رمان «آبشار نسترن»

رمان «آبشار نسترن»

معرفی کتاب

خط ابری سفید و راست میان آسمان آبی و پاک.

دریا تا دید به یاد طناب کالا افتاد. دریا توانست روجایی های سفید را که با باد تکان می خورد، روی ریسمان ببیند. مادر لباس می شست. او به کف صابون می دمید. حباب های درخشان از نور آفتاب بر دست باد سفر می کردند…

دریا با دو دست گشوده در میان روجایی های سفید دوید. تکه های تر بررویش خورد و قطرات سرد آب بر پاهایش ریخت. شادمانه خندید و خط درازی با تباشیر بر زمین کشید. به “چینتک بازی” پرداخت. به “خانهء آفتاب” سنگ می انداخت و با پای های برهنه تپ تپ کنان از این “خانه” به آن “خانه” می پرید.

باز به خط ابر نگریست. ابر راست و صاف چون لین برق از اینسو به آنسو کشیده شده بود. دریا توانست پرنده های را که روی سیم نشسته اند، ببیند. پرنده ها می آمدند، می نشستند، آواز می خواندند، می پریدند و باز می آمدند…

خط ابر اینک پهن تر شده است. دریا به یاد قطاری از بته های نسترن افتاد که هر بهار در کنار دیوار گلی حویلی شان آبشاری می ساخت از عطر و گل و رویا…

گل های نسترن با گلبرگ ها ی ساده و خوشبوی خود لبخند می زد و با هر لرزشی گلبرگ های سفیدش را باد می برد و با بال پروانه های سفید درهم می آمیخت.

دریا به آسمان دید. خط ابر کمرنگ می نمود. به زحمت دیده می شد. مادر بالای صفحه کانکریتی حویلی آب می ریخت و خط تباشیر شسته می شد. دریا آهی کشید و نگاهش را از آسمان گرفت.

دریا بر سنگی در ساحل نشسته است. آن سر جهیل چون بحر ناپیدا است. موج های آرام و ریز ریز آب زیر نور آفتاب می درخشد. چون باد می وزد، موج های ریز ریز تاب ظریفی بر می دارد و همچون هیولای جانداری نفس عمیقی می کشد. تنها چون کشتی های کوچک شخصی یا موتربایک ها با سرعت از اینسو به آنسو می روند، جهیل خفته بیدار می گردد و موج های ریز ریز یکی به دیگری می پیوندد، بزرگ و بزرگتر می شود، کف آلود و پر سروصدا به سنگ و ریگ ساحل هجوم می آورد و سنگریزه های براق را به دنبال خویش بر جا می گذارد.

دریا سر به زانو می گذارد. دلتنگ است. می خواهد امروز جهیل توفانی باشد. موج های کوه پیکر یکی بالای دیگر بغلتد و صدای باد و آب و سنگ درهم آمیزد، تا او نیز بتواند فریاد دل تنگ خویش را چون پرنده های بحری از سینه اش چیغ بزند.

حیران و اندوهگین با خود اندیشید: سفر مرا می کشد… خونم را نمی ریزد، ولی جانم را از من می گیرد. تب و بیماری ندارد. سکته است؟ نه! زندان و شکنجه و تیرباران نیست. جنگ و راکت و هاوان نیست. گشنگی ندارد، تشنگی ندارد. زلزله است؟ نه. ساحل پر از هوای خوش است. مردم شاد اند. اما من چون موجودی نیم آدم نیم ماهی، از بی هوایی می میرم!

دریا احساس خفگی و دل گرفتگی شدیدی کرد. احساس کرد که به راستی هوا نیست و او نمی تواند نفس بکشد. با چشمان از حدقه برآمده با تشنج از جای برخاست و بر سنگ بزرگ ایستاد. سرش چرخ خورد و جهیل آبی با موج های ریز ریز و آسمان آفتابی با پرنده های سفید و خاکی رنگ بحری اش همه تابی برداشت و بر گرداگرد او چرخید. بناگاه احساس کرد که چون پرنده به هوا پرید و چون ماهی به داخل موج های آب شیرجه رفت. سنگ های براق را دید واز بزرگی شان در شگفت شد. صخره های زیر آب است؟ نه چون کوه معلوم می شود… بلی کوه است… کوه های آسه مایی و شیردروازه در برابرش ایستاده اند! هوای تازه بررویش خورد و دلش باز شد. کوه های باران خورده چون پهلوانان باستانی پهلوی هم صف کشیده و زیر نور آفتاب صبحگاهی می درخشد.

دریا از پنجرهء باز اتاقش به کوه ها دید و روحش از استقامت و ایمان لبریز شد. با دستش به کوه ها سلام فرستاد و به فکرش آمد که اگر صبحی پنجره ها را بگشاید و کوه ها را نبیند، از غصه خواهد مرد. کابوس شب قبل یادش آمد. خواب دیده بود که تا پنجره را باز می کند، آسمان خراش های شهری بیگانه در برابرش قد می افرازد. بر خود لرزید. تعبیر خوابش چه می توانست باشد؟ زیر لب با خود گفت: خدا نکند… خدا نکند… خدا مرا از کوه ها جدا نکند.

دلش نرم شد و احساس کرد که زبان سنگ های سخت را می داند. کوه ها با او سخن می گفت. می گفت: دریا… دریا سرچشمه ات از ماست. از ما جدا نشو. لاله ها و یاقوت ها و لاژوردهای ما از آن تست. ماهی هایت را از ما نگیر. نگاهت را از ما نگیر…

تکانی خورد. پکتیس از دو بازویش گرفته است و با نگاهی نگران می پرسد: خوب هستی؟ نزدیک بود در آب بیفتی.

دریا هنوز سرگیج است و نمی داند در کجاست. پکتیس با خنده و شوخی ادامه داد: خانم جان پرنده شده بودی. دیدم که دستهایت را چون بال پرنده گان به هوا بردی و اگر نمی گرفتمت، چون ماهی داخل آب می پریدی!

دریا لبخند بی حالی زد. به موج های ریز ریز که زیر نور آفتاب می درخشید، دید و اندیشید: خوابم راست شد. آن دو قلهء بلند با شکوه که روحم را به آزاده گی می خواند، جای خود را به بحری سپرد که پیامی جز فرود و مردن رود ندارد.

دریا از کتابخانه برآمد و به ایستگاه بس رفت. ایستگاه از جنب و جوش محصلین خلوت شده بود. تنها پکتیس زیر سایهء درختی ایستاده است. دریا دلش لرزید. از او خوشش می آمد. چه پسر خوش قد و قامتی است، پکتیس. موها و چشمانش چقدر درخشان و جذاب اند. خدا می داند چقدر خاطرخواه دارد. تنها موتر آلوبالویی رنگ و آوازهء ثروتش کافی است که شمارهء دوستان و دشمنانش بسیار باشد. دریا از ترس دور او را خط کشیده است و صرف به شوخی نامی بالایش گذاشته است: هوا. به راستی در ساعاتی که پکتیس در صنف است، چقدر هوای صنف تر و تازه می گردد. دریا دیگر خواب آلود نیست و با شوق به درس های خسته کن که به یکباره گی جالب شده اند، گوش می دهد. پکتیس تنها همصنفی او در ساعات لکچر است و متاسفانه هم گروپی اش در ساعات درس های عملی نیست، ورنه دریا چه محصل لایقی می شد!

جالب است که مدتی می شود “هوا” به او توجهء خاصی یافته است. دریا هر چند باورش نمی آید اما متوجه شده است که پکتیس در ساعات درس لکچر همیشه در لین پیشرو یا پشت سر او می نشیند. از چانس خوب یا بد داشتن دوستان، هیچگاه چوکی پهلوی دریا خالی نمی ماند تا ببیند که پکتیس می آید و در آنجا هم می نشیند یا نه. بار اولی که پکتیس در چوکی پیشرویش نشست، دریا متوجه شد که او بر کتابچه اش لکچر استاد را نمی نویسد، بلکه خطاطی می کند. پکتیس کج نشسته بود و کوششی بچگانه برای نشان دادن خط خود به دریا داشت. دریا را خنده گرفت. به خطاطی دید، حتمی بیتی از بیدل یا حافظ بود، ولی از بس نقطه های کلمات اینجا و آنجا رفته است، نتوانست آن را بخواند. با این همه پکتیس برایش عزیز گشت. هیچگاه کسی برای او خط عاشقانه ننوشته بود. دل خود را خوش کرد که شاید پکتیس با آن سطر شعر می خواست حرفی را به او بگوید.

یکبار که پکتیس در چوکی پشت سرش نشسته بود، حین لکچر استاد سر خود را نزدیک گوش دریا آورد و گفت: می بینم که خسته شده اید، کتابچهء تان را بدهید، من برای تان نوت را پوره می کنم.

دریا پس از نگاهی عجولانه سوی استاد فزیولوژی با حیرت آهسته گفت: باز من چه کنم؟

– شما کتاب “دایی جان ناپلیون” تان را بخوانید!

صورت دریا تا بناگوش سرخ گشت. کتاب در بکس سر شانه اش بود و سر بکس باز. کتاب را می شد در داخل آن دید. این کتاب خنده آورترین و بیشرمانه ترین کتابی است که تا آن وقت خوانده بود. منظور “هواگک” چه است؟ مهربانی یا کنایه! یقین داشت که همه پسران محصل این کتاب جنجالی را خوانده اند. خوب پس او برای چه بشرمد که کتاب را می خواند؟ مگر این کتاب خاص برای پسران نوشته شده است، که نه! با تردید کتابچه اش را به پکتیس داد و اما نتوانست کتاب را بخواند. افکارش پریشان بود و بخصوص از مقایسهء خط بدش با خط زیبای پکتیس می شرمید.

یقین داشت که این پسر شوخ و پرزه پران هم بالای او نامی مانده است، اما نمی دانست که چی؟ کاوبای پوش؟ چوتی دراز؟ کرم کتاب؟ شاید هم بد خط!

اصلا این پکتیس کی است که این همه به او اهمیت می دهد؟ با خود پوزخند زد: به عجب کسی علاقمند شده ام، به باد هوا! باد گاهی می وزد، گاهی نمی وزد. گاهی هم قبل از آنکه به خود آیم از کنارم گذشته است. اندک زمانی هم چون توانسته ام در آغوشش نگهدارم، برایم چیزی نداده است، جز گیسوی پریشان. آه بیهوده به هوا دل داده ام، به باد هوا…

اینک بار دوم است که آندو با هم تنها اند. بار اول در یک روز برفی برای چند دقیقه با هم تنها مانده بودند. اینک آن روز چنان دور می نماید که گویی خاطرهء برفی اش را آفتاب داغ تابستان آب نموده و آبش نیز تبدیل به بخار فراموشی گشته است.

دریا با خود گفت: منتظر کیست؟

از سرک گذشت و کوشید خود را بی خیال نشان دهد. زیر سایهء درختی بر لبهء سمنتی دیوارهء انستیوت طب ابو علی سینای بلخی نشست و به جالی خانه کلان آهنی تکیه داد. پکتیس نزدیک آمد، اجازه خواست و در کنارش نشست. هوا برای دریا کمی کرد و تنفسش نامنظم گشت. پکتیس پرسید: گاهی شده که منتظر کسی باشی؟

دل دریا فرو ریخت. و با قیافهء جدی پرسید: منتظر کسی! چه کسی؟ نی هیچ وقت!

غبار اندوهی بر صورت پکتیس نشست. دریا با حیرت از خود پرسید: برای چه کسی چنین اندوهگین است؟

پکتیس خواست چیزی بگوید، نتوانست. خواست بماند، نتوانست. گفت: خوب…

از جا برخاست: خداحافظ!

و سوی پارکینگ موترها دوید. دریا از خود پرسید: ازکدام بندی چنین می گریزد؟

چند روز بعد دریا دانست که آن روز پکتیس برای همیشه از کابل می رفت و او نتوانسته بود، بداند. بارها با خود می اندیشید: ای دوست رفته با باد! مگر نمی شد بگویی؟ مگر نمی شد نروی؟

از آن پس تا چندی صنف و ساعات درسی نور و نمک خود را برای او از دست داد. با خود با دلتنگی فکر می کرد: آیا از این پس نوری بر صنف تاریک ما خواهد تابید؟ آیا کسی پنجره را باز خواهد کرد تا صنف ما لبریز هوای بهاری شود؟ آیا باز کسی بر چوکی پشت سر من خواهد نشست تا با سخنان شیرین خود مرا به خنده آورد و آن گاهی که انگشتانم از نوشتن خسته شوند، نوت مرا پوره کند؟ آیا از این پس می توان در صنف نفسی کشید، یا من از “بی هوایی” خفه خواهم شد!؟

از بی هوایی خفه شد. در خواب جیغ کشید. پکتیس زلفانش را نوازش داد و بیدارش کرد: بیدار شو جانم، بیدار شو…

دریا چشمانش را گشود. لحظاتی به پکتیس حیران حیران دید و با افسوسی عمیق در صدا پرسید: ای دوست رفته با باد! مگر نمی شد بگویی؟ مگر نمی شد نروی؟

پکتیس در تاریکی لبخندی زد. دست نوازشی بر گونه های نمناک دریا کشید و گفت: من که جایی نرفته ام، همینجا در کنار تو هستم!

– من دیدم که رفتی، که نگفتی…

– من که گفتم…

– چه گفتی؟

– که دوستت دارم!

– باز هم بگو…

پکتیس او را به خود فشرد. لب های خود را بر لب هایش گذاشت و آرام زمزمه کرد: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم…

– پس چرا رفتی؟

پکتیس بی حوصله بر پشت دراز کشید و با صدای سرد پرسید: تو هم مرا دوست داری؟

– شک داری؟

– بلی! ورنه مرا می گذاشتی که با اعصاب آرام بخوابم. مگر ساعتی بیشتر تا سحر وقت دارم که بخوابم؟

سکوتی تلخ میان شان سنگینی کرد. دریا به آرامی دستش را بالای دست او گذاشت و گفت: ببخش جانم، خواب آرام.

پکتیس دستش را فشرد و گفت: تو هم.

ماه از پس پرده در قاب پنجره می درخشد.

دریا پسرش لمر را شیر می دهد. چند بار به دلش گذشت که برخیزد و پرده را به یکسو زند تا ماه را بی پرده ببیند. اما هر بار تنبلی اش گرفت برخیزد و عاقبت با وحشت متوجه شد که برایش تفاوتی ندارد ماه را ببیند یا نبیند!

اوه مهتاب… مهتابی که همواره برای او زبان داشت و پیام آور دل عاشقان بود، کنون پاره سنگ بی معنایی بیش نیست! دل شاعرش چه شد؟ تصورات کودکانه اش کجا رفت؟

لمر را در آغوش فشرد. آهسته برخاست و پرده را به یکسو کشید. هر چند در ماه خیره شد، نشانه ای از آن ماه سابق نیافت. نه این ماه آن ماه نبود!

