داستان کوتاه «دوجانه»

بلندی اقبال کارش را کرد. فاصله ی من تا زمین کوتاه شده بود که پایم لغزید. زودتر از این سنگ زیر پایم را خالی میکرد، به دنیای دیگر سرنگون میشدم. دیوانگی محض بود بالا شدن و پایین آمدن از مار کوه. شاید هم چیزی ته دلم میخواست پناه ببرد به آن دنیا. هیچگاه آن قدر از روستا دور نشده بودم. از تنهایی نمیترسیدم. از شکنندگی اش واهمه داشتم. به پهلوی چپ نقش زمین شدم. به دره ی روبه رویم نگاه می کردم. دره ی مار و آن سو، کوه آدم، که از کوه مار خیلی بلندی میکرد. مردم آنجا رفت و آمد نمیکردند، آن هم در این زمان. هفته ی سوم از ماه دوم بهار. میخواستم لحظه ای به پشت دراز بکشم، اما نمیتوانستم. توی شکمم لگد میزد. دست گذاشتم سر دلم. یک برجستگی کوچک روی شکم بزرگم. نمیدانم پنجه ی پایش بود یا پاشنه ی پایش. کمی نوازشش کردم. آرام گرفت. از زمین تکیه گرفتم و بلند شدم. تا وسط دره پیش رفتم. زانو زدم یا زانوهایم سست شد، نمیفهمیدم. آستین لباس سرخ رنگم را بالا کشیدم. دستم را در شکاف یکی از سنگها فرو بردم. بارندگی فراوان و جریان آب تن سنگها را صیقل داده بود. دستم تا آرنج خزید بین شکاف سنگها. باد بین دو تا کوه میپیچید. دستم را پیشتر میبردم و سنگها محکم ساق دستم را گرفته بودند. درد دور دستم پیچید و خودش را رساند به شانه ام. قطره های عرق روی سنگ میچکید. رویم به سمت صورت سنگی کوه بود. چقدر شبیه صورت آدم. بی خود اسم آن کوه را کوه آدم نگذاشته بودند. صورت سنگی هم زل زده بود به من. نوک انگشتانم تخم ها را لمس میکرد. تخم ها زیر انگشتانم جابه جا میشدند. انگشت اشاره و بلندترین انگشتم را دو طرف یک تخم کوچک محکم نگه داشتم. در نیمه ی مسیر تخم افتاد سر جایش. دوباره دستم را در حفره فرو بردم. لحظه ای گمان کردم چیزی زیر انگشتانم خزید. باید رفته باشد. این حکم است که سومین هفته از ماه دوم بهار دور هم جمع شوند. چند روز از زندگیشان را با هم شریک شوند، عشقبازی کنند، در میان حفره ها تخم هایشان را رها کنند و بروند. بدون نگاه کردن به پشت سرشان، بدون نگاه کردن به جفتشان. و بچه ها سر از تخم که درآوردند، راه پدر و مادرشان را در پیش بگیرند. در این حفره یک مار پشت پا به قوانین زده و مانده بود. از خیر این حفره گذشتم. جلوتر یک شکاف دیگر پیدا کردم. روسری کوچک ابریشمی را پهن کردم روی زمین. دست بردم و چند تا تخم بیرون آوردم و گذاشتم روی روسری. تخم ها چند غلت میزدند و از حرکت میایستادند.
ـ شکم باید لخت باشد. تخم ها را بگیر جلو شکمت. هر تخمی که نطفه داشته باشد، بچه ی آدم جفتک میاندازد.
این را با خنده گفته بودی و من پرسیدم:
ـ چرا ؟
ـ شیطان را که از بهشت پرت کردند بیرون، راه برگشت نداشت. مار شد واسطه ی شیطان، وسوسه ی سیب را انداخت به جان آدم و حوا. ذات بچه ی آدمیزاد از مار نفرت دارد، حتی در شکم مادرش. اهالی روستا شبیه تو اعتقاد دارند مار را همزمان با آدم از بهشت فرستاده اند روی زمین. درست در وسط همین دره. اسم کوه را هم حوا گذاشت کوه مار و کوه روبه رویش را، کوه آدم. یکی یکی تخم های کره رنگ را جلو شکمم گرفتم. صورت سنگی خیره مانده بود به شکم سفید و بزرگ ترک ترک خورده ی من. صورتش شبیه هیچ یک از آدم هایی که تا حالا دیده ام، نبود و شبیه همه بود. چرا از یک سنگ خجالت کشیدم؟ دامن لباسم را دادم پایین و رو برگرداندم به سمت کوه مار.
ـ آرام بگیر بچه. این تخم های از گردو کوچکتر که نمیتوانند تو را نیش بزنند. قصد کردی شکم مرا بدری؟
صدایم را میشنید یا نه، آرام نمی گرفت. خودش را پایین سمت چپ شکم من مچاله کرد. احساس میکردم بین استخوان های لگنم پناه گرفته است.
دو تا از تخم ها را که نطفه نداشت، برگرداندم بین شکاف سنگها. باقی تخم ها را بین روسری پیچیدم و درون کیف پارچه ای ام گذاشتم. دلم غش میرفت. ساعت میراثی مادرم را نگاه کردم. مادر از وقتی سوی چشمش رفت و عقربه ها را خوب نمیدید، ساعت مورد علاقه اش را بخشید به من. هر سه عقربه ایستاده بودند. یادم رفته بود ساعت را کوک کنم. اگر سه یا چهار ساعت چیزی نمیخوردم، توان تکان خوردن از تنم میرفت. سر هر شکم همینجور زود به زود گرسنه میشوم. اما در اولین دو جانه شدنم، در وقت گرسنگی، مثل این آخری، دست و پایم به لرزه نمی افتاد. انگار استخوانهایم پوک شده اند که اینطور مثل یک کندوی خالی آرد در مقابل وزش باد تکان می خورند. ران مرغی را که رضا داد نذر کرده بود، از کیف پارچه ای بیرون آوردم. مرغ چاقی بود، به سیاهی خروسی که مادرم سر اولین زایمانم با خودش آورده بود که برای من نذر کند.
-رضا داد خروس را بیاور که صبر گل دست بکشد. درد خبر کرده نمی آید. بچه که پیدا شود، مادرش ده روز پاک نیست، نمی تواند نذر دست بکشد. ما طایفه عادت داریم، بچه مان سه روز بعد پیداشدن، زردی بگیرد. خروس سیاه، آب بالای آتش است. زود رنگ بچه را بر می گرداند.
رضا داد به دل مادرم کار می کرد. در روستای خودمان یا روستاهای اطراف، ناف بیشتر بچه ها را مادرم بریده بود. ده روزی می شد که از بالا ده آمده بود به خانه ی ما. دردم که شروع شد، خجالت کشیدم چیزی بگویم. باید برای شب نان میپختم. خمیر ها را که به دل تنور میزدم دردم شدت می گرفت. آتشی که به جانم افتاده بود، گوشت تنم را آب میکرد. عرق از تمام تنم میریخت. خمیرها شدند نان های خام سوخته. از کنار تنور بلند شدم که انگار یک کوزه شکست و آبش ریخت. شلوار و پیراهنم خیس شد. آب از روی نمدی که رویش ایستاده بودم، چکه کنان میریخت توی تنور و جلز و ولز میکرد.
مادرم با مشت به سینه اش کوبید:
ـ بخت کم، تنور نجس شد.
یک کاسه ی روغن زرد را گذاشت گوشه ی تنور تا آب شود. روغن را سر کشیدم. شکمم داغ داغ شد. مرا برد گوشه ی طویله روی کاه های خشک سر پا نشاند. احساس میکردم چندسال است شکمم کار نکرده و حالا هر چه زور میزنم، بی فایده است. صدایم را زیر فشار دندانهایم شکستم.
رضاداد صدایش را بلند کرد:
ـ در این خانه زنده دم پیدا نمی شود؟ نان ها را لب تنور گربه نیم خورده کرد.
ـ گاو خانه ایم.
نور کمرنگ خورشید در حال غروب تلاش میکرد از پشت هیکل چهارشانه اش که چهارچوب در را پر کرده بود، وارد گاوخانه شود. از اینکه در این وضعیت جلوی او نشسته ام، شرم شدم.
ـ بیا که خوب وقت آمدی. بیا پشت سرش سرپا بشین. زانوهایت را بگذار پشتش.
رنگش پریده بود. کاله خامک دوزی را از سرش کشید و نشست. گلهای بنفش و برگهای نقره ای در دستانش مچاله شد.
ـ درست بگذار اینجا پایین جناق سینه، با کف دست فشار بده به سمت پایین.
انگار حرف های مادرم را نمی شنید. دستان زمختش را گذاشته بود روی شکمم و بچه زیر دستش تکان می خورد، برعکس پدرش که خشکش زده بود.
ـ چند قدم راه برو. تا اذان صبح چیزی نمانده است.
چراغ الکین میسوخت.
