی اجتماعی و قصهای که تعریف میکردم برقرار میکردم ولی نتیجهاش بازگوییِ صِرف اطلاعات تاریخی نشود. چون این کار را مورخها خیلی بهتر انجام دادهاند. آن هم با سند و مدرک. من که از همان اول تکلیفم مشخص است در حال قصه گفتن هستم.
اگر یادتان باشد یک جایی از رمان چندین خط پشت سر هم اسم آدمها و شغلهایشان میآید که همگی اعدام شدهاند. از داکتر شفاخانه تا غریبکار یا همان کارگر ساده. آن اسمها و شغلها را عینا از یک لیست 5 هزار نفری نقل کردهام که چند سال پیش منتشر شد. مثل این کار را در قسمتهای مختلف رمان انجام دادم ولی مراقب بودم که بر قصهگویی غالب نشود. وقتی شروع کردم به نوشتن «آوازهای روسی»، انبوهی از اطلاعات جمع کرده بودم. از سالها قبلش کتابهای مرتبط را میخواندم. زندگی و تعاملات سیاسی سران، لیست شاعران و هنرمندان آن دوره، نمونه شعرهایشان، آرشیو مجلات و روزنامهها و هر چه که به من کمک کند تا فضای آن دوره را مجسم کنم. با این حال بخش بزرگیشان را به طور مستقیم استفاده نکردم و کنار گذاشتم. من نه میتوانستم و نه درست بود که همه آن اطلاعات را در رمان بیاورم.
*پناهندگان افغانستانی در ایران مهاجر نیستند، مسافرند
**: شخصیت «یعقوب» شخصیتی سرگردان است. این سرگردانی شخصیت را می توان تعبیر به سرگردانی نسل تازه افغانستان کرد یا اینکه سرگردانی و تردید ناشی از جنگ، ایدئولوژیهای وارداتی و مهاجرت است که بر ملت افغانستان تحمیل شده است؟
چه تعبیر خوبی! شخصیت سرگردان! بله، سرگردانی در این سالها دست از سر انسان افغانستانی برنداشت. چه آنهایی که در داخل افغانستان بودند و چه اینهایی که در ایران زندگی میکنند. تعریف دقیق از مهاجرت و مهاجر نمیدانم چیست. ولی اگر کسی را مهاجر بنامیم که ترک وطن کرده تا در وطن جدیدش به یک ثبات و قرار برسد، پس پناهندگان افغانستانی در ایران مهاجر نیستند، مسافرند. از ورود اولین موج افغانستانیها تاکنون حدود چهل سال میگذرد. در این سالها شاهد تولد کودکانی هستم که پدربزرگشان هم متولد ایران است. کسانی که پدرشان متولد ایران باشند که بسیار است. ولی هنوز ته دلشان قرص نیست که بالاخره ایران ماندنی هستند یا نه. تقریبا هر ده سال موجی آمد و ثبات جامعه مهاجرت افغانستان را دچار شک و تردید کرد. اول بار حوالی سال ۱۳۷۰ که شوروی از افغانستان خارج شد و عده زیادی به افغانستان رفتند. ولی در همان حین جنگهای داخلی کمکم شدید و شدیدتر شد. بار دوم حوالی سال ۱۳۸۰ که نیروهای ناتو و آمریکا وارد افغانستان شد و دولت جدید بوجود آمد. صدها هزار نفر با امیدهای زیادی برگشتند و صدها هزار نفر دیگر که نرفتند ولی روزها و شبهای زیادی خیال برگشت در ذهنشان آمد. موج سوم در دهه ۹۰، موج بازمهاجرت بود. دروازههای اروپا باز شد و دهها هزار نفر وسایل خانهشان را نصف قیمت و کمتر از آن فروختند و رفتند تا سرگردانی را این بار در کشوری با فرهنگ غیرمشترک و زبان غیرمشترک تجربه کنند. خلاصه اینکه این جمعیت مهاجر همیشه در تلاطم و نوعی عدم ثبات بوده. روشنترین تاثیری که این عدم ثبات میگذارد، سرگردانی و ناتوانی در هدفگذاریهای بلند مدت است. انسان افغانستانی مسافر شد نه مهاجر. مسافری که راهش را گم کرده و مقصد بعدی را هم نمیداند کجاست. اگر داستانی هم در این فضا نوشته شود باید به جای ملاکهای داستان مهاجرت، ملاکهای تازهای تحت عنوان داستان مسافرت تعریف کنیم.
*وامدار نویسندههای ایرانی هستم
**: زبان در این اثر در بخشهایی به شدت شیرین است و در بخشهایی شیرینی خود را از دست میدهد و نثری دوپاره را شاهد هستیم. برای این دوپاره بودن نثر توضیحی دارید؟
عامدانه دو پاره ننوشتهام. ولی قضاوت شما هم شاید دقیق باشد چون نگران مخاطب ایرانی بودم. حواسم به مخاطبی بود که در فضای ادبی ایران نفس کشیده و به این فضا خو گرفته و اصلا دوست نداشتم از هول حلیم داخل دیگ بیفتم. به بهای شیرین شدن نثر، احتیاج به پانویس پیدا کند و ارتباط برقرار کردن با آن سخت شود. خب فکر میکنم موفق بودهام. چون بیشتر بازخوردهایی که گرفتهام مخاطبها راضی بودند و گفتند که با نثر ارتباط خوبی برقرار کردهاند.
از یک منظر هم میشود گفت اگر سبک را خروج آگاهانه داستاننویس از زبان معیار دانست، زبان به کار رفته در آوازهای روسی سبک من است. نثری که نه کاملا افغانستانی است نه کاملا ایرانی. یک فارسی مخصوص به خودم است. در داستانهای کوتاهی که پیش از این هم نوشته بودم این نثر تکرار شده بود.
نسل افغانستانیهایی مثل من که رشد ادبیشان در ایران بوده، از هر دو محیط و فرهنگ متاثرند. من نمیتوانم گذشتهام و ریشههای فرهنگ بومیام را انکار کنم و داستان بنویسم. قطعا داستانی بیخاصیت و ماشینی و بیروح میشود. فقط و فقط هم نمیتوانم به داشتههای زبانی افغانستان اکتفا کنم. چون هر چه باشد من در فضای ادبی ایران رشد کردهام و اگر اتفاق خوبی افتاده، مدیون همین فضا و زمان و مکان هستم. من وامدار نویسندههای ایرانی هستم. از احمد محمود، بلقیس سلیمانی، محمد طلوعی، احمد بطحایی و علیاصغر عزتیپاک بگیر تا نویسندههای همنسل و همدورهام – چه ایرانی، چه افغانستانی – که با هم کار میکردیم و برای هم داستان میخواندیم و همیشه فضاهای داستانیام برایشان جذاب بوده و میدانستم اگر کار بلندی مثل «آوازهای روسی» هم بنویسم از آن استقبال میکنند. خب چه بهتر که به شرایطم به چشم یک فرصت نگاه کنم و از داشتههای زبانی هر دو کشور استفاده کنم.
**: شما در «آوازهای روسی» گاهی فراموش میکنید مشغول قصه تعریف کردن هستید و از سیر داستان دور میشوید. قبول دارید چنین اتفاقی افتاده است؟ به خصوص در بخشهایی که انگار مشغول حدیث نفس از زبان شخصیت یعقوب هستید و قصه را رها میکنید.
من همه حرفهای شما را قبول دارم. شما به عنوان یک مخاطب هر برداشتی که از رمان «آوازهای روسی» بکنید من حق مخالفت با آن ندارم. حتی اگر تصور اشتباهی کرده باشید. هر چقدر آدمهایی که با شما همنظر باشند تعدادش بیشتر باشد این احتمال قوت میگیرد که حتما نویسنده خبطی کرده به هر حال. ولی یک چیز را فراموش نکنید. به نظرم رمانی با حدود هفتاد هزار کلمه اینقدر ظرفیت دارد که جاهایی هم نویسنده بازیگوشی کند و چیزهایی بنویسد که هیچ جایی برای نوشتنش پیدا نکرده. ولی خب، نظر مخاطبان مهمتر است.
*اشتراک فرهنگی فقط برای سخنرانی رایزنان فرهنگی خوب است
**: ایران و افغانستان، نه تنها فاصله جغرافیایی با هم ندارند بلکه از نظر فرهنگی دارای اشتراک نیز هستند. اما این دوری میان این دو ملت را در چه چیزی میبینید؟
بله. از بس هم گفتهایم اشتراک فرهنگی و تکرار کردیم که من یکی حس قابل توجهی موقع شنیدن این عبارت ندارم. فرهنگ که جدای از اقتصاد و سیاست و دیگر مسائل نیست. مرز که آمد وسط کمکم غمها و شادیهای هر ملت مخصوص به خودش میشود. به پیشانی این طرف مرزیها مُهر ایرانی میخورد و به پیشانی آن طرف مرزیها مُهر افغانی. این مُهر حتی بر پیشانی مهاجران افغانستانی متولد در ایران هم وجود دارد. تا زمانی که دو تا همکلاسی که هر دو در یک محله زندگی میکنند، هر دو در یک شهر به دنیا آمدهاند، هر دو اتفاقا دوست و رفیقند، ولی یکیشان ایرانی است و دیگری افغانی، همین آش است و همین کاسه. طلبکار نیستم ولی تا زمانی که سیاستگذاریهای کلان (چه ایران و چه افغانستان) بدون توجه به این اشتراکات باشد، اشتراک فرهنگی فقط برای سخنرانی رایزنهای فرهنگی خوب است.
*نجات جهان با داستان یک بلوف است
**: به نظر شما داستان میتواند جهان و انسانها را نجات دهد؟
جهان را که نمیدانم ولی در حین نوشتن این رمان نزدیک بود خانواده خودم از هم بپاشد و کیفیت زندگی و خورد و خوراک و همه چیزم پایین آمده بود. هر کسی در مورد نجات جهان با داستان حرف بزند من به سهم خودم میگویم این یک بلوف است. وضعی تاسفبار فعلی جهان و انسانها به یک پرتگاهی رسیده که فقط خود خدا میتواند نجاتش دهد! ولی از شوخی گذشته، میشود طور دیگری به قضیه نگاه کرد. بیاییم مسئله داستان و داستاننویسی را بخشی از یک پروژه بزرگ روایتگری بدانیم. در شرایط فعلی هر کسی بتواند جهان را بیشتر به میل خودش روایت کند سهم بیشتری از سلطه و سیطره دارد. این روایتگری با مدیومهای متنوعی انجام میشود. سینما، اخبار رسانهها و خبرگزاریها، در حال حاضر بهخصوص شبکههای اجتماعی. حالا هر کس سهم بیشتری از روایتگری داشت، قدرت بیشتر و نفوذ عمیقتری هم دارد. هر کسی که ابزارهای روایتگری بیشتری دارد، راحتتر دنیا را از منظر خودش روایت میکند. کشوری مثل افغانستان که سهمش از رسانه تقریبا هیچ است، نتوانسته است خودش را برای دنیا روایت کند. دنیا که سهل است نتوانسته است برای همسایه و همزبانش ایران خودش را روایت کند. ایرانی هم روایتی که از افغانستان دارد همان تصویری است که رسانههای دیگر برایش ساختهاند. خشخاش، جنگ، ظلم به زن، مخروبهای ویران و .. نمیگویم اصلا نیست، افغانستان هم مثل هر جای دیگر دنیا قصههای انسانی و مسائل انسانی خودش را دارد ولی نتوانسته است خودش را روایت کند و اگر روایتی هم داشته باشد، رسانه قدرتمندی ندارد تا برای دیگران بازگو کند. ناچار نشسته است و قصه خودش را از زبان دیگران میشنود.
منبع: فارس