هر قدر خواست به خود بقبولاند که زمین درای یک ماه است، باورش نشد. گویی وطنش مهتاب دیگری، آفتاب دیگری، آسمان دیگری داشت. تنها زبان انسان ها نی، زبان طبیعت نیز متفاوت است. متوجه شد تا مسافر شده است، گل های را دیده است، درخت ها و پرنده ها را نیز به تماشا نشسته است. ولی عطر هیچ گلی به دلش راه نیافته، صدای هیچ پرنده ای به نشاطش نیاورده و هیچ درختی به حیرتش نکشانیده است.

شکل ها و رنگ گاه همان است، اما زبان ندارد و یا با زبانی غیر از زبان شعر سخن می گوید. مگر برای انسان شاخه گلی که محبوبش برایش هدیه می کند با سایر شاخه گل های باغ مساوی ست و آیا با زبانی غیر از آنچه که زبان باغ است، با دلش سخن نمی گوید؟

احساس می کرد که اگر برای او دو کوه را نشان دهند، می تواند بگوید کدامیک کوه آشنا و کدامیک کوه بیگانه است. کوه های وطنش هزاران زبان دارد. از خون و داغ و لاله ها، از صبر و سربلندی و استقامت صدها نشان دارد…

احساس کرد آنچه او را در مهاجرت بیشتر می آزارد، ناآشنایی با زبان آدم ها نیست. بیگانگی با طبیعت است که روحش را می فشارد!

نجوا گونه صدا کرد: ماه، ماه، ماهء کابل جان…

ناگهان ماه نزدیک آمد و در نور خود غرقش کرد. گویی مهتاب خود را با عطر گلاب شسته است که صورت نقره ای اش با گونه های گلابی می درخشد و نورش عطری مستی آور دارد. آسمان آبی تاریک است و اما به دورادور صورت ماه چادری نیلی رنگ که بر آن چند ستارهء کمرنگ آیینه دوزی شده است، می تابد. قطرات آب بر سبزه ها نور مهتاب را بوسه زنان انعکاس می دهد. با پای های برهنه میان سبزه های خنک چمن خانهء شان ایستاده است. عطر گل های نازبو و شبو با عطر گل نسترن و بتهء گلاب اصیل درهم آمیخته، حویلی کوچک آنها را باغ می سازد. در نور ماه به کی می اندیشد؟ هنوز پکتیس را نمی شناسد و اما دلش عاشقانه می تپد. چشمانش ستاره ستاره شد. در تاریکی شب به دورها آنجا که چراغ های مرکز شهر می درخشید، از جمله چراغ های شفاخانه ایکه پکتیس در آن کار می کند، خیره ماند و قلبش چون خوشهء گندم میان دو سنگ آرد گردید. با خود اندیشید: اگر می ماندم به او که می رفت چه پاسخ می دادم؟ چون آمدم، آنانی را که ماندند چگونه وداع گفتم؟ چه دل کلانی داشت خانهء مشترک ما که می شد در آن سلام را با لبخندی، بی تشویش خداحافظ پاسخ گفت. چه دل کلانی داشت خانهء ما. چه دل تنگی دارد دنیا!

لمر که به خواب رفته است، مکیدن شیر را بس کرد. دریا با محبت به صورت شیرین پسرکش خیره شد و با خود گفت: می دانستم که باید می آمدم. همین که کودکم را شیر می دهم، می دانم که باید می آمدم و نمی گذاشتم تا جنگ بهار این نوگل خندان را خزان کند. با اینهمه… خدایا! گذشته و آینده چنان در وجودم گره خورده اند که وداع با گذشته، سلام به آینده را تاریک می سازد. چرا نتوانستم در خانهء خود بمانم تا در آیینهء صورت خودم، مادرم، پدرم و کودکم لذت دیدار هر سه زمان را دریابم؟ اگر روزی لمر نیز مرا بگذارد و برود…

خلای جانسوز تنهایی بار دیگر وجود تبدارش را لرزاند.

در برابر آیینه ایستاد. دیدار پکتیس او را دگرگون کرده است. پکتیس برای چی برگشته است؟ به چشمان خود خیره شد و زمزمه کرد: بگو دوستش داری.

چشمانش همچنان با نگاهی سخت به او خیره ماند. سوی پنجره چرخید و با هیجان دوباره سوی تصویر خود برگشت و گفت: ببین ابرها از کناره های آسمان سوی هم می آیند، تا در آغوش هم فرو روند. موج های دریا به دنبال همدیگر می شتابند و گلها با وزش نسیم همدیگر را می بوسند. تو چرا خاموش ایستاده ای؟ بگو برایش بگو دوستش داری.

چشمانش سرسخت جواب داد: نه! نه!

دریا با دلسوزی به خود خیره شد و خواهرانه گفت: این غرور ترا خواهد کشت. بگو دوستش داری.

چشمانش سرزنش آمیز سخن گفت: نه! این اعتراف مرا خواهد کشت. بگذار او نخست بگوید.

– و اگر این انتظار طولانی شد؟

– من صبور خواهم ماند.

– و اگر نگفت؟

– آنگاه خوشحال خواهم ماند که منهم او را نگفته ام.

دریا پیش رفت. به چشمان خود از نزدیک نزدیک خیره شد و با تضرع گفت: این خوشحالی ترا خواهد کشت. ببین پرنده ای از قلب تو بیرون پرید. نسیم از میان گیسوانت گذشت. گلی عطر خود را به تو هدیه داد و پژمرد. همه چیز در گذر است. بگو برایش بگو دوستش داری.

– نه… نه…

چشمانش بسته گشت. دریا در پیش آیینه خم شد. پشت به آیینه بر زمین نشست و سرش را با خستگی برزانوانش گذاشت.

جور نیامد. با خودش جور نیامد. پکتیس دوباره می رود؟ برود که چی! به روی دل خود پای می گذارد، بگذارد که چی! او که نمی تواند به روی چشمان خود پا بگذارد. او که نمی تواند کاری کند که خودش به چشمان خود دیده نتواند. نه از چشمان خود نمی خواست بیفتد، از آسمان خود نمی خواست بیفتد.

٦

دریا نمی خواست آمدن بهار را باور کند اما صبحی همین که خواست از دروازهء خانه بیرون رود، نسیمی گرم با چند گلبرگ شگوفه به پیشوازش آمد و صدای جیک جیک ضعیف چوچه های گنجشک از لولهء بخاری متروک بالای بام، دلش را لرزاند. خوشی و اندوه توام با هم چون دو ابر سفید و سیاه در آسمان وجودش بهم خورد و از الماسک شان وجودش مشتعل گشت. رعد این یکی شادی کنان در گوشش خواند:

بهار آمده است.

و آن دیگری اندوهگین نالید: او در این بهار با تو نیست!

ماه ها می شود که پکتیس واپس رفته است. زمستان با تمام سردی و ایام با تمام بی رحمی اش بر او تنها گذشته است. اینک هر چه روزها نور و گرمای بیشتری می یابد، دل دریا بیشتر افسرده می شود و با یقین آمیخته با حیرت در می یابد که اگر از زیباترین صورت، از زیباترین صورتی که خدا آفریده، چشمانش را بدزدند… چون این بهار زیبا می گردد که در آن جای کسی را همچون چشم بهار خالی می یابد!

دریا احساس می کند بر دلش گل های بی شماری شگفته اند. فصل بهار بر دل او نیز کوچیده است: اوه خدایا! خدا جان! من هم کسی را دوست دارم. دیوانه وار دوست دارم! آیا این معجزه راست است؟

این سوال در ذهنش می جوشد و او در پاسخ تنها تبسم می کند. اینک جرات روبرو شدن با آیینه را دارد. می تواند به چشمان خود راست ببیند و به خود بگوید: می دانم که او را می خواهی!

دریا خود را نیکبخت و خوشدل می یابد. هر چند پس از برگشت و بازگشت کوتاه و مخفیانهء پکتیس دیگر از او نه نامه ای است و نه اثری، اما دریا به باز آمدن او باور دارد. فکر می کند که او و پکتیس شبیهء ساحل و بحر هستند. سکون و آرامش او، تپش و بی قراری پکتیس هر دو گویای جستجوی حقیقت اند. هر چند این تفاوت آن ها را از هم جدا می سازد اما او چون ساحل همواره در انتظار خواهد ماند و پکتیس چون امواج بحر هر چند دور برود، باز به سوی او برخواهد گشت! این باور او چنان پاک، عمیق و نیرودهنده است که به رویای کودکان می ماند. دریا روز چند بار به دست باد و آب و نور مهتاب به او پیام می فرستاد و می گفت: پکتیس اگر تو نیایی… من باور نخواهم کرد و اگر باور کنم، دیوانه خواهم شد.

باری به او گفتند که پکتیس آمده است. به او گفتند که او در باغ سبز پوهنتون پنهان شده و به انتظار او است. دریا به سوی باغ شتافت. برف می بارید. برف سنگین راه او را بند می کرد و دریا می شتافت، می شتافت و با خود می اندیشید: چه شد که باغ سبز چنین سپید گشت؟

پکتیس را نیافت. به هر سو می شتافت، آشنایی برایش می گفت که تا همین چند دقیقه پیش او همینجا بود و نام ترا بر زبان داشت. دریا می شتافت و می شتافت. ناگهان پکتیس را دید که خسته و ناامید از انتظار بسیار دوباره می خواهد برود. دریا فریاد زد و او نشنید. دریا دوید و فاصله ها کم نشد. دریا گریه کرد و او ندید. دریا دوید و او… دریا فریاد زد و او… دریا گریه کرد و او…

غرق اشک و عرق از خواب بیدار شد. نفسک می زد. گویی به راستی ساعت ها دویده باشد. سراپا می لرزید. بر بستر خواب خود نشست. چه خواب عجیبی! مگر می توان در خواب رنج راستین را چون نیش کاردی بر جگر خود احساس کرد؟ هنوز هم پکتیس را می دید که در میان غباری از برف دور می شد. چقدر همه جا سرد و یخزده بود. حتی صدا را یخ می زد. ورنه چه دلیلی داشت که پکتیس صدای او را نمی شنید؟

چقدر آن سکوت یخ زده فرق داشت با این سکوتی که در آن کوچکترین صداها را می شود شنید. چه سکوتی! برف همچون پرندهء بزرگی زمین را مانند تخم خود زیر سینهء سفیدش خوابانده است. ناجوهای سبز و قدیمی زیربار برف سنگین خمیده اند. هوا پاک است و با نفس های شاد جوانان شکل غبار سفیدی را می گیرد. استاد اناتومی نیامده است و تعدادی از محصلین از عمارت کهنه و سرد طب کهنه به هوای آزاد و باغ پوهنتون که حتی در زمستان هم زیبایی جادوکننده دارد، پناه برده اند. برف زیر گام های جوانان غژغژ کنان فشرده می شود و گاه قرچ قرچ شکستن شاخچه های درختان از بار آسمان به گوش می رسد. دریا شاد است و از تهء دل قاه قاه می خندد. دلش شیطنت می خواهد. ناگهان خیز برداشت، شاخه ای از درخت ناجو را کشید و خود دوید. شاخه به نوسان آمد و برفش بر سر کسانی که در پشت سر او روان بودند، ریخت. پکتیس در آن میان است. دریا خندید و خود را به پشت بالای برف ها انداخت. برف چه نرم و خوشایند است. دوستش سیما از دستش گرفت و او را در برخاستن کمک کرد. چون قدری پیش رفتند و به کوره راه نوی پیچیدند، دریا متوجه شد کتابی را که بر دست داشت، ندارد. راه رفته را برگشت. پکتیس را دید که بر قالب تن او که بر برف ها باقی مانده بود، دراز کشیده است. سرش را در جای سر او گذاشته و دست هایش را به دو سو جای دست های او دراز کرد، پای هایش را نیز در جای پای او مانده و به بالا به آسمان می نگرد. چقدر این حالت او معصومانه و عاشقانه بود. دریا باید از راهی که آمده است، بی صدا پس می رفت. اما امروز روزی است که دل دریا بیشتر شوخی می خواهد. پس دست هایش را بر کمر گرفت، پیش رفت و پرسید: مگر جای قحط است داکتر صاحب؟

پکتیس که صورتش از سرما یا حیا گلگونی دلپذیری یافته است، غافلگیر شد، اما خود را نباخت. با خونسردی به سراپای دریا دید و گفت: چرا مگر این جای شما است؟

– نی ولی قالب بدن من است.

– اوه من می گفتم که چرا برای من تنگ است. آخر من از شما قد بلندتر هستم، نیستم؟

دریا با عصبانیت گفت: چاقتر هم هستید!

پکتیس خندید و گفت: اما عجب قالب گرمی است! دلم می خواهد برای همیشه همینجا… باقی بمانم تا برف ها ببارند و مرا…

دریا با عجله کتابش را از روی برف ها برداشت و گفت: خوب است همینجا بمانید و آب شوید!

چون چند قدمی برداشت، پکتیس از دنبالش صدا زد: دریا لطفا کمکم کن.

دریا ندانست به اینکه پکتیس او را به فعل مفرد صدا زده است، چه عکس العملی نشان بدهد. در دل خنده اش گرفت، اما پیشانی خود را ترش کرد. با اینهمه پکتیس با چنان حالت جدی و بدون شوخی دست خود را سویش دراز کرده است که دریا نمی تواند تقاضایش را رد کند. خودش هم خوب می داند که می خواهد جای آن دو قالب بر برف سالم باقی بماند. دستش را در آستین پوستینچه اش فرو برد و تنها لبهء آستینش را سوی پکتیس دراز کرد. پکتیس از آن محکم گرفت و تا خواست برخیزد، دریا تعادل خود را از دست داد بود، بالای او بغلتد. برای چند لحظه دو چشم هراسان به دو چشم شوخ خیره ماند… گویی لحظات و حرکات را چون صحنه های فلمی آهسته کرده باشند، دریا دو چشم خندان پکتیس را می دید که در برابرش چون آفتاب می درخشد. نزدیک، نزدیک، بزرگ، بزرگ، داغ، داغ و سیاه، سیاه شده می رود و او را چون کریستل برفی در خود آب می کند. دریا مژه زد. لحظات و حرکات سرعت طبیعی خود را باز یافت. پکتیس به خیریت از زمین برخاست و برف ها را از خود تکاند. دریا احساس کرد که قالبش از بهار تهی گشت.

آری قالبش از بهار تهی شده است، ورنه چرا در شبی چنین گرم و بهاری خواب باغ های یخزده را می بیند؟ سرمایی که حتی صدا را یخ می زند.

