باتلاق های خاموش شهر؛ گفتگو با احسان بدخشانی

گفتگو با احسان بدخشانی

سعادت: احسان گرامی! بیاید از جایِ شروع کنیم که لازم‌است؛ من از شما سوال اول را از جای می‌پرسم که ضرورت می‌بینم، چون شما به‌حیث یک‌جوان فعال، در عرصه‌ی ادبیات کار می‌کنید؛ شما جای‌گاه ادبیات را دربین جوانان چگونه ارزیابی می‌کنید؛ آیا واقعن ادبیات مهم تلقی می‌شود یا به‌بازی گرفته‌شده؟

بدخشانی: با سلام و سپاس از ایجاد این گفت‌وگو؛ امیدوارم حالِ شما و مخاطبان این بحث خوب باشد. باید در اول بگویم که من دانش‌جوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی‌ام و در حالِ حاضر مشغول نوشتن پایان‌نامه‌ام هستم. ادبیات جای‌گاه به‌ظاهر خوبی دارد، در میان مردم، به‌ویژه جوانان؛ البته که وضعیت اجتماعی بی‌تاثیر نیست درین علاقه‌ی آگاهانه و ناآگاهانه‌ی جوانان به ادبیات، عده‌ای ممکن به‌دلیل ناامیدی‌ها و فروریختنِ رویاهای‌شان و این‌که راه دیگری نیافتند، وارد دنیای سکرآور ادبیات شده‌اند، تا لحظه‌های را در پناهِ ادبیات، ملالت‌های زندگی و روزگار را فراموش کنند و آرزوهای‌شان را نگذارند فراموش شوند. چنان‌که می‌دانید ادبیات حافظه است، بایگانی کننده‌ی آرمان‌های ملتی و مردمی، ادبیات سرزمین است، وطن است، وطنی‌که ذکر و فکرش برایت امید می‌دهد. در زندگی‌ای انسانِ امروزی هرچند ادبیات ممکن، آن رونق گذشته را نداشته‌باشد؛ ولی بازهم من خوشبینم به این‌که می‌تواند هنوز کارساز باشد. این را هم باید به‌یاد داشته‌باشیم که در همه‌ی زمینه‌ها و رشته‌ها یک عده مخاطب یا هوادار آماتوراند و توقع حرفه‌ای بودن از همه درست نیست.

سعادت: درین اواخر شاهد هستیم؛ خصوصاً همین چندسالی اخیر که تعدادی زیادی از جوانان به عرصه‌ی ادبیات روی آورده و روی اینرشته بیش‌تر از قبل تمرکز صورت گرفته، آیا شما این فعالیت‌ها را مثبت تلقی می‌کنید یا نه؟

بدخشانی: سیاست در جغرافیای ما همه‌چیز را به‌شمول ادبیات‌، آلوده به‌خودش کرده‌است. اوضاع نابسامان اجتماعی خواه‌وناخواه روی این امر بسیار تاثیرگذار بوده، من دقیقاً متوجه نشده‌ام چه تمرکزِ ویژه‌ای روی ادبیات درین روزها شده‌است؛ شاید فضای مجازی و فعالیت‌های برخی در شبکه‌های اجتماعی، باعث این سوال شما شده باشد. من همیشه فعالیت را بهتر از دست روی دست گذاشتن می‌دانم‌؛ امیدوارم همان فعالیت‌های‌که شما می‌گویید مثبت باشد. لطیفه‌ای هست که می‌گویند: شخصی داشت قفل خانه‌ای را، با اره از کار می‌انداخت و شخص دیگری‌که در حالِ عبور از آن محل بود، خطاب به او گفت: «چه می کار می‌کنی؟» جواب‌داد: «ساز می‌زنم». دوباره گفت: «چرا سازت صدایی ندارد؟» پاسخ‌داد: «صدایش را بعداً می‌شنوی»؛ ولی قصه‌ی ادبیات احساس می‌کنم از این قرار باشد، نتیجه یا نتایجش، مثبت یا برعکسِ آن، بعداً مشخص می‌شود، زمان جواب می‌دهد که چقدر این دوندگی‌ها ثمره‌اش خسته‌گی‌است و چقدرش به بار نشسته‌است. ما امروز نتیجه‌های تلاش‌های اهالی ادبیات چند دهه قبل را شاید بهتر و بیش‌تر ببینیم، بفهمیم که جای‌گاه هرکسی در کجاست؛ ولی در آن روزها ممکن این چوکی‌ها به‌شکل دیگری در اذهان آن نسل‌ها چیده شده‌بودند.