درد در فاصله چند پلک زدن می آمد و گم می شد. خون از پایم می چکید روی کاه هایی که دیگر خشک نبودند. بوی کاه خیس را دوست داشتم. دستهای رضاداد از زیر دست هایم رد شدند. حالا میدانست کجا باید بگذارد.
ـ خدا را یاد کن. بی بی خود را یاد کن. زور بزن.
صدای گریه بچه با اذان مال در هم پیچید. مژه هایم تار تار جلو دیدم را میگرفتند. مادرم بچه را در پارچه ی سفید میپیچید. خواستم تکان بخورم یا حرفی بزنم، بدنم یاری نمی کرد. حس کردم در آغوش کسی از زمین کنده شدم. جریان گرم خون را روی ران هایم حس میکردم. در جایی نرم فرود آمدم. صداها گنگ و نامفهوم شنیده می شدند. بوی کندور پیچید توی بینی ام.
ـ خدا را هزار مرتبه شکر بیدار شدی.
دستهایش را برد بالا، رشته ی تسبیح عقیقش از بین انگشتانش آویزان بود.
ـ هزار تا صلوات دیگر نذر بی بی.
لحاف به سنگینی یک شتر کینه توز خودش را انداخته بود رویم. سرم درد میکرد. یک روسری را محکم دور سرم بسته بودند.
گره روسری درست بین دوتا ابروهایم افتاده بود.
ـ یک چکه آب بده که هلاک شدم.
مادر که شنید، بلند شد. نصف استکان از قند سیاه پر کرد، و روی آن یک استکان چای سیاه ریخت. چای خیلی بدرنگ بود.
یک جرعه که نوشیدم، سرم را برگرداندم.
ـ هلاهل است؟
ـ گرم دارو ریختم دختر، زاچی زاچ. کمی که بخوری، تلخی اش می نشیند. باید نافت را با روغن زرد چرب کنم. لبهایت از خشکی خون بسته است.
صورتش را با گوشه ی شال عربی سیاهش پاک کرد.
شال و تسبیح عقیق را پدرم چند سال پیش از کربلا برایش سوغات آورده بود. روزی که پدرم مرد، مادر همین شال را سرش کرد. غیر از آن فقط روزهای ختم و عزا آن شال را سرش میکرد. به رضاداد که چوب به بغل آمد. لبخند زدم.
ـ دختر ترک لبت دهان باز کرد. بیا با این دستمال خون روی لب و دندانت را تمیز کن.
طعم شور خون و تلخی و شیرینی چای در دهانم مخلوط شد. رضاداد چوب ها را گذاشت کنار تنور. سر پا نشست و به تنور خاموش زل زد.
ـ مادر بچه کجاست؟
رضا داد تکانی خورد. از جا بلند شد و بی حرف از خانه بیرون رفت.
ـ سه روز اول بچه شیر آغوز مادر را نباید بخورد.به جانش نمی نشیند. عمه صبح از ده بالا برگشت. بچه در اتاق دیگر پیش عمه خواب است.
ـ نمی شود یک بار رویش را ببینم؟
شست مادر که دانه های عقیق را به چرخش درمی آورد، بی حرکت ماند. انگشت اشاره اش درست زیر دانه ی عقیق تسبیح سفید شد.
ـ بچه را ببینی، استخوان مادری ات خبر می شود، شیرت سر میکند. بهتر است حالا کمی شوربا نذر بخوری. رضا داد می ترسید خواب آخرت باشد .هرچه گفتم: خواب زاج گاهی سنگین می شود، به گوشش نمی رفت. یک بره نذر کرد تا زودتر به هوش بیایی. بیشتر از یک شبانه روز در خواب بودی.
و دانه عقیق رها شد و تق افتاد روی عقیق های دیگر. مادر شب رخت خوابش را کنار رخت خواب من پهن کرد. رضاداد شب را در مسجد خوابید. سکوت خانه مرا می خورد. با سکوت همیشه فرق داشت. خبری از نفسهای گرم رضاداد نبود که هر شب پشت گردنم را نوازش میکرد. گاهی وقتی فکر میکرد خواب رفته ام، انگشتانش را آرام روی برآمدگی شکمم میکشید. ترک های دستش گیر میکرد به گلهای نرم پیراهن کتانم. آن شب برخالف همه ی شبها، قرار بود چراغ تا صبح بسوزد. نیمه شب مادر را صدا کردم. جوابی نشنیدم. پارچه ای که لای پاهایم گذاشته بودم، خیس خیس بود. دست کشیدم روی دشک. انگشتانم زیر نور چراغ سرخ میزد. بلند شدم پارچه را عوض کردم. دلم میخواست بچه را ببینم. چراغ را برداشتم و به اتاق عمه رفتم. اتاق عمه درست مثل جمعه ی هفته پیش بود. مادر گفت: بهتر است عمه موقع زایمان من اینجا نباشد، شگون ندارد. عمه هم در بقچه ی کوچکی لباسهایش را بست. من آمدم توی اتاق.
ـ دنبال گپ مادر نگرد.
عمه پیشانی ام را بوسید. لبان به سردی یخش لرزید. لبخندی زد و گفت: «دلتنگ سارا شدم. زود برمیگردم.»
چادرش را که به رنگ اولین لحظه های شب بود، به سر کشید. خواستم کفشهایش را جفت کنم. دستهایم را گرفت. با این شکم خم و راست شدنت سخت است. میدانستم چقدر بچه دوست دارد. وقتی برای دومین بار که عروس شد، از پایینده آمد و شد همسایه ی ما. بالا ده برایش غریبه بود. شوهرش را بابای شریف صدا میکردیم. مادر شریف یک ماه قبل از آمدن عمه، سر زا مرد. مادر به خاله جانم میگفت: «عمرش به دنیا نبود. دست قابله که به یقه ی خدا نمی رسد. جوان مرگ خیر دخترش را ندید.»
سارا به اندازه ی عروسکهای چوبی من بود. لاغر و رنگ پریده. صدای گریه اش شبیه صدای بچه گربه های یک هفته ای بود. تا قبل آمدن عمه، مادر تروخشک کردن سارا را گردن گرفت. شیر بز ابلغ بابای شریف را جدا میدوشید. میجوشاند. میگذاشت گرم شود. شیر را میریخت درون مشک کوچکی و آرام آرام شیر را به سارا میخوراند. اما سارا بیشتر وقتها شیر را پس میزد. مادر بعد مراسم هفت مادر شریف با پدر به خانه شان رفت. من هم بی سروصدا دنبالشان راه افتادم. گوشه ی پرده ای که اتاق های خانه ی بابای شریف را از هم جدا می کرد، به دهان بردم. پشت کرده بودم به بچه ها که در اتاق دیگر خانه سفره انداخته بودند و از باقیمانده ی شوربای ختم مادرشان میخوردند. مادر را نگاه کردم که یک جرعه از چای سبزش را نخورده، استکان را رها کرد بین نعلبکی. سارا در آغوشش بیتابی میکرد. بابای شریف لبه ی استکان کمرباریک را با انگشتانش گرفته بود و استکان را در گردی کف نعلبکی میچرخاند.
مادر گفت:«بابای شریف، یک فکری باید بکنید. این دختر عمرش بالای دنیا باشد یا نباشد، یک زن باید باشد هفت پسرت را جمع کند. بز و گوسفندهایت تا صبح از سینه درد ناله میکنند. دیروز آمدم شیر همه شان را دوشیدم. سینه هایشان مثل سنگ شده بود. حداقل بره ها را آزاد میگذاشتید تا شیر مالها پس نزند.»
پسر کوچکت گفت: «شریف آنها را میدوشد. با ماده گری شریف گذر ان زندگی نمیشود.»
این شد که چند وقت بعد عمه سوار خر سیاهی به بالا ده آمد. افسار خر را بابای شریف در دست گرفته بود. هیچ کس عروس را همراهی نمیکرد. عمه که از خر پیاده میشد، زیرچادری سبز رنگش را دیدم. پیراهن و شلواری از کتان سرخ به تن داشت. دورتادور یقه ی پیراهن و دور ساق های پایش گل های سفید خامک دوزی دلبری میکردند. دویدم و مادرم را صدا زدم.
جواب داد: «بر پدرت لعنت! تازه پلک هایش روی هم آمده»
و سارا را از روی پاهایش گذاشت زمین. چادری را روی سرش انداخت. سارا را در آغوش گرفت و زیرچادری پنهان کرد. راه افتادیم. از پشت سر نگاه می کردم. عمه با اینکه سربه زیر بود، باز هم سر بابای شریفه را که پیشاپیش او وارد خانه میشد، نمیتوانستم ببینم. مادر وارد خانه شان شد. چشم غره اش مرا دم در ورودی میخکوب کرد. رفتم پشت پنجره. سارا پیچیده شده بین قنداق پیچ سفید به تحفه ای میماند که مادر از زیرچادری بیرون آورد و جلو روی عمه گرفت. سارا با وزنی به سبکی پر کاه، دستهای کشیده ی عمه را پایین نشاند. مادر بی هیچ حرفی به خانه برگشت. دفعه بعد عمه را در مراسم چهلم مادر شریف دیدم. لباس سیاه به تن کارهایی که خواهران بزرگ شوهرش دستور میدادند، انجام میداد. هیچ کدام از زنها به او سلام نمیکردند. یا اگر سلامی ردوبدل میشد، دستها در گوشه ی چادری پنهان بود. پچ پچی یکی از زنها را شنیدم که میگفت: «محرم است یا نامحرم؟»
شوهر اولش میگفته: «معلوم نیست زن گرفتم یا شوهر کردم.»
دیگری در جواب گفت: «باید از ملا پرسید. ملا پایینده که صیغه عقد و طلاق را با شوهر اولش خوانده، این بار به بهانه از ده بیرون شده. میگویند خود برادرش صیغه ی عقد را جاری کرده است.»
پیرزنی استغفرالله گویان چای می نوشید. گفت: دوره ی آخرالزمان شده.و چشم هایی را که در کاسه خانه گود افتاده، به دنبال عمه میدوید، لحظه ای بست و از عمه روی گرداند. فردای چهلم شریف کاسه ای کوچه در خانه ما آورد. مادر کوچه را بینمان تقسیم کرد. پیش از غروب آفتاب، شریف برای بردن کاسه ی بزرگ چینی برگشت. مادر گفت: «باید از عمه ات بپرسم گندم همان گندم نخود همان نخود، عدس همان عدس، چه رقم است آدم از کوچه ای که او پخته سیر نمی شود»
شریف جواب داد: «عمه ام دیروز عصر رفت ده خودشان.»
مادر گفت: «قرار بود یک هفته ای بمانند.»
شریف من منی کرد و کمی پا به پا شد: «عمه با پدرم سر زن گرفتنش دل خونی کرد. کوچه را هم زن بابایم اپخته.»
کاسه ی چینی از دست مادر افتاد روی صفه ی سنگی پیش خانه. پول و نقل درون کاسه روی زمین پخش شد. یک دستش را برد جلو دهانش و دست دیگر را گذاشت جلو شکمش. دوید و روی خاک خاکستری رنگ حیاط بالا آورد. صورتش نرم نرمک سرخ میشد. رفت در خانه تک تک همسایه ها. همسایه ی روبه رویی را دیدم که کاسه ی کوچه را گوشه ی حیاط خالی کرد، جلو لانه ی سگ. سگ اول کمی بو کشید و بعد با ولع سیرابی ها را از بین گندم ها جدا کرد و بلعید. کاسه را نشسته آورد و داد دست شریف. جز کاسه ای که در خانه ی ما شکست، کاسه ها همه خالی برگشتند. با همان حال و روز.
شب مادر با ابروهای گره کرده پدر را کلمه باران میکرد: «هرچند آدم نادار باشد و هشت بچه روی دستش بماند، نمیرود اینجور عروس را خانه اش بیاورد.»
بعد دور دهان برادرم را با گوشه چادری اش پاک کرد و ادامه داد: «این طفل معصوم ها از دستپخت او خرده اند. معلوم نیست پاک است یا ناپاک.»
پدر ناسش را تف کرد توی تفدانی و پیچ رادیو کوچکی را که کنار گوشش نگاه داشته بود، پیچاند. مادر سینی چای را با استکان نیم خورده از جلو پدر برداشت و رفت زیر نور چراغ کفی پارچه ای برای جوراب پشمی پدر برش زد. میان موسیقی صدای آوازخواندنی به زبان غریبه پخش میشد. برای لحظه ای سوزن در دست مادر بین زمین و آسمان معلق ماند. نخ خطی صاف و سیاه بین جوراب و سوزن کشید. دست مادر خواب رفت یا دوباره به خودش آمد. کمر نخ شکست. دوباره مشغول وصله زدن به جوراب شد. صدای دورگه ی غریبی بود. نمیتوانستم تشخیص بدهم صدا متعلق به یک مرد بود یا زن. جرأت پرسیدن از مادر را نداشتم. تنها رادیو بی توجه به دنیای ما میخواند. از وقتی عمه آمده بود، صدای سارا شبها بی خوابمان نمیکرد. یک روز بره ی کوچکم دوید توی حیاط آنها. من هم از پیش دویدم. مادر غدغن کرده بود که پا به خانه آنها بگذارم.
گوشم را پیش پیش موقع پنددادن پیچانده بود. کاری که موقع هر پند و دستور مهمی انجام میداد تا گوشم هوشیار شود. صدای گریه ی سارا را شنیدم. رفتم پشت پنجره. عمه شیرچوش کوچکی که مادر با آن به سارا شیر میداد، در دستش بود. سارا شیر چوش را همیشه پس میزد و گریه می کرد. فقط موقعی که خواب آلود بود، آن را به دهان میگرفت. عمه لباسش را بالا زد. شیرچوش را گذاشت زیر سینه اش. نوک شیرچوش و نوک سینه های کوچک عمه کنار هم بود. هر دو را با هم نزدیک دهان سارا برد. سارا دهان کوچکش را به سینه ی عمه چسباند. انگشتان کشیده ی عمه لابه لای موهای تنک و بور سارا نرم حرکت میکرد. لالایی آرام عمه را از پشت پنجره میشنیدم. انگار پیچ رادیوی پدر برای بار دیگر روی همان صدای دورگه ایستاده است. روزی که رضاداد آمد خواستگاری من، با اینکه مادرم میدانست رضاداد برادرزاده ی کسی است که چشم دیدنش را ندارد، با روی باز قبول کرد. رضاداد تک فرزند بود. تمام خواهران و برادرانش مرده دنیا آمده بودند. عمه میگفت: «وقتی رضاداد به دنیا آمد، من نُه ساله بودم. یک لحظه نمیگذاشتم روی زمین بماند. توی بغلم بود یا می بستم به پشتم.»
عمه موقع ازدواج اولش سهم زمین هایش را بخشیده بود به رضاداد. زمین های اجدادی رضاداد یکی از بهترین زمین های پایین ده بود. رفتن از بالا ده غمگینم می کرد. یک سال از عروسی من و رضاداد میگذشت که خبر فوت بابای شریف را آوردند پایین ده. من خوشحال بودم که بر میگردم بالا ده. دلتنگ بودم و مرگ همیشه بهانه ی خوبی است برای اینکه آدمها دور هم جمع شوند. بعد مراسم بچه های بابای شریف، به رضاداد گفتند عمه را با خودش ببرد. عمه مخالفتی نکرد. گمان میکنم همان موقعی که بابای شریف از پای ماند، صندوقچه اش را بسته بود. میراث چندانی نداشت، چند بز و خر سیاهی که سوار بر آن به پایین ده آمده بود. زنان ده هیچکدام در سوگ شوهرش سر و روی عمه را نبوسیدند و با او دست ندادند. و زنی برای بدرقه اش نیامد. سارا که خود را در طویله پنهان کرده بود و صدای گریه اش با دیوار سکوت بین ما برخورد میکرد و پخش میشد. صدای دعوای شب پیشش را یادم هست. دویدیم توی خانه شان، با مشت به سینه ی شریف میکوبید و میگفت: «میخواهی مرا بی مادر کنی. یتیم تر کنی.»
شریف مچ دستان سارا را محکم گرفت و گفت: «میتوانی زنش شوی. او هم که آمد عروس این خانه شد، همسن تو بود.»
عمه سر به زیر از اتاق بیرون شد. چراغی برداشت و راه قبرستان را پیش گرفت. صبح قبل رفتن هم دوباره با آفتابه ای خالی از قبرستان برگشت. سوار خر سیاهش شد. خری که پیرتر شده بود و رام تر. در بالا ده هم کسی به پیشواز عمه نیامد. سرسلامتی نداد. عمه بود و من و خانه. پشت سرمان کم کم گپ هایی جور میشد. رضاداد اتاقکی کوچک برای عمه ساخت. سفره و خانه اش را جدا کرد. تا موقع زایمان من، در خانه ی ما بود. چند دست لباس کوچک نخی سفید، اندازه ی کف دست برای بچه دوخت با سینه ای پر از گل های سبز گلدوزی. اما مادر می گفت: «شگون ندارد سر زایمان او در خانه باشد. سنگینی وجود عمه باعث میشود زایمان سخت شود.» میگفت: «بعد زایمان زود بر میگردد.»
اما هیچ کس نبود. نه عمه، نه بچه ای. فهمیدم چرا زن ها جمع نشده اند برای شب نشینی. حتی آل هم کاری به کار زاچه ی بی بچه ندارد. تشک عمه را که گوشه ی اتاق قوز کرده بود، پهن کردم. لحافی که خودش تکه دوزی کرده بود، کشیدم روی خودم. لحافش سبک بود و بوی عمه را داشت. بالشت عمه خیس شد. دست کشیدم روی ماه روی لحاف. دلم میخواست جای خالی بچه ام بخوابم. مادر فردا گفت: «مرده به دنیا آمده بود.»
من صدایش را نشنیدم؟ و صدای چند بچه بعدی را. بعد از تولد بچه، سبک میشدم. انگار روح از بدنم جدا میشد. هفت تا بچه مرده، روی هیچ کدام را به من نشان ندادند. رضاداد همه را در جنگل دفن میکرد. خوش نداشت قبرستان نشین شوم. به جای قبرستان ،وقتی دلم تنگ می شد میرفتم توی کوه میگشتم.
اولین باری که تو را دیدم تازه با گله از کوه بر می گشتیم. دیدم، جلو مسجد نشسته ای وسط زنها .لباست نه به مردم ما میماند، نه به هندوها. نه به زن ها، نه به مردها. مردم به دعا و جادوی تو اعتقاد داشتند. زیردست بزرگترین دعانویس هندوی کابل بزرگ شده بودی. تو را از کنار دروازه ی شاه دو شمشیر پیدایت کرده بود. نوزادی بدون قنداق در لباسی سفید. هرگاه دعایی نیاز به دعانویس مرد داشت، لباس مردانه میپوشیدی. هرگاه دعانویس زن لازم بود، لباس زنانه میپوشیدی. شاید برای همین مرد هندو بزرگترین دعانویس کابل بود. یگانگی تو در دوجانگی بازارش را گرم می کرد. اکبرخان، که به خاطر خرید و فروش بیشتر از همه مردم روستا کابل میرفت، تو را شناخت. آمد که یک دعا برای سردرد پسر کوچکش بگیرد. بعد زنهای روستا که خبر را شنیدند، برای گرفتن دعا دورت جمع شدند. من تا گوسفند ها را به آغل رساندم، دویدم سمت مسجد. پشت درخت چنار پیر پنهان شدم. چشمانت یک لحظه روی چهره من متوقف شد. نگاهی که مرا یاد عمه انداخت با اینکه اصلا چشمهایت شبیه اش نبود. دلم می خواست بیشتر بمانم و تماشایت کنم اما می دانستم مادر گوش هایم را حسابی خواهد پیچاند.
دفعه دوم سالها بعد توی کوه دیدمت. تا چشم هایت را دیدم، یادم آمد چقدر جای عمه در خانه خالی است. عمه قبل آخرین زایمانم رفت و دیگر برنگشت. مردم می گفتند کسی شبیه عمه روستا به روستا برای خودش می گردد. نه نگاه تو و نه نگاه عمه را نمی شد فراموش کرد. می خواستی بروی کوه مار. از مشک کمی آب به تو دادم. موهای بلندت از زیر دستار بیرون زده، گردنت را پوشانده بود. چندتا دعا و گردن آویز داشتی؟ مثل سپری سینه ات را پوشانده بودند. تا نیمه راه تو را همراهی کردم. از بچه هایی که نمی ماندند گفتم. تو برایم داستان کوه مار را تعریف کردی و گفتی چطور بچه ها را زنده نگه دارم. شکمم درد می کرد .سفره کوچکم را جمع کردم و راه افتادم. بیرون حفره اولی یک مار دیدم. دم خودش را دهان گرفته و دایم بیشتر تن خودش را می بلعید. بلندش کردم و انداختمش سمت کوه آدم. تنش داغ بود. گفته بودی: یک در هزار شاید مارها به یاد بیاوردند داستان چه بوده آن هم اگر از قدم گاه آدم و حوا و مار رد بشوند جایی درست وسط دره. یک آتش می افتد به جانشان خود خوری میکنند.هرچه باشد همه مارها از تخم همان مارند .خانه اولشان هم همین دره است. من هم باید تا
قبل غروب بر می گشتم خانه.
سر مشک را باز کردم و کاسه چینی را پر شیر کردم .رفتم نشستم وسط حیاط خاکی. خورشید پشت کوه ها پنهان شد.
ـ در لحظه گرگ و میش، آنجایی که روز و شب به هم دیگر می رسند، رو به سمت غرب، تخم ها را از میان ظرف شیر بردار، یکی یکی بشکن و سر بکش.
یکی از تخم ها بین دستمال شکسته بود. جنین رنگ آتشین ابرها هنگام غروب را داشت .میلغزید بین بقیه تخم ها. رگ های سرش پر رنگ تر از بقیه بدنش بود و چشم هاش دو نقطه سیاه .غروب داشت از دست می رفت. تخم ها را انداختم توی کاسه شیر گرم. تخم ها یکی یکی در شیرغرق شدند .دست انداختم توی کاسه. تخم ها را از کف کاسه بر می داشتم .هر تخم را آرام می کوبیدم به لبه کاسه. حس می کردم مارها توی دهان گلو و شکم و تمام وجودم می خزند. پوست شکسته تخم ها روی کاسه شیر شناور بودند. دلم بهم می خورد.
یک روز طول می کشید دردم پخته شود. سر ظهر سبدی که در آن پارچه و لباس و قنداق بود، را برمیدارم. اینبار مادر کنار تنور چرت می زند. تنوری که جای تنور قبلی که با دست خودش خراب کرد، ساخته بود. میروم سمت رود٬ همان جایی که تو گفتی. لباس هایم را از تن میکنم. شلوارم را روی شاخه درخت اویزان میکنم. اینجوری با این علامت مطمئن هستم کسی نزدیک آبگیر نمی شود. حس می کنم آبگیری که همیشه در آن آب بازی می کردم و تن میشستم کوچک تر از همیشه شده است. باد میوزد. گل های سفید شلوار سرخ رنگ٬ در باد تکان میخورند. درد دستش را حلقه میکند دور کمرم و فشار می دهد. می لرزم. آب جلوی خونی که اطرافم در حال رقیق شدن است رنگ می بازد. دست هایم را دو طرف حاشیه آبگیر بازمیکنم . علف های خشک پوست دستانم را آزرده می کنند . علف ها را مشت میکنم. هر دو آرنجم از شدت فشار زخمی شده اند. نفس عمیقی میکشم. شروع میکند به دست و پا زدن جلو پاهایم٬ درست مثل ماهی سرخ کوچکی. از آب بیرون می آورمش. از بین دستانم می لغزد. میافتد توی آب. صدای گریه اش گم میشود. یک قطره آب روی مژه های کوتاهش می درخشد. دوباره گریه می کند. سینه هایم مثل هر زایمان تکه سنگ های دایره ای کوچکی شده اند. شیر راه میافتد روی ترک های شکم ام. نمی دانم لب هایش مرا به یاد عمه میاندازند یا چشم هایش. عمه٬ خود عمه است که گریه می کند. ناف اش را دور مچ چپم میپیچم. سر پا در میان آب سینه چپم را در دهانش میگذارم. بدن چروکیده اش تنم را گرم میکند. تندتند شیر می خورد. صدای قورت دادن شیر را می شنوم. شیر انقدر با فشار می آید که می پرد توی گلویش. سینه را که رها می کند٬ میخواهم نافش کنم. میبینم تیغ را فراموش کرده ام. با دندان بند نافه اش را میبرم. بچه را بالا نگاه داشته ام. سرم را در آب فرو میکنم تا طعم خون از دهانم برود. نمیرود. سرمای آب هوشیار نگه ام می دارد. از آب بیرون می آیم. لباس می پوشانمش. لباس هایی با سینه ای پر از گل های سبز. قنداقش را محکم نمی بندم. می دانم رضا داد با دیدن بچه باز هم کابوس هایش شروع می شود. داد میزند: قسم خوردم٬ به پدرم قول دادم این بدبختی را تمامش کنم٬ و از خواب می پرد .کمی از تولد اولین بچه که گذشت کابوس هایش شروع شد٬ و تنفر و ترسش از رودخانه. تازه گی کابوس هایش کمتر شده بودند .وقتی دوجانه می شدم شب ها جای خوابش را جدا می کرد. اگر پیش من بخوابد هر شب کابوس ها تکرار می شوند. می گوید رودخانه گریه می کند٬ دستی از رودخانه می آید بیرون و دوباره در آب گم می شود.
روی بچه را میپوشانم. لباس هایم را می پوشم. پایین تر رودخانه راه خودش را میرود. با عجله و پر سرو صدا. بچه در سبد خواب است. بوی پونه همه جا پیچیده. آخرین باری که عمه را دیدم فصل پونه بود. مادرم تازه آمده بود پایین ده. عمه گفت میرود کمی پونه بچیند. دلم پونه تازه می خواهد. راهم را کج میکنم سمت جایی که بیشترین پونه سبز می شود. باید از پل رد شوم. حرف پدرم آدمیزاد که تنها از خاک نیست٬ نیمش از آب است. سست میشوم. نیم دیگرم سبد را با خودش می برد….

 

سمیه فصیحی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سمیه فصیحی