بر برف نام او را نوشت و پهلوی آن نام خودش را… اوه من چه می خواهم؟ برف را خط خط کرد. اوه من چه کردم؟ باز بر برف دست نخورده نام او را نوشت و باز نام خود را. باز برف را خط خط کرد. باز…

برف های چمنزار نام او را آموخت. برف های چمنزار از نام او خط خط شد و برهم خورد. سرگردان برف ها را میان انگشتان یخزده اش می فشرد، می فشرد و نمی دانست که دل آتش گرفته اش چه می خواهد!

بر بالشت خواب خود چنگ زد. چرا اینقدر بر خود سخت گرفت؟ مگر دانستن خواهش دل اینقدر مشکل است؟ همین دیروز بود که بوتل سیروم از دستش افتید و شکست. شیشه ها چه بلند صدا داد. استاد با چشمان ملامت بار به او خیره گشت. دست هایش را بهم فشرد تا لرزش انگشتانش او را رسوا نسازد. چرا شکست بوتلی صدا دارد ولی شکست دل بی صدا است؟ تنها قطره های اشک در تاریکی فرود می آید و ستاره ها خموشانه می درخشد…

دریا برخاست و از پنجرهء تاریک به بیرون دید. آسمان ابری بی ستاره بود. نالید: تو رفتی و دل مرا مسافر کردی. آیا تو هم غمگینی که دل من چنین به رنج است؟

ای یار رفتی رفتی و باور داشتم که می آیی. آمدی و خواستی دوباره بروی. باوری ندارم به آمدنت و از اینرو باز نمی گردی. اما اگر برگردی… شاید باور گمشده ام را باز یابم.

از پس خواب های تیره ام چون رویای تو پدیدار می گردد، مرا بیاد طلوع خورشید از پس کوه های وطنم می اندازد.

نامهء پکتیس است. پستهء کانادا را دارد. پکتیس با خط نستعلیق تنها همین دو سطر را نوشته است.

دریا این دو سطر را به تکرار خواند. به آفتاب سرخرنگ که در پس کوه های پغمان غروب می کرد، دید و لبخند محزونی بر لبانش نشست.

شب است و همه خوابیده اند. دریا با آهستگی سر صندوق چوبی خود را باز کرد. بوی خوش چوب صندل از قوطی گک شبکه کاری که میان آن اشعار حافظ را نگه می داشت، برخاست. دریا قوطی را باز کرد. بر نام حافظ بوسه ای گذاشت و سر قوطی را دوباره بست. نه برای خواندن غزل و گرفتن فال نیامده است. کتابچهء خاطرات دوستان دوران مکتبش را با چند گل گلابی که میان شان خشکیده است، با احتیاط به یکسو گذاشت. البوم خانواده گی را هم باز نکرد. بقچهء خامک دوزی را که در آن قنداق و لباس های شیرخواره گی لمر و ثمر را نگه می دارد، با نوازش به کناری گذاشت. در زیر زیر صندوق دوسیه ای بود که در میانش اشعار و رسم های دوران نوجوانی خود را پنهان کرده است. در جیب دوسیه مویک های رسامی را با چند تیوپ رنگ خشکیده گذاشته است. دریا با قلبی تپنده دوسیه را باز کرد و کاغذهای آشنا را یکی پس دیگری با نیمه اشک و نیمه لبخند دید. بیشتر از نوشته ها و رسم ها نام های را که برای اشعار ساده و تابلوهای نیمه کارهء خود برگزیده بود، جالب است: دختر باران، غروب بنفش، غزل شگوفه، آزادی سیاه… و تابلوی سپید. تابلوی سپید کاغذ سفیدی است با چوکات سیاه و تصویر چند مویک رسامی و قوطی رنگ در کنار چوکات. رعشه ای آشنا سراپای دریا را پیمود. باز خیال پکتیس در برابرش آمد. پس از سفر اول پکتیس است یا سفر دومش… شاید هم سفر سومش؟ مگر نه اینکه پکتیس همواره چون باد هوا مهاجر است؟ شب سرد است. لرزان کنار بخاری آتشی نشست. مویک های رسامی را میان انگشتان سردش فشرد و اندوهگین به تابلوی سپید خود خیره شد. پکتیس آرام و بی صدا آمد و در برابرش نشست.

شعله های آتش بخاری یکباره فروان گشت و در تنش به رقص پرداخت. به او دید و رنگ ها را دیوانه وار یکی روی دیگر ریخت. پکتیس لبخند زد و تابلو شگفت انگیز شد. نخست امواج رنگین کمان بود، سپس باران نور، آنگاه باغ رنگ، اینک گلبرگ های گل و خال های بال پروانه… عجب! آیینهء دریا با تصویر ماهی های سرخ… نه درختی در باد با سیب های زرد… نه بحری خروشنده با دلفین های آبی… نه علفزاری سبز با اسپ های وحشی… نه دشت آسمان با راه شیری… نه محبوبش است با موهای پریشان در مسیر باد، با شانه های گندمی زیر باران، با دستی لبریز از شگوفه و ستاره… که سوی او دراز کرده است.

دریا دست پکتیس را گرفت و از میان شعله های آتش گذشت. پیله اش را همراه با پروانه درید و تا رنگین کمان پرید. میان موج های آب شیرجه رفت و با دلفین ها رقصید. با پیراهنی آبی بر راه شیری پای گذاشت و محبوبش او را بوسید. با ماهی میان سینه اش لرزید. با گلبرگ های سپید گل دستش تکید و پرپر به نرمی بلورهای برف و گلبرگ های نسترن بر یال اسپ های وحشی فرود آمد تا به دوردست های علفزار ناشناخته بتازد…

دریا گرمی شعله های آتش را بر جبین عرق گرفته اش احساس کرد. چشمان خیره مانده اش با رنگ های تابلو رنگ به رنگ شد. به خواب رفت یا بیخود گشت، اما چون به خود آمد، آتش بخاری را خاموش یافت. قوغ های آتشین خاکستری فولادین بود. او رفته بود و شاهکاری که آفریده بود… سپید بود!

دریا قطره های داغ اشک را از گونه هایش سترد و با دلی پر حسرت به تابلو خیره ماند. چرا تابلو سفید شد؟ او که با پکتیس رفت، او که خوابش به بیداری پیوست، پس سوز حسرتی عمیق چرا تا هنوز هم خواب هایش را آشفته می کند؟ عشق او را بیچاره ساخته است. اگر این عشق به موجودی خیالی می بود، او را واقعیت می بخشید. اگر این عشق به انسانی می بود که دور از او، برای نزدیکی اش می کوشید. ولی او عاشق شوهرش است. دوای درد عشق در در هجران وصال دانسته اند، ولی نگفته اند که دوای این درد ابدی در وصل چیست؟

دریا خواست بر تابلو رسمی بکشد تا مگر احساس آرامش کند، اما چنین توانی را در انگشتان خود نیافت و احساس کرد که استعدادش چون رنگ های میان تیوپ ها خشکیده اند. آشفته حال البوم خانواده گی را باز کرد و قطعه عکسی از محفل عروسی خود و پکتیس را بیرون آورد و بالای تابلوی سفید گذاشت. چوکات سیاه تابلو بزرگتر از عکس است اما مهم نیست. همین که تابلو سفید نباشد، غنیمت است. دریا دوسیه را بست. فیتهء آبی را که رنگ خاکی گرفته است، به دورش پیچید و گنجینه اش را منظم دوباره در زیر زیر صندوق چوبی گذاشت.

چون به اتاق خوابش برگشت، بیصدا در کنار پکتیس دراز کشید تا او را از خواب بیدار نکند. در سکوت شب لحظاتی به تنفس آرام محبوبش گوش فرا داد. در تاریکی دستش را بالا آورد. به حلقهء ازدواج در انگشتش خیره شد و با آرامش لبخندی زد.

باران می بارد. قطرات پیهم باران چون شگفتن مرموز هزاران شگوفهء نسترن بر پنجرهء اتاقش عطر می پاشد. اتاق کوچکش لبریز صدای باران و تپش های بی قرار قلبش است. چسان می لرزد. گمان می کند حالا سقف اتاق کوچکش درز خواهد برداشت و باران با هزاران گلبرگ نسترن او را خواهد شست…

همین که روشنایی شیری رنگ سحر صورت پریده رنگ خود را از پس پنجره نشان داد، دریا از خواب چشم گشود. چون هر صبح برخاست و از پنجره به بیرون دید. آغوش گشودهء کوه های وطنش سویش لبخند زدند. به قله های بلند آبی رنگ دید و با خود اندیشید: ما افغان ها شاید روح آزاده و بلند خویش را مدیون همین قله ها هستیم!؟

دلش گرم شد. سر در گریبان فرو برد و برای لحظاتی چشمان خود را بست. آری سال ها می شود که مرگ با انفجارهای پیهم پنجره های زنده گی را به روی ملتش می بندد، ولی روح آزاده، صبور و امیدوار ملتش به آرامش نسیم پنجره ها را می گشاید، به نهال ها آبا می دهد و از سایهء چنارهای صدساله سخن می گوید.

چشمان اشک آلودش را باز کرد و به بیرون خیره شد. تعجب آمیخته با ستایش سراپایش را فرا گرفت. احساس کرد که در باران بهاری آب حیات آمیخته است. شب پیش از باران همه جا زرد بود، اما اکنون چمن ها به یکباره گی سبز شده اند. صدای بال غچی می آید. عطر نسترن در هوا است و دلش… او را می خواهد.

دریا لبخندی زد و با محبت آمیخته به ملامت گفت: اوه ای باران بهاری… ای افسون حیات!

روز آفتابی قشنگی است. پس از بارانی که باریده است، خاک بوی خوبی دارد. نسیم گرمی می وزد و پوشش خاکستری پندک های پسته ای درختان را به همه جا می پاشد. سبزه های لطیف به زمین رنگ پسته ای بخشیده است و از میان یکی از درز های پیاده رو کانکریتی، دو گل خودرو یکی گل قاصد و دیگری گل لاله روییده اند. دریا ایستاد، خم شد و با نوک انگشتش هر دو گل را نوازش کرد. چرا همیشه رنگ زرد پهلوی رنگ سرخ است؟ چرا عشق با جدایی همراه است؟ چرا من از او جدا شدم؟

در ایستگاه مزدحم علی آباد همین که دریا از بس پایین آمد، در دهن دروازهء شفاخانهء علی آباد با پکتیس روبرو شد. بی اختیار با دیدار او مبهوت در جای خود میخکوب گشت. بیدار است یا خواب می بیند؟ پکتیس به سویش آمد، با لبخندی به صورتش خیره شد و با صدای جدی پرسید:

چهرهء شما برایم آشنا است… آیا ما در جایی با هم ندیده ایم؟

دریا سراپا می لرزید. با صدای ضعیفی به سختی گفت:

نی گمان نمی کنم.

با سرعت رو گشتاند و در سربالایی میان دو قطار درختان تنومند ناجو به راه افتید. اشک بر گونه هایش فرو می ریخت… آیا چند سال گذشته است؟ از روزی که پکتیس باد هوا گشته و به دور جهان چرخیده است، چند شبانه روز می گذرد؟ چگونه ناگهان و بیصدا رفت و چسان بیخبر و بی خیال برگشته است. چقدر او را غافلگیر نمود. غبار به یکباره گی فرو ریخت. همه جا سپید گشت. او ناپدید شد و دریا گمان کرد، او این بار ناپدید خواهد ماند. ولی اینک که آفتاب غبار را درهم ریخته است…

توقف کرد و به پشت سر دید. پکتیس همچنان در آغاز کوره راه چون کوهی باران شسته با وقار و سکوت در برابرش ایستاده بود. هرچند از هم فاصله داشتند اما دریا گرمای نگاه او را بر سراپای خود احساس کرد. تبسمی لبانش را از هم گشود. گلگون شد و تا پکتیس قدم در راه ماند، دوباره رو گشتاند و با قدم های متین سوی تعمیر شفاخانه رفت.

بلی پکتیس برگشته است. به خواب می ماند اما در بیداری است. راست است که عشق راستین معجزه می آفریند. دوباره درس خواندن و کار عملی نور و نمک یافته است. دوباره می شود با سینهء فراخ نفس کشید. “هوا” برگشته است. سوی دریا برگشته است؟

صبحی پس از ویزیت بیماران پکتیس محجوبانه از دریا خواست چند دقیقه با هم حرف بزنند. در تمام مدتی که پکتیس برگشته است و در ساعات کار عملی گروپ دریا به صورت غیررسمی به کار ستاژ پرداخته است، آندو صرف به همدیگر نگاه کرده اند. پکتیس بیشتر قد کشیده است. عضلات بدنش پرورش یافته و بروت نازکی مانده است. چقدر جذاب است این پکتیس. اما پکتیس بیشتر به سوالات همصنفان هیجانزده اش به شوخی پاسخ داده است تا به نگاه های گرم او جدی.

از او می پرسیدند: پکتیس کجا بودی؟

– در قارهء سرخپوستان.

– چی می کردی؟

– ماهیگیری!

– دنبال چه برگشتی؟

– دنبال دلم!

– ماندنی هستی؟

– نی.

– رفتنی هستی؟

– نمی دانم.

– یعنی چی؟

– یعنی همین. روزگار مردمان این سرزمین. حالتی میان ماندن و رفتن. رفتن و برگشتن. برگشتن و واماندن.

– یعنی می خواهی بگویی نه اینجا و نه آنجا؟ حالتی میان آسمان و زمین… جایی میان هوا؟

پکتیس سوی دریا لبخندی زد و گفت: شاید جایی میان هوا.

دل دریا فرو ریخت.

اینک آن دو بر چوکی چوبی پیشروی آب سبزرنگ حوض باغ علی آباد در آفتاب نشسته اند. شعاع آفتاب دلچسپ است و با انگشتانی زرین و پر مهر بر روی و موی آنها دست نوازش می کشد.

پکتیس با صدای گرمی گفت: گپی را که به دیگران گفته نتوانستم، می خواهم به تو بگویم. دریا من رفتنی هستم. با استفاده از شرایطی که دولت فعلا برای مهاجرین مساعد ساخته است، تنها برای تازه نمودن دیداری آمده ام. درس و کارم را بیش از این معطل نمی توانم. می خواستم بپرسم شاید تنها تو بدانی که برای چه برگشتم، برای کی برگشتم…

دریا نفس در سینه اش قید شد. با حیرت پرسید: می روی؟ دوباره!

پکتیس با صدایی که ناگهان سرد گشت، گفت: چرا این همه حیرت؟ می روند… همه می روند. من هم دوباره و بلکه صدباره می روم و روزی تو هم یکباره خواهی رفت.

– به کجا می شتابیم؟ ساحل ما اینجا است.

– به دریا ببین. هر موج موجی را به دنبال می کشد. هیچ قطرهء کوچکی هم بی حرکت نیست. همه با هم می شتابند و از این رو آب اند. اگر ایستاده شوند، مرداب خواهند شد. تو چرا نمی خواهی چون نامت “دریا” باشی؟

– بی کوه ها چه کنم؟

– بی کوه ها!؟ مگر حالا با آنها چه می کنی؟

– اگر هرروز آنها را نبینم، می میرم.

پکتیس لحظهء خاموش ماند. سری از حیرت تکان داد و آنگاه با صدایی که دوباره گرم شده بود، گفت: نگریستن تو به کوه ها عادت است نه محبت! تو روزی خوشبخت خواهی بود که بخواهی به آنها ببینی و آنها نباشند.

– شاید حقیقت با تو است و شاید حقیقت این است که تو نمی توانی تغییر رنگ زیبای سنگ ها را در برابر آفتاب ببینی و با سنگ ها قصه کنی.

دریا سکوت کرد و اما در دلش ادامه داد: چون زبان سنگ های سربلند آنها را هر کسی نمی داند.

فضا میان شان خالی گشت. گویی آنها در برابر هم ولی به فرسنگ ها از هم دور باشند. دریا به چهرهء غمگین پکتیس دید و به نرمی گفت: ببین من زادهء کوهستانم. میان کوه ها به دنیا آمده ام. من هوای کوهستان را نفس کشیده ام و در دره های آن با پژواک صدایم نامم را باز یافته ام.

چهرهء پکتیس با لبخندی باز شد و با محبت گفت: تو همچون لاله ای در دامنهء پر سنگ آنها روییده ای.

گونه های دریا گلگون گشت. اوه چه دوست داشتنی است این پکتیس! اما چه چیز ناممکنی را از او می خواهد. دریا با نرمی ادامه داد: و حال اگر بخواهم در باغی سبز جلوه گر باشم، یا از گدانی زرین سر بکشم، همه خواهند دید که زیبایی من در همان سختی سنگ بود نه این نرمی رنگ.

– تو از عشق این کوه ها سرخرنگ هستی، اما آنقدر تنها که با گلبرگ هایت نمی توانی تن زخمدار اورا بپوشانی.

– اگر تو با من می بودی، اگر همه گلها با من می بودند، این کوه کوه گل می بود نه کوه سنگ!

پکتیس بی جواب ماند. آنگاه شرمزده لبخندی زد و از جا برخاست. به دورهای دور به کوه ها که چون قاب آبی رنگ دور نگین کابل حلقه بسته بود، دید و گفت: من هم این وطن را دوست دارم. بخصوص به خاطر تو کوه هایش را دوست دارم.

دریا با صدایی که از حجب می لرزید، گفت: پس من هم به خاطر تو کند و کپرهای راه هایش را با دستانم هموار می کنم.

پکتیس به دستان ظریف دریا دید. دلش خواست آن دستان گندمی رنگ را با انگشتانی به پرباری خوشه های گندم در دست بگیرد و ببوید. دریا گرمی نگاه پکتیس را بر سرانگشتانش احساس کرد. محجوبانه دستانش را میان جیب های چپن سفیدش پنهان کرد و ناخن هایش را در کف دستان آتش گرفته اش فرو برد. پکتیس سرمست از عطر کشتزاران گندم خندید و با شوخی گفت: اوه اگر این دست ها بخواهند سنگ ها را هموار کنند که آرد خواهند شد!

دریا گلگون شد، اما دستها میان جیب بر جای خود استوار ماند. پکتیس آهی از دلتنگی کشید، به آسمان دید و گفت: رفتن بی ثمر نیست. ببین آسمان با ابرها می رود و با پرنده ها باز می گردد. دریا با موج ها می رود و با ماهی ها باز می گردد.

دریا به درختی که پهلویش نشسته بود، تکیه داد و گفت: ماندن نیز بیهوده نیست. درخت با ریشه می ماند و با میوه اش شیرینی می بخشد. کوه با صبر می ماند و با شکستن سنگ دل لعل و لاژوردش آشکار می گردد.

پکتیس دوباره بر چوکی چوبی نشست و آزرده پرسید: اگر تو با درخت بمانی، پس من چی؟

دریا تصحیح کرد: من با درخت نمی مانم، من درخت می مانم.

پکتیس گفت: پس تو درخت هستی! راستی اگر تو درخت باشی، دوستانت چی آن خواهند بود؟… برگها؟

– نه آنها زرد می ریزند و من در هیچ بهاری نمی توانم دوباره آنچنان دوستانی سبز کنم.

– شاخچه ها؟

– نه آنها می شکنند و من آنچنان شاخه های برومندی را باز نمی توانم برویانم.

– تنه؟

– نه آن می تواند با ضربات تبری از پا درافتد، ولی خیال بلند آنها را هیچ تبری تهدید نمی تواند.

– میوه ها؟

– نه آنها فقط ثمرهء اندیشه و مهر من به دوستان منند.

– پس چی؟ ریشه… و یا رشته های جانت که در آنها شیرهء حیات جریان می کند؟

– بلی شاید اینها… که اگر نمانند خشک می شوم، که اگر بروند سقوط می کنم.

پکتیس سوزش اشک را در چشمانش احساس کرد. اوه چه دختی است این درخت! چه خوب است، چه پاک. با آنکه از حجب لحظه به لحظه رنگ می گیرد اما چگونه مکنونات قلبی خویش را با ظرافت به او فاش می گوید. چه شجاع است. پکتیس دلش می خواست قامت ظریف و بلند دریا را در آغوش بگیرد و بگوید: اگر من ریشه ات باشم، پس بخشکم که ریشه از تو برکنم… اگر من رشته های جانت باشم، پس بگسلم که از تو ببرم… اما آیا من یگانه محبوب قلبت هستم یا دوستی از میان دوستانت؟

غرورش اجازه نداد که چنین پرسشی کند. اگر بپرسد و باز هم دریا با او نیاید، برایش چیزی باقی نمی ماند. دریا با آنکه این پرسش را در نگاهء پکتیس باز خواند اما حاضر نشد به آن پاسخ بگوید. اگر آری بگوید و باز هم پکتیس برود، دلش می شکند.

هر دو بلاتکلیف و لرزان دقایقی در برابر هم نشستند. هیچکدام نمی توانست از دیگری دل بر کند و هیچکدام نمی خواست تا تسلیم دیگری گردد. پکتیس صد دل را یکدل کرد و با صدای شکسته گفت: اگر با من بیایی، جهان را خواهی دید.

دریا تکیه از درخت برداشت. شانه هایش را راست گرفت و گفت: طاقتم کوه و دلم دریا، پایم در ریشه و دستم بال پرنده… بدین گونه است که همهء جهان را از پنجرهء دلم می نگرم!

لحظاتی رنگپریده و رنجیده به چشمان هم خیره شدند. آنگاه پکتیس قدم در راه گذاشت و زیر لب گفت: خدا پشت و پناهت!

دریا چشمانش را بست و گفت: خدا به همراهت!

مادر دنبالت دق آورده ام. مادر تصور اینکه اکنون تنها نشسته ای، دلم را خون می کند. به دور و پیش خود می نگرم. هیچکس را از خود نمی یابم. همه چیزی از همدیگر می شوند. حلقه وار دور هم نشسته اند. می گویند و می خندند. در این میان تنها من بیگانه و خموشم و چون مرواریدی گمشده به صدف خالی خانه ام می اندیشم.

از خویش می پرسم: چرا من اینجایم؟

سکوت.

به خویش می گویم: جای تو اینجا نیست، چرا اینجایی؟

جوابی نمی یابم و به یاد نمی آورم چگونه به اینجا آمده ام.

اوه مادر خداحافظی با تو چه دردناک بود. چون کسی که در خواب راه برود، حیران سوی دروازهء خانه می رفتم و از خویش می پرسیدم: کجا می روی؟ خانهء تو که اینجاست!

با قلبی که از شرم آب می شد، از خانه برآمدم و از خویش پرسیدم: سوی کی می روی؟ مادر تو که اوست!

… اوه مادر، خدای دلم! اشک هایم رویم را می شوید و اما سیاه رویی ام را پاک نمی کند. من خود از بهشت آغوش تو به برزخ زمین آمده ام و باید همینجا را نگهدارم، ورنه به دوزخ بی سرنوشتی خواهم سوخت.

دریا چشمانش را که از اشک می سوخت، بست و جبین دردناکش را بر کف دستانش فشرد. چقدر مفهوم مادر و میهن برای او یکی شده است. چون دلش برای یکی تنگ می شود، دیگری را نیز به یاد می آورد. دریا یقین یافته است که میهن چون مادر است و هر مادر میهن کوچکی است.

لحظاتی بی حرکت ماند و با اشپلاق زدن بخار چایجوش به حرکت آمد. به دم نمودن چای سبز و سیاه پرداخت. قهوه هم تیار کرده است. میهمان دارند. خواهر پکتیس با شوهرش، پسرکاکای پکتیس با همسر و فرزندش و دختران عمهء پکتیس از سه شهر مختلف آمده و در خانهء آنها جمع شده اند تا نوروز را جشن بگیرند.

دریا از پنجرهء آشپزخانه به بیرون دید. فضا تیره و تار است و هوا آنقدر سرد که هنوز کلکین را به قدری درزی هم نمی شود، گشود. دریا بر غبار شیشه نوشت: بهار؟

این سوال درونش را می خورد. چقدر این بهار فرق دارد با بهارهای که دیده است. هر سال در وطن بهار با نسیمی گرم آغاز می شد که هنگام عبور از بالای برف های نیمه آب عطری خنک می یافت. با غچ غچ گنجشک های شادمان و پرواز غچی های که با قیچی دم های سیاه خود هوا را می شگافتند. با ریزش پوشک های خاکستری پندک های پسته ای درختان و با شگفتن اولین غنچه های سیب و بادام… بهار آغاز می شد.

هر سال بهار در وطن با لبخند مادرش آغاز می شد. با تر نمودن “هفت میوه” و چیدن سفرهء سبز و سپید و با ضربه های بیل پدرش بر خاک باغچه و غرس نهالی از بید…

هر سال بهار در وطن با رویش سبزه گک های لطیف، گل های زرد خودرو و لاله های سر بام، ابرهای شتابان، قطرات سریع و شفاف باران، آفتابی با جبین صاف و لبخند رنگین کمان آغاز می شد. با جنبشی محسوس در آسمان، با رویشی مخفی در زمین، با کششی جادویی در درون خودت.

و بدینگونه بهار چون عروسی سپید پیراهن با دستمالی سبز بر کمر، چادری گلدار برسرو کفش تر، پا بر خانه های ایشان می گذاشت. با هزار ناز و لطف و اشاره و زیبایی…

و آنها فصل نو مهربان خدا را پذیرا می شدند. ولی اکنون سرما، باران های سیل آسا، ناگاه گرما… تا آنها چون کودکی که بی جوانی مسن شده باشد، بی بهار به تابستان برسند.

از صالون صدای خنده می آید. پکتیس بسیار شاد است. چنان همه مشغول صحبت با همدیگر اند که کسی متوجهء غیابت او نیست. میهمانان همه شان جوان و نیرومند، همه شان زیبا و تحصیل کرده هستند. دریا افسوسش می آید. اگر آنها اکنون در وطن می بودند… وطنش بیکس نمی بود. اگر آنها هر کدام در بهار نهالی غرس می کردند، وطنش جامهء سبز می داشت. اگر آنها چون گل های رنگارنگ بر آن خاک می شگفتند، اینک جای خالی شان چون حفره های سیاه دهان به ناله باز نمی کرد. دریا پطنوس چای را به صالون برد و بناگاه متوجه شد که پطنوس گرانتر از آن است که بتواند آن را حمل کند. پطنوس از دستش رها شد. با حیرت دید زنبیلی را بر دست داشته که پر از بیل است. اما میهمانان تعجب نکردند. هر کدام با دهان خندان آمدند، بیلی را برداشتند و سوی حویلی رفتند. دریا خود را بر بام خانه یافت. بوی کاهگل بام بعد از باران مستی آور است. گلبرگ های لاله های بام با شبنم باران می درخشد. دریا دید پکتیس قیچی باغبانی را بر دست گرفته و شاخه های نامنظم بته های نسترن را مرتب می کند.

برادرانش به رهنمایی پدرش باغچهء حویلی را بیل می زنند. خواهرانش نهال های میوه را به قطار چیده اند تا غرس شوند. لمر و ثمر با دخترکان و پسرکان خانواده به زبان مادری خویش گرم گفتگو و بازی اند. مادرش هفت میوه را بر دسترخوان سفید کنار شمع و آیینه می گذارد. از بالای بام تا چشم کار می کند، جوش مردم است و صدای خنده و کوبیدن بیل ها بر زمین. صدای کوبیدن بیل و کلنگ بر زمین چون صدای کوبیدن دهل است. کسی دایره می زند، کسی نی می نوازد. مردم حلقه وار کف می زنند و اتن می کنند. موها افشان، پیراهن های رنگارنگ چرخان، دستها رو به آسمان. زیر نور آفتاب گاه تیغهء شمشیرها برق می زند و گاه لبهء بیل ها. صدای شیههء اسپ می آید، صدای تار رباب. عاشقی “لندی”* می خواند، عاشقی “سوزوان”* را می نالد. عاشقی “دوبیتی”* می سراید، عاشقی “لیکو”* را می خروشد. کسی خشت بالای خشت می ماند. کسی چوب ها را اره می کند، کسی رنده می کند. جوانان دست در دست هم شادمانه بر گل و کاه لگد می کوبند. پای های برهنه و نیرومند شان با وزن و ترتیبی خاص بالا می رود و با عزمی پر جوش و خروش دوباره بر گل ها فرود می آید. عطر رنگ در فضای بیرنگی است. کسی بر دیوارهای کهنه رنگ سفید می کشد، کسی چوکات پنجره های باز به سوی آسمان خدا را آبی می کند. کسی خیشاوه می زند، گاوی زمین را قلبه می زند. باغبانی بر خاک تخم گل می پاشد. دهقانی دانهء زرین گندم را می کارد. مردی گرد و خس راه را آب و جارو می زند. زنی نان داغ تنوری می پزد. پسری داس خود را چون تیغ ماه نو صیقل می دهد. دختری با دستان سحرانگیزش قالین می بافد. نوجوانی کتاب می خواند. طفلی الف، ب، پ، ت، ث… می نویسد. کودکی به دنبال پروانه ها می دود. نوزادی شیر می نوشد. مادری انار دانه می کند. پدری دستهء گل نارنج هدیه می آورد. رمه های گوسفند و بز چون ابرهای سفید و سیاه درهم آمیخته اند. بع بع بره ها و مع مع بزغاله ها نوید بخش سالی پربرکت است. کاروان شتر کوچی ها از راه رسیده است و بهار را با بوی شیر و ماست و قروت به خانه ها تقسیم می کند. خروسی با تاج بلند و سرخ چون خون شهیدان مظلوم آذان داد. آفتاب بر نیمهء آسمان رسیده است و چون تاج طلا می درخشد. دانه های عرق بر جبین، دانه های آبله بر کف دست ها، قطرات اشک شادی بر کنج چشم ها، قطرات باران بر گلبرگ لاله ها… زیر نور آفتاب به ریزه های الماس می ماند. خنده گونه های گندمی را رنگ گلاب بخشیده است. عشق دل های سخت را به لطافت آب ساخته است. به خواب می ماند و اما در بیداری است. دیدن خوابی در بیداری است… و اما چرا خواب باشد؟ مگر کجایش ناممکن است؟ مگر چه اش بالاتر از توان و عزم انسان است؟ که هیچ! که آسان است. از نیروی دست و دل خویش کار گرفتن با توکل به عشق و ایمان است.

دریا باید از بام دل بکند. باید به اتاق خود بدود و گلدان های کنار پنجره را به فضای باز به آغوش آفتاب مهربان ببرد. با آنکه گلدان گل نسترن را که پدرش برایش هدیه داده بود، خشکیده استف اما باید به گل های جریبن که صبورانه زمستان را تاب آورده اند، آب بدهد. باید خودش نیز آب بنوشد، سبزی پالک بخورد، گل نرگس میان گیسو بزند و جامهء پاک در بر کند. باید تازه شود. با بهار نو، روز نو، نو و بیدار شود. باید هشیار شود.

****” لیکو یکی از گونه های ادب شفاهی و همچنان نوعی از موسیقی بلوچ های افغانستان است که مانند دوبیتی های زبان دری و لندی های لسان پشتو و سوزوان های اوزبیکی به صورت شفاهی سروده شده است. نمونه های یاد شده هر کدام دارای اشکال معمولی و کوتاه هستند. مانند دوبیتی و میده دوبیتی که ترانه نیز خوانده می شود. لندی و لندکی که نصف لندی و دارای یک مصرع است. سوزوان و قوشیق که توره و نای نای نیز خوانده می شود. لیکوهای بلوچی که متشکل از دو مصراع ده هجایی است، نمود کوچکتر آن ابیات مقفی دارای دو مصرع پنج هجایی می باشد که نگارنده با جستاری مختصر نام دیگری برای آن نیافت.” داکتر اسدالله شعور

دریا چون هرروز رفت و پست بکس را گشود. مدتی می شود که منتظر اوراقی از یونیورستی است تا تحصیل خود را در یکی از رشته های طبی از سر گیرد. در میان انبوهء اوراق اعلانات و پاکت های قرضه چشمش به نامه ای افتاد. قلبش از خوشی شگفت و باز از تپش باز ماند. نامهء از وطن با خط پکتیس! نه اشتباه نمی بیند. خط پکتیس را خوب می شناسد. نامه پستهء افغانستان را دارد. نامه از یار و دیار است اما…

دیوانه شد. آشفتگی اش به جایی رسید که دیگر ندانست خودش در کجاست و پکتیس در کجا. چرا خودش در اینجا است و پکتیس در آنجا؟ ای تن غافل! پس عاقبت پکتیس در وطن ماند و او است که مسافر شد! امان از بازی های چرخ دوران…

نامه را به سینه فشرد و اشک بی اختیار از چشمانش فرو ریخت. تبزده اندیشید: دیگر ترا نخواهم دید. دیگر از باغ رخسار تو گلی نخواهم چید. دیگر قامت بلند ترا سایه بان وجود خود نخواهم یافت. ای محبوبم ای یار وطنی! تو در میان کوه های بلند وطن سربلند ماندی و من سرگردان در این دشت های پست، سرافگنده شدم.

پکتیس را دید که تنها ایستاده است و خود را هرچند ندید، اما احساس کرد که از پکتیس دور و دورتر شده می رود، چه جسامت پکتیس کوچک و کوچکتر می شد و در پس پرده های غبار فرو می رفت. صدای غرش بال طیاره است یا الماسک؟ اما پیهم تکرار می شود… دریا به خود آمد. تیلفون زنگ می زد. گوشی را چنگ زد. پکتیس بود، می پرسید: کجا بودی؟ چرا گوشی را نمی گرفتی؟

– اوه تو هستی… از کجا زنگ می زنی؟

– از دوزخ!

– اوه این قدر حال آنجا بد است؟

– قیامت است!

– پکتیس تو قهرمان هستی. نمی دانم چطور شد که من در اینجا هستم و تو آنجا… امروز نامه ات رسید. هنوز نخوانده ام، ولی جوابش را می دانم. منهم نزد تو می آیم!

پکتیس با صدای حیرتزده پرسید: کدام نامه؟

دریا سکوت کرد. پکتیس با تشدد ادامه داد: گپ بزن! باز دیوانه شدی؟ دریا… دریا!

دریا حیران به میان دستانش دید. نامه میان دستش نبود. شتابزده میان اوراق اعلانات و پاکت های قرضه را دید و نامهء پکتیس را نیافت. گویی آن پاکت سفید با پستهء افغانستان گلبرگ نسترنی بود که با باد پر زده و رفته است.

پکتیس با پریشانی گفت: دریا از برای خدا گوش کن… امروز از بس کار در شفاخانه زیاد است، نمی توانم همین حالا به خانه بیایم. اما لطفا از طرف من هم متوجهء خود باش. گیلاسی آب بنوش و چند نفس عمیق بکش.

دریا اینک کامل به خود آمده ولی هنوز حیرتزده است. باز صدای پریشان پکتیس را شنید: دریا باز از یاد نبری که دنبال لمر و ثمر به مکتب بروی. نیم ساعت بعد رخصت می شوند.

دریا شرمزده سری تکان داد و گفت: یادم است. پریشان نباش. بار دیگر بیدار شده ام.

اما حقیقت این بود که نمی دانست بار دیگر بیدار شده است، یا بار دیگر به خواب رفته است.

رعد چون بمبی در سینهء آسمان منفجر شد و رشته های برق چون راکت های خوشه ای سوی زمین تاریک دوید. دریا و پکتیس همزمان از خواب پریدند و بر جای راست نشستند. دل های شان از ترس می لرزید و چون در تاریکی چشم به چش شدند، هر دو نیک دانستند که با چه گمانی از خواب پریده اند. بهار در این ملک بارانی مصیبتی شده است. خواب یا بیدار، ارتباطی دیرینه و ناگسستنی میان صدای رعد و برق با بمب ها و راکت ها در ذهن آنها وجود دارد که دل های شان از ترس به تپش می اندازد.

باد پردهء اتاق را به هوا برده بود. قطرات سریع باران از جالی پنجره می گذشت و بر فرش اتاق می بارید. پکتیس از جای برخاست و پنجره را بست. دریا شتابان به اتاق لمر و ثمر رفت. می ترسید آنها نیز وحشتزده از خواب بیدار شده باشند. اما طفلک ها با آنکه خنک خورده و پای های شان را به شکم های شان چسپانیده اند، آسوده از سروصدای آسمان خواب های شیرین می بینند. رعد و برق برای آنها تنها رعد و برق است و تداعی خاطرهء بمب ها و راکت ها، خون ها و فریادها را ندارد تا آرامش روان شان را برهم زند. دریا شال های نازک آنها را که با تصاویر کارتون های مشهور “والت دیسنی” مزین است، به آرامی تا شانه های شان بالا کشید. لحظاتی طولانی به چهره های آرام و زیبای آنها در خواب دید و بناگاه خود را از فرزندانش بسیار دور و جدا احساس کرد. آنها در دنیای دیگری هستند. در دنیای سحرآمیزی که “الیس” با به دنبال نمودن خرگوشی می تواند به “سرزمین عجایب” برود و چون “پیتر پن” برای همیشه در “سرزمین هیچگاه” کودک باقی بماند. با پری گکی که محافظ خواب ها و رویاهای کودکی اوست، با رویاهای که به او قدرت همیشه شاد بودن و پرواز نمودن را می دهد.

اما دوران طفولیت کوتاه خودش با آنکه از برکت زبان گرم و نرم مادرکلان و قصه های بود و نبود… “کل بچه گک”، “گاو زرد”، “بزک چینی”، “سندباد بحری”، “علی الدین و چهل دزد” و داستان های “هزار و یکشب”، “کلیله و دمنه”، “بوستان و گلستان”، “سمک عیار” و… رنگین گشت، با آنکه تمام رنگینی اش از جادوی کلمات، طرز بیان ماهرانه و تخیل شگفت نویسنده، گوینده و شنونده آب می خورد و از ده ها وسیلهء مدرن چون کتاب های مصور، کتاب های الکترونیک، کست و دیسک متن های تنظیم شده با موسیقی، سی دی های کمپیوتری و بازی های ویدوگیمی، فلم های انیمیشن و فلم های سینمایی مخصوص برای اطفال بی بهره بود، اما با اینهمه شکایتی نمی بود و جای شکر بسیار هم می داشت اگر جنگ سایهء بدبو و ترس آور خویش را بر آفتابی ترین روزهای عمر او و همسالانش نمی گسترد. اگر گلوله ها، مین ها، توپ ها، هاوان ها، راکت ها و بمب ها فرق میان خورد و کلان، بیگناه و گنهکار، آبادی و خرابه را می دانست.

دریا نفس های پکتیس را در کنار خود احساس کرد و با زمزمه گفت: ببین چه آرام خوابیده اند.

پکتیس آهسته آهی کشید: خدا را شکر، آنها چون ما جنگ زده نیستند.

در صدای پکتیس آرامش و حسرتی عمیق وجود داشت. دریا برای بار اول به درد سوزان و عمیقی پی برد که در محبت مادر و پدر نسبت به فرزندان شان وجود دارد. آیا مادر و پدرش که در طول سال های جنگ چنین آرامشی را در چهرهء او و سایر فرزندان خود نمی دیدند، چه رنجی می کشیدند؟ آن نیمه شب که راکتی در کوچهء شان خورد، شیشه های خانه ریختند، مادر و پدر شتابان آنها را نیمه خواب و نیمه بیدار در آغوش گرفتند و سوی زیرزمینی خانه دویدند، آیا چقدر خود را و زنده گی را لعنت کرده باشند! چقدر جگر شان هر روز دود کرده باشد، هنگامی که هر صبح توته های جگر شان از خانه می برآمدند، بی آنکه تضمین آن موجود باشد که شب دوباره زنده و سالم به خانه بر می گردند. حال می توانست بداند که چرا موهای مادر و پدرش پیش از وقت سفید شدند! چقدر باید شجاع بوده باشند و چه عشق والاتری حجره حجرهء تن آنها را به ذره ذرهء خاک وطن دوخته باشد که سال ها بار این درد و تشویش جانکاه را به جان بخرند و باز هم ترک دیار نکنند! و پس از سالها مبارزه در برابر وسوسهء رفتن، چه مصیبتی باید بر آن دیار فرود آمده باشد که حتی عاشقان دیرینه و سینه چاک آن خاک نیز آوارهء آفاق گردند؟ اینک مادر زهیر و پدر خمیده قامتش نیز به خیل مهاجرین پیوسته اند. اما نخواسته اند از حدود پشاور دورتر روند. پشاور با وجود هوای جهنمی اش باز خاک وطن است. خاکی که چون عضو نیمه بریده شده از تن، هنوز با رشته های نیمه گسسته نیمه پیوسته به وطن چسپیده است.

در بستر پکتیس بازویش را به دور پیکر سرد دریا حلقه کرد و او را به خود فشرد. دریا می خواست در آغوش گرم پکتیس باقی بماند، اما افسوس که پکتیس بعد از دیدن ساعت، به آرامی او را بوسید و خود را به کناری کشید. دریا لحاف را تا بالای سر خود کش کرد. خنک است یا ترس؟ ولی هنوز هم می لرزد. دلش بد قسمی خالی شده است. رعد و برق هرچند اینک آرامتر می غرد و کمتر آسمان و زمین را روشن می کند اما باد به شدت می وزد و باران سیل آسا می بارد. دریا را خواب نمی برد و می خواهد دوباره به آغوش پکتیس پناه ببرد، اما پکتیس مظلوم خسته تر از آن است که بتواند مزاحمش شود. بناگاه متوجه شد که می ترسد. نه تنها از خاطره های جنگزدهء خود می ترسد، بلکه از بزرگی و بی رحمی و تنهایی این دنیای سریع و مادی هم می ترسد. جایی که اگر بیمار شوی، اگر بیکار شوی، اگر دیگر نتوانی تازه نفس پای به پایش بدوی، ترا چون شی بیکاره زیرچرخ های سنگین خود تکه تکه می کند و بی تفاوت از کنارت می گذرد. دریا وحشتزده به صدای وحشی باد و باران گوش فرا داد. به نظرش آمد که در بیرون از خانه امواج فولادی رنگ بحر تا و بالا می رود. به نظرش آمد که اتاق تکان تکان می خورد و خانه اش چون خسی به روی آب شناور است. دلش از ترس فرو ریخت. چون برق از ذهنش گذشت که کاش آببازی را یاد می داشت. آخر از کجا؟ او که از ملکی خشک و متعصب آمده بود. باز شرم و ترس در ملک بیگانه باعث شده است که تا حال نتواند پیشروی همه جامه از تن بر کند و به آب بزند. حال پکتیس زودتر کی را نجات بدهد؟ ثمر را یا او را؟ لمر چون پدرش آببازی را یاد دارد. ولی بازوانش چقدر مقاومت می تواند؟ آیا بهتر نیست که همه به بام خانه بروند؟ خواست به بازوی پکتس چنگ بیندازد، اما دستش در تیره گی هوا را فشرد و بس! وحشتزده به دورادور خود دید. تاریکی است و غلظت… خانه روی امواج وحشی آب تا و بالا می رود. سرش چرخید. بناگاه باز راکتی در هوا منفجر شد و فضا را در وحشت و دود فرو برد. به سرفه افتید. عرق ریزان و گیج خواست راهش را از میان گرد و خاک و دود انفجار بیابد. پایش بر برکهء خون گرم و چسپندوکی لخشید و بر زمین غلتید. وارخطا با دستانش به زمین دست کشید. جسدی در برابرش است. مرد است. رویش را ندید. نالهء کودکی را شنید. دخترکی خون آلود است. زخمی است یا صرف خون مرد او را سرخرنگ نموده است؟ جای فکر کردن نیست. دخترک را در آغوش گرفت، ایستاده شد و شروع به دویدن کرد. اینک اندکی می توانست ببیند. سایه های اندکی سرگردان اینسو و آنسو می دوند. سایه های بی شماری بی حرکت بر زمین افتیده اند. گویی که هیچ وقت متحرک نبوده اند. موتری را دید و دیوانه وار فریاد کشید: کمک، کمک، کمک…

موتر پر از زخمی است. برای او جای نیست. دریور گفت: همشیره دخترکت را به موتر بمان و خودت را به شفاخانه برسان.

دخترم؟ دریا حیرتزده برای بار اول به چهرهء دخترک دید. ثمر است! قلبش منفجر شد… خدایا نی!

دریور جیغ زد: همشیره وقت چرت زدن نیست. بنده های خدا خون ضایع می کنند!

جای درنگ نیست. دریا دخترک را که اینک هم به ثمر می ماند و هم نمی ماند در آغوش زنی نیمه بیهوش که یک دست ندارد، ماند و موتر با سرعت در غبار دور شد. دریا را یخ زد. آن زنی که یک دست نداشت چقدر به خودش می ماند! سر تب آلود خود را تکان داد و بار دیگر احساس کرد که توتهء جگرش را کنده و برده اند. ثمر چگونه به اینجا رسیده است؟ او که در کابل به دنیا نیامده است! با کی تا اینجا آمده است؟ بناگاه سراپایش آب شد… پکتیس! پکتیس باری دیگر دنبال او به کابل آمده است. اکنون پکتیس کجا است؟ آیا آن مردی که به رو افتیده بود، پکتیس بود؟ دیوانه وار به دویدن پرداخت و دوباره سوی محل اصابت راکت رفت. هرج و مرج، لکه های خون، پاره های شیشه و آهن، زخمی ها و جسدها چون تکه پاره های آویزان و ارواح سرگردان در فضا پیش چشمانش می رقصید. تکه پاره ها را با دستانش پس می زد، از این جسد به آن جسد می شتافت، به صورت های که چهره نداشتند، خیره می شد و گمشدهء خود را فریاد می زد: پکتیس، پکتیس، پکتیس…

پکتیس او را تکان داد: بیدار شو، بیدار شو، سیاهی پخش ات نموده است، بیدار شو…

دریا خواست پکتیس را در آغوش بگیرد و های های گریه کند، اما پکتیس بی حال پهلو گشتاند و دوباره به خواب فرو رفت. دریا لحاف را تا سرش بالا کشید و آنقدر بالشتش را دندان گرفت تا هق هق گریه اش خفه شد. اینک باران آهسته تر شده است. خانه دیگر تکان تکان نمی خورد، اما او هنوز سراپا می لرزد. آهسته از بستر خواب برخاست و سری به اتاق لمر و ثمر زد. به سراغ بکسک پول خود رفت. نوت دالر را بالای سر فرزندانش دور داد و زیر قران کریم گذاشت. در آخر ماه این پول را با پول کمک ماهانه به خانواده اش در پشاور خواهد فرستاد تا به مهاجرین کمپ ها نان و حلوا بپزند.

دلش اندکی آرام گرفت، اما دردی شدید تمام معده و روده هایش را به تو و پیچ واداشت. بی اختیار بر زمین نشست. سجدهء شکر گذاشت و نالید: خدایا توبه… توبه اگر ناشکری کرده ام. اگر قدر عافیت و خانه و زنده گی ام را ندانسته ام. خدایا مرا به باری بالاتر از توان شانه هایم امتحان نکن. خدایا مرا بیچاره و بی خانمان نکن. خدایا شکر به مکان امن، شکر به شوهر خوب، شکر به فرزندان سالم… خدایا مرا از شر خودم در پناه خود بگیر. مرا از شر رویاها و آرزوهایم، از شر بیداری و کابوس هایم… مهربانا، پروردگارا!

پکتیس ثمر را بر شانه دارد و دریا دست لمر را گرفته است. هر چهار آنها با هم قدم زنان به لیسهء نزدیک منزل شان می روند تا رای بدهند. تب انتخابات شهر را گرفته است. پیشروی اکثر خانه ها لوحه های سرخرنگ به نفع حزب “آزادی خواه” نصب شده است. به درجهء دوم می شود لوح های آبی رنگ “محافظه کاران” را دید. بعضی خانه ها لوحهء نارنجی رنگ “دیموکرات نوین” را دارند. از لوحه های اقلیت “کمونیستان” و “سبزها” اثری دیده نمی شود.

جالب است که می بینی یک خانه لوحهء سرخ “آزادی خواهان” را دارد و صاحب خانه در حالی که گلهای حویلی اش را آب می دهد با همسایه اش که لوحهء آبی رنگ “محافظه کاران” را بر چمن خانهء خود نصب نموده است، دوستانه حرف می زند. این که آنها به دو حزب مختلف رای می دهند، چیزی از روابط حسنه و همسایه داری آنها کم نمی کند. جالبتر از آن خانه های اند که همزمان بر چمن حویلی خود دو یا سه لوحهء مختلف را نصب کرده اند. این به آن معنی است که زن و شوهر و عضو دیگری از همان خانواده که به سن هجده سالگی رسیده است، هریک به حزبی علیحده باور دارند و برای عقیدهء خود مبارزه می کنند. مبارزهء سالم و مسالمت آمیز که روابط خانوائه گی و خانهء مشترک آنها را صدمه نمی زند.

دریا در حالیکه لوحه ها را می خواند، از پکتیس پرسید: برای کی رای می دهی؟

– معلوم است که به محافظه کاران.

– وحشتناک است. نکند که پشت “مایک هریس” دق شده ای.

– می دانی کانادا به شخصی چون او ضرورت دارد. سیستم اداره در اینجا آنقدر فاسد است که حد ندارد. اکثر مامورین دریشی و شیک دولتی از زن و مرد جز دور هم جمع شدن و قهوه نوشیدن کاری نمی کنند. عین وزارت خانه های ما که مامورین کاری جز چای نوشیدن و کاغذپرانی ندارند. مایک هریس خواست از تعداد این مامورین بیکاره که برخلاف مامورین کم بغل ما در افغانستان بهترین معاش و امتیازات را دارند و خون مردم کانادا را می مکند، کم کند. اما زورش به این هیولای شاخدار نکشید و از قدرت کناره گرفت.

– خوب در مورد کم شدن کمک های “ولفیر” چه می گویی؟ تمام زورش به مردم غریب بیچاره رسید.

– جان من کدام مردم غریب بیچاره؟ “ولفیرگیران” از تعداد محدودی که بگذریم، جوک های مفت خوری اند که از عرق جبین ما مردم کارکن و مالیات کمرشکنی که به دولت می پردازیم، تغذیه می کنند. همین حال نصف جمعیت مهاجرین افغان نانخور کمک های دولتی اند. در وطن از نام “سره میاشت” می شرمیدند، اینجا به نام “ولفیر” افتخار می کنند. به من بگو کدام آنها غریب و بیچاره اند؟ جور و تیار بیکار و بی عار می گردند. یا کار غیرقانونی و سیاه می کنند تا پول نقد بگیرندو به دولت مالیه ندهند. باز اگر درس می خواندند، زورم نمی داد. اما نه درس و تحصیل را چه کنند. همه شان فوق لیسانس و دکتورا در غیبت، همچشم بازی و بحث های بیهودهء سیاسی دارند!

– خوب در مورد کم شدن کمک های صحی چی می گویی؟ یادم است، وقتی که دخترک همسایه افتاد و او را به بخش عاجل شفاخانه بردند، سه ساعت وقت گرفت تا زنخ طفلک را کوک زدند!

– در این مورد نیمه حق به جانب تو است. نیمه به این سبب که من با آنها کار می کنم و می دانم کارکنان لعنتی شفاخانه صرف از برای کارشکنی و صدای شکایت مردم را بالا کردن، در موارد غیر خطرناک خود را بیش از حد لازم مصروف نشان می دهند تا به دولت ثابت کنند که تعداد آنها برای کار طاقت فرسایی که می کنند کم است و باید معاش شان بلند برود. در حالیکه عاید سالانهء آنها کم از هشتادهزار دالر نیست.

دریا با تعجب سری تکان داد و گفت: داکترهایی را در وطنم می شناختم که با معاش بخور و نمیر دولتی ساعت ها را در اتاق عملیات سپری می کردند و در موارد عاجل دو سه داکتر دست بدست هم می دادند تا شفاخانهء بزرگی را بچرخانند. آنهم با آن حجم عظیم مریضان عاجل، زخمی ها و واقعات ناگهانی… راست است که طبابت عشق می خواهد. عشق بزرگ به انسانیت، نه به پول.

– شکی نیست که خدمات صحی و تعلیم و تربیه باید چون هوا برای تنفس، برای همه انسان ها رایگان باشد. اما در بقیه موارد طبیعت انسان به قدری خودخواه است که هر قدر مالکیتش شخصی باشد، همان اندازه دلسوزیش بیشتر می گردد. از همین سبب است که دنیای سرمایه داری آباد است و به پیشرفت و شگوفایی دارد. مثل جامعهء کمونیستی شوروی نیست که مالکیت همگانی گفته، نگذاشت کسی خود را مالک چیزی بداند و در نتیجه ورشکست شد.

لمر میان حرف آنها دوید و گفت: وقتی من هژده ساله شدم به “سبزها” رای می دهم.

پکتیس و دریا هر دو با خنده پرسیدند: چرا؟

– چون آنها طبیعت را دوست دارند و می خواهند که مادر طبیعت خفه نشود.

دریا با محبت بر سر لمر دستی کشید و گفت: آفرین پسر خوب. پس از همین سبب امروز می خواستی بالاتنهء سبزت را بپوشی؟

پکتیس با افتخار گفت: ببین دریا، پسر ما هشت سال بیشتر ندارد اما به حقوق مدنی خود آشنا است. می داند که چون هژده ساله شود، حق رای دارد و می تواند در سرنوشت مملکتی که زیست می کند، سهم بگیرد. از ما هم هوشیارتر است و عمیق تر می اندیشد. به مادر طبیعت فکر می کند. راستی هم اگر نسل آینده جلو هیولای سرمایه داری را نگیرند، هر چه جنگل و دریا مانده است، می بلعد و در عوض فولاد و دود پس می دهد.

به عمارت لیسه رسیدند. در دهلیز تیر رهنما به سوی جمنازیوم لیسه زده شده است. در اتاق مستطیل شکل و بزرگ ورزش میزها و قوطی های رای گیری گذاشته شده اند. مسوولین با مهربانی اوراق آنها را گرفتند. همه چیز چنان آرام و عادی است که گویی هیچ اتفاق مهمی در حال رخ دادن نیست. دریا و پکتیس هر کدام علیحده به پشت پرده رفتند و پیشروی نام کاندیدی را که می خواستند، علامه گذاشتند. پکتیس کاغذ خود را به دست لمر داد تا در صندوق رای بریزد. اما دریا نخواست ورق خود را به دست ثمر بدهد. ثمر زنده باشد، عمرش پیشرویش است. وقتی جوان شد، بارها حق رای دادن خواهد داشت. اما او بار اول است که در می تواند رای بدهد و این لذت را می خواهد برای خود حفظ کند. از شدت هیجان احساس کرد که می لرزد و عرق نموده است. با گوشهء چادری اش عرق را از بالای لبش پاک کرد. کاش چون دوستش سیما شجاع می بود و روی لچ به رای دان می آمد. سیما برایش می گفت: از کی بترسیم؟ اگر ما زنان تحصیل کرده برای گرفتن حق خود روی پت بیاییم، به تبر ظالم ها دسته داده ایم. اما دریا می ترسد. البته در گرفتن حق خود مصمم است و صد در صد می خواهد در انتخابات شرکت کند. ولی مراعات نمودن احتیاط را هم بد نمی داند. چادری نموده و با خواهرانش از صبح وقت در لین ایستاده است. جای برادرانش خالی است. کاش به افغانان خارج از افغانستان هم حق رای می دادند. ساعت ها می شود که هزاران تن چون او به قطارها ایستاده، بی صبرانه منتظر اند. هیجان و شادی را می شود در هوا بو کشید. حادثهء تاریخی در شرف رخ دادن است. قطار قدم به قدم پیش می رود. ناخن شصت راست او را با رنگ آبی کردند. اینک نوبت او است. زانوهایش می لرزد. به کی رای بدهد؟ به کی اعتماد کند؟ سیما صدایش کرد. به بالا دید، پکتیس بود! پکتیس آهسته در گوشش گفت: چشمانت راه کشیده اند. رای خود را به بالاخره به صندوق می اندازی یا نه؟

دریا با حیرت به کاغذ دست خود دید. عکس حامد کرزی، تنها کسی که تا حدی می شناخت و بقیه کاندیدها که یا نمی شناخت و یا آنقدر می شناخت که نمی خواست سوی شان نگاه کند، از کاغذ ناپدید شده بود. به کی رای داد؟ اگر آنجا بود، به کی اعتماد می کرد؟ بی اختیار به شصت دست خود دید. پاک و گلابی بود.

از لیسه برآمدند. دریا که هنوز گیج است، نفس عمیقی از هوای تازه کشید و پرسید: همین و تمام؟

پکتیس دست او را گرفت و گفت: همین و تمام!

ثمر و لمر سوی پارک مقابل لیسه دویدند و آنها نیز قدم زنان اطفال را تعقیب کردند. دریا حیرتزده ادامه داد: برای بار اول در زنده گی ام رای دادم…

پکتیس دست او را فشرد و گفت: و برای بار اول خود را انسان احساس کردی.

– احساس عجیبی است. خود را قطره ای از دریای مردم احساس کردن و به قدرت توفانی خود پی بردن… راست است که به دو نیرو باید سر تعظیم فرود آورد: “قدرت خدا و قدرت مردم”.

– قدرت طبیعت نیز.

پکتیس پس از مکثی با خنده پرسید: خوب خانم حال بگو به کی رای دادی؟ حتمی به “آزادی خواهان”؟

دریا لب خود را به دندان گرفت. به کی بود؟ آنجا به کی رای داده بود؟ به شصت دست خود دید، نیم خنده ای کرد و گفت: و تو به “محافظه کاران”!

– نه من به حزب پسرم رای دارم، به “سبزها”!

دریا قاه قاه به خنده افتید و در چمن سبز به دویدن پرداخت. پکتیس او را دنبال کرد و همین که خواست از شانهء دریا بگیرد، هر دو بر سبزه ها غلتیدند. دریا بر سبزه ها نشست. بر خط های سبزی که علف ها بر پیراهن سفیدش بر جا گذاشته بود، دست کشید و گفت: امروز همهء ما سبز شدیم، همراه گرامی!

پکتیس خندید: پس تو هم به “سبزها”؟ اوه که تو همیشه از من تقلید می کنی!

دریا خواست برخیزد، پکتیس از دستش کشید، او را دوباره بر سبزه ها نشاند و در حالیکه تخته به پشت دراز کشیده و به آسمان می دید، آهسته پرسید: زنده گی زیباست، نیست؟

دریا به ثمر و لمر که در پارک با اطفالی از سراسر دنیا بازی می کردند، دید و گفت: زیباست.

پکتیس سویش چرخید، به چشمانش دید و پرسید: با من خوشبخت هستی؟

دریا موی های خوشرنگ او را که اینک تارهای سفید را می شد در میان شان دید، نوازش نمود و با لبخندی گفت: با تو سبزبخت هستم.

– فکر می کنی اگر در اینجا نمی بودیم، می توانستیم به همین آرامی و ساده گی چون بزرگ های عاقل برویم رای بدهیم و بعد چون اطفال نادان دنبال همدیگر بدویم، بر سبزه ها بغلتیم و بخندیم؟

دریا چشم از چشمان افسونگر پکتیس گرفت و با دلتنگی آهی کشید. دوست نداشت که کسی “اینجا” و “آنجا” را مقایسه کند. آنجا جایی است که از همه نقاط دنیا فرق دارد. اگر بد است از خودش است. اگر خوب است از خودش است. اینجا و هر جای دیگر دنیا اگر عالی هم باشد، از خودش نیست. هر چند سرانجام با وجدانی ناراحت تابعیت کشور کانادا را پذیرفت و امروز هم منحیث شهروند کانادایی از حق رای خود استفاده نموده است، اما هنوز کانادا را از خود نمی داند. زیرا او از کانادا نیست. خود را در آن پینه ای و موقتی احساس می کند. رگ و ریشه اش از جای دیگری است. از همان جایی که خوب یا بد، نمی خواهد با هیچ جای دیگر دنیا مقایسه اش کند. همان جایی که با عشق راستین دوستش دارد و در مقابلش احساس غیرت و مسوولیت می کند.

پکتیس متوجهء آزرده گی دریا شد و با نرمی گفت: شکر خدا که در افغانستان نیز برای انتخابات آماده گی می گیرند. البته به ساده گی اینجا نخواهد بود. هیچ کاری بار اول ساده نیست. اما همین که راه آغاز شده است، قدم بزرگی است، نیست؟

دریا برخاست. دامنش را تکاند و با کنایه پرسید: و… نقش ما در این قدم بزرگ چیست؟

می دانست که پکتیس هیچ منظور بدی نداشته است، ولی اشک های داغ چشمانش را نیش می زد. آنها از راه ناهموار گریخته اند و آمده اند تا در راه کوبیده شده و هموار توسط دیگران خرسواری کنند. هنرشان چه است… لاف؟ حاصل شان چه است… گزاف!

روز رخصتی است و آنها میهمان دارند.

ترینا و شوهرش تمیم با دو فرزندشان سوسن و آدم خان به خانهء شان آمده اند. ترینا و تمیم از دوستان قدیمی پکتیس اند. از دورهء کورس های رشته های مختلف طبی که با هم در یونیورستی “مک ماستر” گرفته اند، همدیگر را می شناسند. آشنایی به عشق میان ترینا و تمیم انجامیده است و آنها دوستی خود را با پکتیس حفظ کرده اند.

ترینا زن سرشار و زبانداری است. زیبا نیست، ولی خوب آرایش می کند و تیپ خاص خود را دارد. مرتب سپورت می کند و تناسب اندام خود را حفظ کرده است. اینک هم که با موهای کوتاه به رنگ سرخ تیره در سایهء سایه بان سفید نشسته و پای های خوش تراش خود را بالای همدیگر انداخته، آب میوه می نوشد، جذاب و جوان به نظر می آید.

مردها منقل کباب پزی را روشن کرده اند و می خواهند همبرگر بپزند و جواری سرخ کنند. پسران چون همیشه مشغول “ویدو گیم” اند. و دخترک ها در خانهء درختی ساخت دست پکتیس در میان درختان حویلی گدی بازی می کنند.

دریا سالاد را تیار کرد و از آشپزخانه برآمد. در چوکی مقابل ترینا زیر اشعهء خوشایند آفتاب نشست. ترینا پرسید: کریم ضد آفتاب می گیری؟

دریا خندید و گفت: هنوز نی. در این ملک زمستانی آنقدر دنبال آفتاب دق می آورم که تا سوزنده نیست، می خواهم بخورمش.

– اینجا همهء مردم گشنهء آفتاب هستند. اما چه کنیم که جو فضا را خراب ساخته اند و برای جلوگیری از اشعهء ماورای بنفش و سرطان پوست باید از پوشش و کریم ضد آفتاب استفاده کنیم. بخصوص مردم سفید پوست اینجا که دنبال رنگ گندمی مرده اند، خود را به شکل افراطی آفتاب می دهند تا مگر رنگ و رخی بیابند. ما از این بابت چیزی کم نداریم. خدا ما را گندمی آفریده است و برعکس دنبال پوست سفید می میریم.

– مسلهء نمایش اندام هم است که اینها اینقدر برهنه می گردند. نزدیک خانهء ما طوری که می دانی یک مکتب است. نمیدانم با لباس های کوتاهی که دخترکان بر تن می کنند، پسرکان بدبخت چگونه درس می خوانند؟

ترینا خندید و دندان هایش که به تازه گی ها آنها را روپوش سفید گرفته است، میان لب های گوشت آلود لبسرین خورده اش درخشید.

– عزیزم پسرک ها از بس دیده اند و می بینند، بی تفاوت می شوند. یکی از دلایل همجنس بازی در اینجا همین دلزده گی مردم از جنس مخالف است.

آنگاه ترینا نگاهی به سراپای دریا انداخت و گفت: درست به خود نمی رسی. پس از این همه سال باید بدانی که اینجا دنیای ظاهر است. اگر به هیچکس اهمیت نمی دهی، به شوهرت که باید بدهی. عقل مردها در چشم شان است.

دریا خندید و گفت: یعنی بعد از چند سال زنده گی مشترک هنوز هم خطر از دست رفتن شوهرم است؟

– شوهر ترا نمی دانم عزیزکم، اما شوهر خود را چهارچشمه مواظب هستم.

– بالای پکتیس بیشتر از تمیم اعتبار داری؟

ترینا لبخند شیطنت آمیزی زد. لحظاتی به پکتیس که مشغول وارسی همبرگرها بود، خیره شد و سپس مستقیم به چشمان دریا دید و گفت: راست بگویم، تا حال نمی دانم پکتیس در تو چی دیده بود که چنان گرفتارت بود! در تمام سال های که با هم درس می خواندیم، دخترهای بسیاری علاقمندش بودند. او هم بی تفاوت نبود. گاهی با این و گاه با آن روابطی برقرار می کرد، اما به گفتهء خودش دلش گرم نمی آمد. هربار که می خواست به کابل برگردد، دل من و تمیم به لرزه می شد و می خواستیم مانعش شویم، اما اثری نداشت و می رفت. اگر تو بالاخره با او نمی آمدی، شاید او هنوز میان اینجا و آنجا در رفت و آمد می بود. تا حال جز پکتیس من مردی را چنین پابند به عشقش ندیده ام.

دریا خاموش ماند. ترینا از ظرف سالاد برگی کاهو برداشت و در حالیکه آن را می جویید، پرسید: چرا آزرده شدی؟ گمان داشتم با شنیدنش خوش خواهی شد.

دریا آرام پرسید: گفتی که پکتیس با دخترانی رابطه داشت؟

– معلومدار، پس تو چه توقع داشتی؟

– چی نوع رابطه؟

– یک زن و یک مرد در دنیای آزاد اینجا چگونه رابطه می داشته باشند؟

– یک مرد… پس پکتیس پسر نبود؟

ترینا از شدت خنده نزدیک است از چوکی بیفتد. مردها به سوی آنها برگشتند و تمیم صدا زد: اگر فکاهی نو است، برای ما هم بگویید.

ترینا که کاهو به گلویش پریده است، با صدای بریده بریده گفت: نو… نو… است… باز شب… برایت می گویم.

ترینا به سرفه شدیدی افتاد و بعد از اینکه با دستمال کاغذی اشک چشمانش را پاک کرد با سرزنش گفت: جوانمرگ شوی دریا، مرا کشتی. پس پسر باکره می خواستی؟ این خنده آورترین حرفی است که از زبان عروس خانمی شنیده ام!

دریا ندانست که کجای این گپ اینقدر خنده آور است. با ناراحتی از ترینا پرسید: مگر نه اینکه همه دامادها عروس باکره می خواهند؟ خوب پس چرا عروس ها نخواهند؟

– مرحبا! به این می گویند تساوی حقوق زن و مرد! جانم در غرب از بس پسر باکره چون طبیعت دست نخورده کم یافت است، مسله را به طور سرچپهء آن حل کرده اند. یعنی اینجا دیگر کسی دختر باکره نمی خواهد. اما در شرق مسله همچنان یکطرفه مانده است. در آنجا چون تعداد محدودی پسر موجود است، پس باید تعداد کثیری هم دختر باشند.

نگاه مقیم با نگاه دریا گره خورد. دریا لرزشی را بر سراپای خود احساس کرد. پس از رفتن پکتیس بار اول است که دلش لرزیده است. با حیرت به پشت سر خود دید. مقیم نیز همانگونه که راه می رفت، روی خود را دورداده بود و بار دیگر با هم چشم به چشم شدند. عجیب است. روزی است مانند همهء روزها… آنها از برابر هم می گذشتند مانند همیشه… ولی نه، تفاوت دارد. دریا به برج فروریخته و قدیمی که در پشت عمارت نوساخت انستیوت طب هنوز برپا است، دید و با خود فکر کرد که شاید سایهء همین برج قدیمی و تاثیر مقناطیسی این ساحه بوده است که بالای نگاه های او و مقیم تاثیر دگرگونه گذاشته است! مقیم محصل مودب، لایق، مغرور و گوشه گیری بود. دریا تا مدت ها پس از آن روز نگاه های محجوب او را از دور و نزدیک، در کتابخانه و صحن فاکولته وایستگاه بس بر پشت پلک هایش احساس کرد. ولی چون هیچگاه با نگاه خود به او اجازه صحبت را نداد، مقیم نیز حد فاصل را میان خود و او حفظ کرد.

اینک مقیم در کجا است؟ تا جایی که اطلاع داشت او در وطن ماند. درس خواند، داکتر شد و هنوز به خدمت اجباری سربازی اعزام نشده بود که اوضاع دولت کمونیستی دگرگونه گشت. از کجا که همین حالا نیز مقیم در وطن و در خدمت مردم خود نباشد. آیا مقیم بر پکتیس برتری ندارد؟ آیا دریا نباید به نگاه های گرم او پاسخ ملاطفت آمیزی می داد؟

ترینا بر پشت دست دریا تپ تپ زد و پرسید: جانم به فکر چه هستی؟

– به فکر پسران دست نخورده و با آزرمی که می شناختم.

ترینا باز قهقهء خنده را سر داد. مردها باز به سوی آنها برگشتند و با لبخندی سری تکان داده دوباره به صحبت خویش برگشتند. ترینا با خوشدلی خود را به دریا نزدیک کرد و گفت: تو جوانمرگ امروز نخواسته باعث خواهی شد که از خنده بمیرم.

آنگاه چشمکی زد و گفت: پسرانی که می شناختی! اطمینان داری که آنها را می شناختی؟

دریا سرخ شد و گفت: منظورم شناختن آنطوری نیست.

– معلومدار که منظورت آنطوری نیست، ورنه چگونه آنها دست نخورده باقی می ماندند! خوب… خوب عصابنی نشو جانم. منظورم این است که اگر آنها را درست می شناختی، آنگاه می فهمیدی که آنها دست خورده بوده اند. گیرم اگر به ناچار دست دیگری به آنها نرسیده باشد، دست خودشان که به خودشان رسیده است. اینطور طرفم نبین که گویی طفل هستی و منظورم را نمیدانی! از کجا که آن پسران با خود معامله نکرده باشند!

دریا منزجر و عصبانی از چوکی اش برخاست و به آشپزخانه رفت. ترینا او را تعقیب کرد و پرسید: از من خفه شدی؟

دریا خشک و خلاصه گفت: خفه نشدم ولی بدم می آید که کسی همهء مردم را از چشم خود ببیند.

ترینا مکثی کرد. لبخند بر چهره اش خشکید و گفت: اگر منظورت این است که من دختری پرورده شده در غرب هستم و دارای چشم پاره و دید گنده… اشتباه می کنی. برای خاطرجمعی ات بگویم که من تا هنگام نامزدی دختری باکره بودم، ورنه تمیم آغا که مانند همه مردهای افغان اگر سرش به آسمان غرب بخورد، پایش در زمین شرق است، مرا نمی گرفت! آنچه من گفتم نتیجه دید عینی من از زنده گی است. برعلاوه ما هر دو که طب خوانده ایم و با جسم و روان آدم ها آشنایی بهتری داریم. چشم خود را به روی حقایق بستن دردی را دوا نمی کند. برعلاوه تو خودت عین اشتباه را نمی کنی و همهء مردم را از چشم خود نمی بینی؟ نی جانم! دنیا چون دل تو ساده و پاک نیست.

دریا آزرده گی ترینا را درک کرد، ولی فرصتی برای دلجویی نیافت. همبرگر و جواری آماده شده بود و هنگام صرف نان رسیده است. همه با هم در هوای آزاد نشستند و شروع به خوردن کردند. ترینا برخلاف خوی خوش خود خاموش است. تمیم دست خود را بالای شانهء او گذاشت و گفت: خانم جان تا که تنها بودید، زمین از خنده می لرزید. حال که ما بیچاره ها آمدیم، سرکه انداختی؟

پکتیس با نگاهی پرسش آمیز به چشمان دریا دید. دریا چشم فرو انداخت. نمی خواست به چشمان بیشرمی بنگرد که قبل از چشمان سیاه او به چشمان سبز و آبی دیگران خیره شده است. اوه که چقدر از پکتیس نفرت دارد! از پکتیسی که با عشق پرهوس خود او را از کوه ها جدا نموده است، از مردمانی آشنا جدا نموده است و او را به سرزمینی آورده است که مزهء همبرگرش به خاک بوی کباب سیخی نمی رسد، که به لیترها نوشیدنی های گازدار رنگارنگش لذت جرعهء آب را نمی بخشد، که همهء نعماتش به قدر لقمهء نان و پیاز و پیشانی باز نمی ارزد.

اطفال در دنیای خود اند. آنها با لذت از همبرگر خود لقمه می گیرند و میان هم با خنده و شوخی انگلیسی حرف می زنند. دریا هرچند با ناراحتی می شنود، ولی اینبار دخالتی نمی کند. بالاخره پکتیس با لحن جدی به لمر گفت: باز یادت رفت؟ اگر یکبار دیگر شنیدم انگلیسی حرف می زنی، امروز دیگر اجازه نخواهی داشت ویدوگیم کنی.

لمر اصلاح شد. اما ثمر همچنان با شیرین زبانی با سوسن مشغول گپ زدن به انگلیسی است واو را به شیوهء خاله ترینا “سوزن” می نامد. پکتیس دست نوازشی بر موهای او کشید و با ملایمت گفت: ثمرجان، دختر کاکا تمیم چون تو افغان است. دری را می داند. با او به دری گپ بزن.

ثمر برای دقایقی خاموشانه به خوردن ادامه داد و همین که پروانهء زردی از بالای سر شان گذشت، با دهن پر دستش را دراز کرد و فریاد زد: “A buterfly!”

سوسن و ثمر به دنبال پروانه دویدند. بوتل ساس بادنجان رومی چپه شد و بالای بالاتنهء سفید آدم خان ریخت. ترینا گفت: اوه “آدام” بکش… نشرم بالاتنه ات را بکش که زود آبکش کنم، ورنه رنگش می ماند.

تا آدم خان خواست بالاتنه اش را بکشد، آرنجش به مسکه دانی خورد و مسکه که از گرما نرم شده بود، بالای پطلون لمر افتاد. پسرها خندیدند. لمر رفت که لباس خود را تبدیل کند و بالاتنهء پاکی به آدم خان بدهد.

همین که آنها تنها ماندند، تمیم سری تکان داد و گفت: چرا اینقدر بالای اولادها سختگیری می کنید؟ صد دفعه بگویید انگلیسی گپ نزن باز حرف خواهند زد!

پکتیس گفت: ما صرف می خواهیم که آنها زبان مادری خود را از یاد نبرند.

تمیم شانه بالا انداخت و گفت: زبان مادری گپ است! زبان مادری زبان محیطی است که در آن زنده گی می کنی. محیط مادر بزرگتر است، نیست؟

دریا و پکتیس خاموش ماندند. تمیم به چشمان آن دو دید و ادامه داد: تا جایی که من می دانم زبان مادری پکتیس پشتو است. اما چون در کابل به دنیا آمده و بزرگ شده است، بنا زبان مادری خود را دری می داند. درست است که پشتو کم و بیش می داند، اما زبانی که به آن تکلم می کند، دری است. چون دری زبانی است که به آن فکر می کند. همین پیشتر ثمر با وجود اخطار شما و با آنکه می خواست امر شما را اطاعت کند، تا پروانه از بالای سرش پرید بی اختیار به انگلیسی گفت یک پروانه! حال به دری می گفت یا پشتو یا انگلیسی یا زبان دیگری، فرقی به حال پروانه و حقیقت پروازش از بالای سر ما نمی کرد، می کرد؟ او می خواست پروانه را به ما نشان بدهد و داد. زبان وسیلهء مکالمه و تفاهم است نه چیز دیگری.

دریا پرسید: پس می خواهید اولادها را همین گونه سرخود رها کنیم که اصلا زبان ما را نیاموزند؟

– اگر وقت و حوصلهء آموختنش را به آنها داریم که چرا نیاموزیم؟ هر زبان گنجی است وزبان ما هم ارزش خود را دارد. اما می خواستم بگویم که اطفال خود را هم باید درک کنیم و به آنها حق بدهیم به همان زبانی که در محیط آن به سر می برند وبه آن فکر می کنند، با ما گپ بزنند. ورنه ما زبان مشترک با فرزندان خویش نخواهیم داشت و آنها نخواهند توانست با ما رابطه قایم کنند.

ترینا علاوه کرد: باز جای شکر است که فرزندان ما به زبانی می اندیشند که زبان دنیای امروز است. هر زبان زمانی دارد. زبان پارسی زمانی معتبر بود، زبان عربی و لاتین و یونانی و فرانسوی هم… اما اکنون زمان زمان زبان انگلیسی است.

پکتیس آهی کشید و گفت: ما نسل تلف شده ای هستیم و از هر لحاظ قربانی شده ایم. تنها همین مسلهء زبان را اگر ببینیم… طوری که تمیم گفت زبان مادری من پشتو است، ولی در محیط کابل بار آمده ام و دری زبان اول من شده است. در مکتب استقلال فرانسوی خواندم و در انستیوت طب بنا بر جبر سیاست روز لسان خارجی ما روسی بود. در زمان مهاجرت به پاکستان با اردو معرفی شدم و در کانادا انگلیسی آموختم. بگذریم از توقف چند ماهه ام در جرمنی و کشتی گرفتنم با زبان آلمانی. خلاصه هم از خرما مانده ام و هم از ثواب. حتی همین زبان دری را که زبان حاکم بر اندیشه ام است، درست یاد ندارم. از مکالمهء روزمره که بگذریم از بحر ادبیات دری چند جرعه نوشیده ایم؟ مولانا و بیدل را چقدر می دانیم؟ انگلیسی را خو بگذار که نه تنها در آن همیشه لهجه خواهیم داشت بلکه زور پیل می خواهد شکسپیر را خواندن و دانستن.

تمیم صدای خود را غور کرد و گفت: “بودن و نبودن، سوال این است!”

ترینا زهرخندی زد و با کنایه گفت: کینه “می ورزیم، پس هستیم!”

دریا اشتها ندارد. مدت ها می شود که هر نوع غذا برای او مزهء کاه را می دهد. همبرگر خود را ناخورده بر بشقاب کاغذی گذاشت و با تلخی گفت: در قربانی شدن و در کینه ورزیدن ما جای شکی نیست، لیک این هم چون روز روشن است که ما بسیار زود خود را می بازیم و از ارزش های که داریم خالی می شویم. هنوز ما دو نسل مهاجر بیشتر نداریم و برای اینکه گویا زبان مشترک با فرزندان خویش را از دست ندهیم، لسان های مادری خود را قربان لسان انگلیسی می کنیم. به چینایی ها ببینید که پس از انگلیسی ها و فرانسوی ها از جملهء اولین مهاجرین در کانادا هستند و چون آنها زبان و رسم الخط خود را حفظ کرده اند و از کسی پس هم نمانده اند. هندی ها را ببینید که هر چند وطن مشخصی ندارند اما به هر جای دنیا که می روند، لباس، مذهب، لسان و فرهنگ خویش را با خود می برند و در حقیقت همهء دنیا را وطن خود می سازند. ما افغان ها برای سهل انگاری و تنبلی خویش همیشه بهانه های منطقی داریم. چون سخنان شما تمیم جان که همه اش منطقی است!

سکوت شد. همه حیران ماندند چه بگویند. گاهی رخ نداده بود که دریا چنین جدی و خشک رفتار کند. دریا به بهانهء شستن لباس پسران از دور میز برخاست و به تهکوی، جایی که رخشوی خانه قرار داشت، رفت.

درآنجا بی حوصله بالاتنهء آدم خان و پطلون لمر را اول لکه گیری کرد و آنگاه آنها را با چند تکه لباس دیگر میان ماشین لباس شویی انداخت و بالای شان پودر ریخت. دانه های پودر چون دانه های برف بر لباس های مرطوب فرو می ریخت و آب می شد. دریا به پاغنده های برف که آرام آرام از آسمان فرو می ریخت و به نرمی پر کبوتر و گلبرگ های نسترن بر شاخچه های درختان، طناب کالا و زمین مرطوب می نشست و آب می شد، دید. کتابش را بست. از پتهء صندلی برخاست و از پنجره به بیرون نگریست. خدیجه رختشوی شان زیر چتر شاخه های خشکیدهء تاک بر دو پا نشسته است و کالا می شوید. دود آتش سماوار با تف آب داغ و نفس های خستهء خدیجه به شکل غبار سفیدی در هوا نقش می بندد. دریا از همان دور می تواند دست های برهنه و تا آرنج بر زدهء خدیجه را ببیند که سرخ می زند. از سرما است یا از داغی آب؟ دست های سرخ میان کف سفید خستگی ناپذیر چنگ می زند و لباس ها را مشت و مال می کند. دریا دردی را بر مهره های کمر خود احساس کرد. بالای دو پای بر زمین نشست و پشتش را بر صندلی گرم فشرد.

– گاهی با دست لباس شسته ای؟

ترینا بر چوکات دروازه تکیه داده است. دریا پشتش را از ماشین لباس شویی جدا کرد، برپا ایستاد و گفت: تنها چپن سفیدم را باید خودم می شستم. مادرم خوش نداشت که آن را میان لباس های چرک بگذارم. می گفت که با خود هزار مرض را از شفاخانه به خانه نیاورم.

– پس خوشبخت و نازپرورده بودی.

ترینا نگاهی به دستان پاکیزه و ناخن های دراز سرخرنگ خود کرد و ادامه داد: من هربار که کالاشویی یادم می آید، ترسم می گیرد. هر جمعه چهار تغاره پهلوی همدیگر چیده می شد و آنگاه من و دو خواهرم باید لباس خانوادهء هشت نفره را کف می زدیم و مادرم خودش آنها را آبکش می کرد. باز من چانس بهتری داشتم که خوردترین دختر بودم و کف نمودن بار دوم کالا کار من بود که وظیفه ای است، سبکتر و پاکتر. واه به حال دو خواهر بزرگترم که کمرشان می شکست.

ماشین لباس شویی به طور اتومات خاموش شد. دریا لباس ها را از آن کشید و به ماشین لباس خشک کن ریخت. لباس های رنگارنگ را می شد از پنجرهء گرد ماشین دید که یکی بالای دیگر می چرخید. دریا برگ های رنگین خزانی را دید که با باد بر دورادورش می رقصد. هوا بوی عید می دهد، بوی کلچه و روت. عطر قیماق چای و نان تندوری. عطر حلوا و هیل. با خواهران و برادرانش میان دولک های چوبی در هوا تاب می خورد. جرنگ جرنگ سکه های عیدی میان جیب های شان، شرنگ شرنگ چوری های شیشه ای بر بند دست های شان و تنگ تنگ زنگولهء اسپک های چوبی زیر پای شان درهم می آمیزد. بر اسپک های چوبی رنگارنگ یکی پس دیگری می چرخند. زمین و آسمان تبدیل به لکه های رنگ شده است. مزهء خاک و باد و خنده تمام دهنش را پر می کند. مزهء حلوای سوانک زبانش را می سوزد. گوش هایش اشپلاق می زند. سرش می چرخد. رنگ های شاد بر دورادورش می چرخد…

– ایستاده شو… خوب هستی؟

ترینا دست هایش را بر شانه های دریا ماند و با نگرانی به چشمانش خیره شد: تو حالت خوب نیست. چشمانت سفیدی آورده بود. سرت می چرخید؟

دریا سرش را بر شانه های نرم او گذاشت و به گریه افتید. با تلخی ناله کرد: دق آورده ام. دنبال بوی مادرم دق آورده ام. دنبال شانه های پدرم. پشت خانه گک ما دلم یک ذره شده است.

چشمان ترینا از اشک برق زد و با بغض گفت: من هم دنبال خانواده ام دق شده ام. هر کدام ما به چهارسوی دنیا پراگنده شده ایم. خواهر بزرگم هنوز در کابل است. شاید همین حالا نیز با دخترانش لباس بشوید. آخرین عکسش را که دیدم عین چهرهء مادرم شده است. ده سال زودتر از آنچه که باید پیر گشته است. چه دختر سرشاری بود. همانگونه که چرکاب لباس ها را میان دستان نیرومندش می فشرد، فکاهی های می گفت که روده های ما را از خنده به تو و پیچ می آورد. یاد آن روزها بخیر، با همه مشقت چه خوشی های ساده دلانه و شفقتی داشتیم… پس از کار تماشای لباس های شسته شده بر طناب که با باد می رقصید، چقدر خوشایند بود. نوشیدن چای بر فرشی که برادرم بر صفه هموارمی کرد، چقدر کیف می کرد. برادرک خوردم دلسوز ما بود. برای ما در روزهای کالاشویی چای تیرهء هیل دار دم می کرد و از حلیم فروشی سر کوچه حلیم داغ می آورد. گرمای آفتاب چقدر خواب آور بود…

دریا به خط ابری سفید و راست در آسمان آبی و پاک می اندیشید. به خطی که شاید دنبالهء دود جتی در فضا بود و روزی او را به یاد طناب کالا انداخت. به یاد روجایی های سفید در دست باد، حباب های کف صابون و خنده های شاد… به یاد پرنده ها و گل های قاصد وگلبرگ های نسترن… به یاد خط های تباشیر و خیززدن ها و سنگ انداختن ها به خانهء آفتاب… به یاد مادر و خوردی و خواب.

بیدار شده است. اینک بیدار شده است. در آغوش دختری هم بیگانه هم آشنا. در آغوش هموطنی به فرسخ ها دور از وطن. بازی به پایان رسیده است و آنها بزرگ شده اند. مادر بر خط های تباشیر آب ریخته است و خط ابر را باد برده است. بازی به پایان رسیده است و آنها بیدار شده اند.

دریا در برابر آیینه ایستاد.

خودش نیست. تصویر جوانی اش است. چپن سفید داکتری برتنش است و چوتی های درازش بر شانه هایش افتیده اند. چقدر لاغر است. چقدر جوان…

ناباور به خودش می دید. قلبش می تپید. باور داشت که اینبار خواب نیست. همه جا زنده و حقیقی می درخشید. به جای خواب شوهرش نگاه کرد، خالی است. پکتیس چون همیشه صبح وقت برخاسته و به وظیفه اش رفته است. خواست به اتاق فرزندانش برود و از بودن لمر و ثمر اطمینان یابد، اما توانش را در خود ندید. ترسید. ترسید قدمی بردارد و تصویرش در آیینه بشکند. سوی پنجره دید و زانوانش لرزید. بتهء گل نسترن در گلدان کنار پنجره شگفته است. شاخه های نازکش بالا رفته اند و چوکات پنجره را با گلبرگ های نازک و سفید خود چون تور عروسی پوشانیده اند. اوه گلدان گل هدیهء پدرش زنده است… به آیینه نگریست. تصویرش می گریست. با حیرت به صورتش دست کشید. صورتش خشک بود. با انگشتانی مرتعش دست سوی تصویرش در آیینه برد و خواست بر چشمانش دست بکشد. نوک انگشتش میان آیینه چون برکهء آب فرو رفت و از حرکت آب حلقه حلقه بر صورت آیینه چین افتاد. تصویرش مغشوش شد و تصویر گل های سفید نسترن تمام سطح آب را پر کرد. با عجله دستش را پس کشید. آیینه جرق جرق زیر انگشتانش درز برداشت. با چشمان حیرتزده به نوک انگشتانش دید. خون نشده اند اما تر هستند. اشک از درزهای آیینه جاری گشت و بر صورت آیینه خط انداخت. خط ها ترق ترق می شکست. آب از آیینه فرو می ریخت. دریا وحشتزده گامی به عقب برداشت. بناگاه آیینه با غرشی فرو ریخت. موج آب با آبشار نسترن به سویش پرید و او را در آغوش کشید.

او و تصویرش یکی شدند. نمی دانست او کدام است و تصویرش کدام. موج های آب او و تصویرش را با هم درهم آمیخته است و او را با شیشه پاره ها و گلبرگ های نسترن به ناکجا می برد. سر در گم در میان امواج عطرآلود خاطره ها می چرخد و دیگر نمی داند در کدام سوی آیینه ایستاده است.