سعادت: شکایت‌های زیادی داریم که گفته می‌شود یک‌تعداد کسانی وارد میدانِ‌ادبیات شده که به‌جای پیش‌رفت، بر پیکر ادبیات و خانواده‌اش ضربه می‌زند، آیا چنین‌است؟

بدخشانی: من خودم با گروه یا گروه‌هایی کار نکرده‌ام و زیاد نمی‌دانم درین رابطه، هرچند بادها دهان‌به‌دهان این حرف‌ها را به من هم رسانده‌اند. در مورد افرادی شنیده‌ام که چه کارهایی کرده‌اند و چه کارهایی می‌توانستند بکنند و نکردند. افغانستان است، متاسفانه نمی‌شود جای سالمی در این کهنه پیکرِ زخمی پیداکنی که بگویی شکر که این‌جا و این جماعت کارِشان را خوب انجام داده‌اند. ادبیات‌ چی‌ها؛ مثلِ همه‌ی نهادها و سازمان و قشرهای دیگر خوب‌وبد زیاد دارند. هرچند ادبیات کارکردش فرق دارد و اولین پله‌اش ادب‌است و باز ادب هم در این‌جا آدابی را می‌طلبد. به‌زبان فارسی و ادبیات آن حکومت‌ها و رژیم‌های افغانستان کم صدمه نزده‌اند؛ همین‌که ادبیات وارد فضای حزبی و سمتی و نژادی شود صدمه است، آسیب و انحراف است، متاسفانه ساختار جامعه در افغانستان قسمی‌است که آشنایی ما با یک‌دیگر با «از کدام قوم استی؟» شروع می‌شود، حتا در میان مخاطبان جدی ادبیات. من فکر می‌کنم خطر برای ادبیات همین‌است؛ چون با‌این روی‌کرد شعری تولید نمی‌شود، اگر هم تولید شود از همان قوم و قبیله دورتر نمی رود، گذشته‌گانِ‌ما و میراثِ که برجای مانده‌اند؛ شاید یکی از رمزهای موفقیت‌شان هم همین بوده که در اندیشه‌ی آن‌ها «بنی آدم اعضای یک پیکر» بودند. دَرَی یا درهایی «به‌خانه‌ی خورشید باز می‌کردند» و «ز هرچه رنگ تعلق داشت» آزاد بودند؛ اما وقتی شعر تباری می‌شود، تباه می شود، حزبی می‌شود، ضد ادبیات در مواردی تولید می‌شود.

سعادت: اگر برجانِ ادبیات صدمه وارد شود، آیا برای نسلِ که در زمینه‌ی ادبیات کار می‌کند خطرناک خواهند بود؟

بدخشانی: صدمه از کجا وارد شود؟ از خودِ مخاطبانِ ادبیات و نویسنده جماعت و هنرمندان؟ در آن‌صورت‌ که می‌شود مصداق همان وای به‌روزی که بگندد نمک. چنان‌که ذکرش رفت همان گروه‌ها و مافیای ادبی آسیب‌های زده‌اند، رژیم‌های قومی و ماین کاری‌های زبانی تن زبان فارسی را زخمی کرده اند. جان ادبیات چیست؟ تولید متن درست؟ خلق اندیشه‌ی انسانی و پویا؟ اگر این باشد، ادبیات ما در سطح کلان و شعر جهان ممکن حرف‌های کمی تاکنون برای گفتن داشته باشد؛ البته شعرِ معاصر مد نظرم است، درین صورت به‌قول شما جان ادبیات آسیب دیده‌است. به‌عنوان مخاطب جدی ادبیات فارسی، اعتقاد دارم که زبان فارسی هنوز ظرفیت‌های بی‌شماری دارد، برای ارایه‌کردن در فرم و فضای نو و امروزی؛ با همین قالب‌های کلاسیک می‌شود کارهای شگفتی انجام داد، قالب‌های آزاد که جای خود دارد. زبان اگر بروز رسانی نشود آسیب دیده‌است، اگر نتواند حرفی برای گفتن و ارایه در زمان خود و زمانه‌ی خود نداشته باشد آسیب دیده‌است؛ از آن بدتر محکوم به حذف شدن‌است؛ زمان با هیچ‌کسی شوخی ندارد؛ حتا با زبان فارسی و آن میراث سترگش، وقتی امروز کسی در حد مولانا و حافظ و بقیه ظهور نکند.

سعادت: چطوری از باتلاق‌های‌که واقعن کشنده‌است بیرون برویم و شما راه‌حل را توقف‌کردن یا ادامه‌دادن پیش‌نهاد می‌کنید؟

بدخشانی: وضعیت اجتماعی ما حقیقتاً یک باتلاق است. این را خوب می‌دانم که باید از این وضعیت بیرون‌شویم؛ این‌که چطور باید بیرون‌شویم را نمی‌دانم؛ چون من یک شاعرم نه یک سیاست‌مدار یا تصمیم‌گیرنده، فکر می‌کنم ما را درین باتلاق انداخته‌اند، اگر بخواهند در می‌آورند؛ ولی ممکن‌است در باتلاق دیگری پرت کنند. چیزی‌که فکر می‌کنم، این‌است تا زمانی‌که خودمان از لاک قومیت‌ها بیرون نشویم هیچ‌اتفاقی نمی‌افتد، فقط باتلاق‌های‌مان عوض می‌شود؛ اما باتلاق یک واژه‌ی شاعرانه هم هست، باشنیدنش تصویرش هم در ذهن انسان مجسم می‌شود. ادبیات و شعر هم ممکن‌است برای هنرمند و نویسنده‌اش یک باتلاق باشد، باتلاقی‌که ممکن‌است برای بقیه زیبا معلوم شود؛ ولی برای شاعر و نویسنده‌ی جدی می‌داند که چقدر عمیق‌است این حفره و در مواردی خطرناک؛ اما بااین حساب هم، من دوست‌دارم، درین گودال دست و پا بزنم؛ شاید به آب گوارایی رسیدم که تشنه‌گانی را سیراب کرد علفی از برکتش رویید و گلی جوانه زد.

سعادت: رسالت و مسولیت ادب‌پروران در مقابل ناهم‌واری‌های‌که سدِ راه‌شان شده و می‌شود، چیست؟

بدخشانی: من معتقد به رسالت‌داشتن در هنر هستم؛ اما نه آن رسالت و تعهدی که می‌گویند و سر از ابتذال در می‌آورد. رسالت یک شاعر چیست؟ این‌که اوضاع اجتماعی را سامان دهد؟ اقتصاد را درست کند؟ یا از مرزها و امنیت مردمِ یک سرزمین حراست کند؟ مطمئناً که این نیست. رسالت یک شاعر؛ چون در نظام اجتماعی هرکسی وظیفه‌ی دارد و بایدها می‌گویند همان وظیفه را انجام دهد. رسالت شاعر و تعهدش در قبال هنر است، در برابر زبان‌است که در جای خودش اهمیت کمتری از اقتصاد و سیاست و مرزبانی ندارد. شاعر یک موجود کشف‌گر است که پیوندهای تازه‌‌ی از طبیعت و انسان و آن‌چه مربوط به آن می‌شود را کشف می‌کند، دست به باز آفرینی می‌زند، زیبایی‌ها و زشتی‌های جهان را به تصویر می‌کشد، نمی‌گذارد زبان نابود و فرسوده و پیر شود. رسالتی‌که من متعهد به آن هستم؛ کشف است، شهود است، نوشتن از نانوشته‌هاست، نه تبلیغ فلان دین و فلان آرمان. اگر آرمانی را درست و انسانی بدانم ممکن‌است برایش و درباره‌اش بنویسم؛ ولی وظیفه‌ی هنرمند بدعت‌گذاری و سنگ‌انداختن در آب راکد است.

سعادت: این روز‌ها احسان بدخشانی! به چه می‌اندیشد؛ به‌آینده‌ی نامعلوم یا روزهای پاییزی را فقط می‌گذراند و شعر می‌سراید؟

بدخشانی: این روزها به همه‌چیز و به هیچ‌چیز. عرب‌ها یک ضرب المثل دارند که می‌گویند: «ثبت الارض ثم النقش» به این معنا که اول باید تخته‌ای باشد تا روی آن نقاشی کنی. من متاسفانه بیش‌تر از آن‌که به نقش‌های‌که باید خلق‌کنم، فکرکنم، به آن تخته فکر می‌کنم؛ شاید بسیاری‌های دیگر هم وضعیت مرا داشته‌باشند. فکر می‌کنم، اگر اروپا بروم به‌خودم قول می‌دهم اهداف بزرگی داشته‌باشم و بتوانم با غزل، حرف تازه‌تر و وسیع‌تر بزنم؛ اگر در ایران بمانم باید تلاش کنم؛ غم‌نان، شعرم را از گرسنه‌گی نکُشد. اگر ناچار به افغانستان بروم خودم زنده‌بمانم؛ این‌ها سناریوهایی‌اند که یک شاعر افغانستانی‌ دارد. فصل‌ها برای من واحد تقسیم دیگری دارند، بهار، تابستان، پاییز و زمستان نیستند؛ من آینده را دوست‌دارم، می‌خواهم امیدوارباشم؛ اما نمی‌گویم امیدهایم واقعی‌اند یانه؟

سعادت: به‌حیث سوال آخر بدخشانی چطور ولایت بدخشان را توصیف می‌کند؟

بدخشانی: بدخشان یک سرزمینِ جادویی است؛ پر از گنج و رنج، مملو از قصه‌های دیو و پری. صداهای نشنیده، کلمه‌های نانوشته، زیبایی‌های ندیده و به تصویر نکشیده، یک رازِ ناگشوده؛ بدخشان پر از همه‌چیز است و خالی از همه‌چیز.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx